به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، رحیمه خانم دیس غذا را وسط سفره گذاشت و رو به حبیب آقا گفت: «مراقب باشید عادل نسوزد.» از اتاق بیرون نرفته بود که عادل در حالی که دست ها و پاهای کوچکش را تند و با عجله روی زمین میکشید، به طرف او آمد: «ماما!» رحیمه خانم خم شد و او را بغل کرد: «جانم مامان. الان برای بچهام قاقا لی میآورم.» بعد او را روی زانوان حبیب آقا نشاند و به آشپزخانه رفت. آقا حبیب صدای ضبط صوت را کمی بلند تر کرد: «آقای خمینی فرمودهاند سربازان من توی گهواره هستند...» عادل تقلا میکرد خودش را از حلقه بازوان پدر بیرون بکشد. آقا حبیب نگاهی به او کرد و زیرلب گفت: «مگر به دست شماها فرجی شود.» عادل از زانوی پدر پایین سرید و دستهایش را روی شانه او گذاشت. پاهایش را روی زمین سفت کرد و به سختی ایستاد. آقا حبیب ذوق زده گفت: «آباریکلا بابا...» رحیمه خانم به اتاق آمد و تا چشمش به عادل افتاد، هیجان زده روی زمین نشست و آغوشش را باز کرد: «ماشاءالله پسرم، بیا، بیا!» چشمهای عادل کوچک از خوشحالی برق افتاد. کند و آرام قدمی برداشت. مادر به طرفش دوید و او را در آغوشش فشرد.
رحیمه خانم عادل را کنار سفره نشاند و در حالی که قطعه سیب زمینی سرخ شدهای را با قاشق له میکرد، گفت: «کار خدا را چه دیدی؟ اگر خدا بخواهد موسی (ع) توی گهواره، تخت بزرگ فرعون را زیر و رو می کند...»
جبهه
عادل همانطور که یونیفورمش را در میآورد، زیرچشمی مادر را میپایید: «خدایا چطور به او بگویم؟» رحیمه خانم سینی چای را جلوی او گذاشت و گفت: «عادل نمیتوانی ما را ببری جماران امام را ببینیم؟» عادل لبخندی زد و جواب داد: «هروقت ملاقات عمومی یا سخنرانی داشتند، میبرمتان.» رحیمه خانم ابروهایش را در هم کشید و گفت: «تو که محافظ بیتشان هستی. چطور نمیتوانی برای خانوادهات وقت ملاقات بگیری؟» عادل کمی از چای را نوشید و گفت: «قول میدهم برای سخنرانیشان ببرمتان. قول!» رحیمه خانم چشم دوخت به صورت نجیب و خسته عادل: «وقتی ببینمشان برایشان تعریف میکنم که توی دوره سربازی اعلامیههای ایشان را از تو گرفتند و به چهار میخت کشیدند که بقیه را لو بدهی. تمام بدنت را سیاه و کبود کردند، ولی نم پس ندادی. حالا هم که دانشگاه قبول شدهای، به جای درس خواندن مدام پیکارهای سپاه هستی. همه را میگویم! تو که زبان گفتن این چیزها را نداری. من باید بگویم!» عادل خندید و بیشتر به کنار مادر خزید: «مامان اجازه میدهی بروم جبهه؟»
-چی؟ ... تو روز و شب توی کمیته و سپاه هستی. 3 برادر کوچک ترت هم توی جبهه هستند. دیگر به گردن تو تکلیفی نیست.
عادل دستش را دور شانههای مادر حلقه کرد: «امام دستور دادند هرکس که میتواند تفنگ دستش بگیرد، برود جبهه. آن وقت من که نیروی آموزش دیدهام، اینجا بنشینم و برای خودم عذر و بهانه بتراشم؟ این تکلیف من است، ولی اگر شما راضی نباشی، نمیروم.» رحیمه خانم در حالی که تند تند قندهای حبه شده را از سطل توی قندان میریخت، به صورت گرفته عادل نگاه میکرد: «این بچه تا نرود جبهه آرام نمیگیرد...» بالاخره طاقت نیاورد و با لحنی قهرآلود گفت: «خوب تو هم برو!» عادل آه کوتاهی کشید و تن خستهاش را روی زمین رها کرد: «نه، اینطور فایده ای ندارد. راضی نیستی.» رحیمه خانم متکای کنار دیوار را زیر سر عادل گذاشت و در حالی که به سختی جلو گریه اش را گرفته بود، پیشانی اش را بوسید و گفت: «برو مادر، راضیم به رضای خدا...»
