همسر شهید خدام الحسینی در گفت‌وگو با خبرگزاری دفاع مقدس(پایانی)

عکسی که قصه زندگیمان را تلخ کرد/ روزهای بی حضور سید حسین طعم تلخ زندگی من است

با بارش اولین برف روی زمین در اول دی 1380، سید حسین ما را تنها گذاشت و روزهای سخت بدون او برای من و سید محمد حسین و زینب السادات شروع شد. روزهای بی حضور سید حسین طعم تلخ زندگی ام است.
کد خبر: ۱۳۰۶۰
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۴ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۰:۰۱ - 05March 2014

عکسی که قصه زندگیمان را تلخ کرد/ روزهای بی حضور سید حسین طعم تلخ زندگی من است

خبرگزاری دفاع مقدس: از پشت گوشی تلفن صدای زنی را می شنوم که می گوید: نبود سید حسین را با تمام تنهاییام حس می کنم" این صدای بتول السادات یزدانی است؛ همسر شهید سید حسین خدام الحسینی. او خاطرات خود را از همسر شهیدش را مانند دانه تسبیح بر روی یک نخ سوار می کند و برایمان می گوید تا مبادا مطلبی ناگفتهای باقی بماند.

فصل جدید زندگی در بندرعباس رقم خورد

در را باز کردم. تا سید حسین دستو صورتش را بشوید، چایی تازه دم را برای او روی میز گذاشتم. سید، کنارم نشست و پسرش را روی زانو نشاند. او حرف می زد و من در پی نگاهش بودم. وقتی گفت: باید برای ماموریتی به بندرعباس بروم، بند بند دلم پاره شد. گفتم: سید حسین من هم با تو می آیم. خندید و گفت: تو هم می آیی، سید محمد حسین هم می آید، همه با هم می رویم.

زندگی در بندرعباس فصل جدیدی برای من رقم زد. آنجا سید، سمت بازرسی کل منطقه بندرعباس را بر عهده داشت. دوری از خانواده و مریضی سید محمد حسین در بندعباس سخت مرا آزرده می کرد، اما وجود سید حسین ساحل امنی برای روزهای سخت من بود. چهار سال و نیم به سرعت گذشت و ما به تهران بازگشتیم. هفت آبان 75 با حضور زینب السادات جمع ما چهار نفره شد. بعد از برگشت به تهران بود که سید حسین مسئول اداره کل مبارزه با جرایم اقتصادی شد.

در بندرعباس، سید حسین همیشه ساعت 4 به خانه برمی گشت. همیشه تا آمدن سید به خانه صبر می کردم تا ناهار را با هم بخوریم. به همین دلیل بعد از مدتی درد معده شدیدی به سراغ من آمد. بعد از پیگیریهای پی در پی پزشک معالجم به من گفت: باید در وقت معین وعدههای غذایی را بخورید. من اما، نمی خواستم قبول کنم که بدون سید حسین غذا بخورم و همچنان تا آمدن سید صبر می کردم.

قاب شیرین یک خاطره با حضور سید

یکی از دوستان سید، به مناسبت ارتقاء درجه خود میهمانی در یکی از رستورانهای شهر برگزار کرده بود. وقتی به خانه آمد گفت امروز به میهمانی یکی از دوستان دعوت شده بودم که به خاطر نبود شما خیلی معذب بودم. به همین مناسبت امشب شام میهمان من هستید. من و بچهها را به همان رستوران برد و من امروز خاطرات آن شب را به قاب یک خاطره ماندنی می گیرم.

عکسی که حکایت از یک قصه قدیمی داشت

روزهای خوبی را با سید حسین  داشتم. اما گویی کسی یا چیزی مثل راهزن شبانه به کاروان خوشبختی ما حمله کرد. سال 70 بود که آرام آرام عوارض شیمیایی در او پدیدار شد. دستهای زحمتکشی را می دیدم که تاب نداشتند، می لرزیدند. به پزشک مراجعه کردیم. هیچ کس نمی دانست چرا سید حسین سرفه می کند، و طنین صدایش در زندگیمان کمرنگ و کمرنگ تر می شود. اما بعد از عکس برداری از ریهها متوجه توده هایی در ریه او شدیم که حکایت از یک قصه قدیمی داشت.