خواستگاری
-صاحبخانه... کسی خانه نیست؟
رحیمه خانم با شنیدن صدای عادل به حیاط دوید و تا چشمش به قد و بالای پسرش افتاد، ذوق زده دستش را روی سینه اش کوبید: «مادر به قربانت، خوش آمدی...» عادل خم شد و دست مادر را بوسید. رحیمه خانم با دلتنگی سر عادل را به سینه اش فشرد و بوی سرو روی غبار نشسته و آشفته او را به مشامش کشید: «دامادیت را ببینم مادر.» عادل خندید و گفت: «برایت عروس نشان کردهام.» رحیمه خان با خنده جواب داد: «از این هنرها نداری پسرکم»
عادل خوب میدانست که رحیمه خانم برای شنیدن حرفهای او بی قرار است. اما با شیطنت ساکت ماند تا مادر به زبان آید!
-عادل راست گفتی که میخواهی داماد شوی؟
عادل کمی جا به جا شد و آرام گفت: «یکی از همرزمانم خیلی از خانواده همسرش تعریف میکند. میگوید خواهر خانمم محجبه و نجیب است. اگر شما راضی باشید، میخواهم باجناقش شوم.» رحیمه خانم خندید و گفت: «آخرش توی جبهه زن زندگیت را پیدا کردی؟! چرا راضی نباشم مادر؟ تو هرکس را بخواهی، من هم راضیم. کی برویم خواستگاری؟»
روز وعده
عادل نگاهی به ساعتش کرد و اورکتش را پوشید: «حمید بجنب. دیرم شدهها!» حمید با خنده صدایش را بلند کرد: «شاداماد نترس. بدون تو نمیروند خواستگاری!» علی از توی راهرو به داخل اتاق سرک کشید و گفت: «بچهها از دفتر امام پیغام رسیده همه باید ریششان را بزنند و با لباس شخصی توی شهر رفت و آمد کنند.» حمید در حالی که سوئیچ موتور را به عادل میداد گفت: «منافقان تهدید کرده اند هرکس ریش و شمایل حزباللهی داشته باشد، ترور میکنیم.»
باد گرمی میوزید و موهای حمید و عادل را پریشان میکرد. چند مرد قوی هیکل که یونیفورم سپاه به تن داشتند، به یکباره از خم کوچهای بیرون آمدند و راه آن ها را بستند. حمید فریاد زد: «آنجا را ببین»
-ایست!
عادل با تردید موتور را نگه داشت: «برادر اتفاقی افتاده؟» یکی از آنها جلوتر آمد و با غیظ گفت: «چرا لباس سپاه را پوشیدهاید؟» عادل جواب داد: «ما نیروی سپاه هستیم. این کارها برای چیست؟» مرد سینه به سینه عادل ایستاد و اسلحه او را از کمرش بیرون کشید. مردم وحشت زده در گوشه کنار خیابان ایستاده بودند و به آن ها نگاه میکردند. مرد به یکباره اسلحه را به طرف مردم گرفت: «چه خبر است؟ اختلاط چند همکار تماشا دارد؟» عادل صدایش را بلند کرد: «چرا بیجهت مردم را میترسانی؟» با تشر دوباره مرد، عدهای هراسان از آن جا دور شدند. کسانی که ایستاده بودند، هنوز گیج و مات به آن ها نگاه میکردند. تا عادل دستش را برای پس گرفتن اسلحه پیش برد، مرد 4 گلوله پی در پی توی سینه اش نشاند. خون از سر و سینه عادل فوران زد و هیکل ترکهای اش نقش زمین شد. حمید به طرف مرد خیز برداشت. مرد آخرین گلوله توی خشاب را توی سینه او نشاند... سال ها بعد از شهادت عادل، رحیمه خانم و آقا حبیب به دیدار امام (ره) رفتند.
انتهای پیام/171