قصه را باید در سال 1366 جستو جو کرد. زمانی که دشمن بعثی منطقه شلمچه را بمباران شیمیایی کرد. آن زمان سید  برای محافظت از شیمایی شدن به صورت خود ماسک می زند. اما وقتی می بیند یکی دیگر از رزمندگان ماسک ندارد و به سختی نفس می کشد. پس ماسک خود را به او می دهد  و به صورت نوبتی از آن استفاده می کنند. این داستان شیمیایی شدن سید است که در آن هنگام پا به روزهای خوش ما گذاشت.

صدای سید حسین کم و کم تر می شد و من بی تاب شنیدن صدای او می شدم. دکتر به برادرم حکایت 6 ماهه زندگی سید را گفته بود. گفته بود که فقط 6 ماه می توانم نگاه به نگاهش بدوزم و او را در کنار خود حس کنم. برای انجام سریع روند درمان به آلمان رفتیم. درمان سختی انجام شد. روزهایمان کمی رنگ گرفتند که دوباره به تهران برگشتیم.

روزهایی که طعم تلخ تنهایی را نوید می داد

نمی خواستم باور کنم که سید دچار بیماری شده است. شرایط سختی بود. اما من شرایط سخت را نمی دیدم، من تنها سید را می دیم.  همه حواسم به شهریار دلم بود. سید حسینی که دوستش داشتم، با او زندگی کرده بودم.بچهها را فراموش کرده بودم. گاهی اوقات مادرم می گفت: " مثلاً تو مادر دو تا بچهای! یه خورده به اونا برس". اما من تمام زندگیام سید حسین شده بود.

غروب روزهای زندگی سید حسین نزدیک و نزدیک تر می شد. اما مثل همیشه در کنار ما بود. زمستان از راه رسیده بود. دلش می خواست مثل سابق ما را میهمان کند. وسایل یک گردش شیرین را جمع کردیم.  ما را به هوای سرد دیزین برد. بی آنکه بدانیم زمستان سختیهای بی حضورسید در انتظار ماست. دلم حتی برای هوای سرد آن روزها تنگ شده است. من امروز نظاره گر روزهای خوب بودن در کنار سید حسین هستم.

شروع روزهای سخت بی حضور او

با بارش اولین برف روی زمین در اول دی 1380، سید حسین ما را تنها گذاشت و روزهای سخت بدون او برای من و سید محمد حسین و زینب السادات شروع شد. روزهای بی حضور سید حسین طعم تلخ زندگی ام است.

یک بار برای سید مشکلی پیش آمده بود که 20 هزار صلوات نذر کرده بود. تنها توانسته بود 10 هزارتای آن را اداکند. بعد از شهادتش من 10 هزار تای دیگر را ادا کردم. شبی به خوابم آمد و گفت: "چقدر آرومم کردی...".

امروز، بعداز سالهای نبودن سید حسین، زینب السادات در مقطع سوم دبیرستان مشغول تحصیل است و سید محمد حسین نیز در دانشگاه شهید رجایی در رشته مهندسی مکانیک مشغول تحصیل است و بتول السادات یزدانی به عنوان یک مادر خانهدار روزهای خوبی را در کنار آنها تجربه می کند.

گفتوگو از مهدیس میرزایی 

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۱
انتشار یافته: ۱
علیرضا روحانی اوره
|
-
|
۰۷:۵۰ - ۱۳۹۳/۱۱/۱۷
0
6
با عرض سلام و خسته نباشید ممنون از گزارشتون و انشا الله که خدای متعال شما رو در زنده نگه داشتن یاد و خاطرات شهیدان مدد کنه و امیدوارم بی غیرتی و بی حیایی از جامعه ما ریشه کن بشه
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار