به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، اسارت، دوران با شکوه ایستادگی، مردانگی و غیرت بود که کنکاش پیرامون آموزههای آن، درس گذر از بحرانها و شرافت و خودباوری را برای نسلهای آینده ایران اسلامی به همراه خواهد داشت.
حجتالاسلام «سید احمد رسولی» یکی از این نامآوران سرافراز دوران آزادگی است که نقشی محوری در میان دوستان همراه خود در اردوگاه موصل چهار برعهده داشته است. خاطرات این آزاده در کتابی با عنوان «موصل دربند» توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران به چاپ رسیده است.
بر همین اساس خاطرهای با موضوع عشق و ارادت رزمندگان اسلام به حضرت امام خمینی (ره) از این کتاب انتخاب شده است که از نظرتان میگذرد.
بعد از عملیات رمضان در سال 61، تعدادی از اسرای آن را به موصل آورده بودند. یکی از آن برادرها نقل میکرد و میگفت ما شش نفر گروه گشت شناسایی بودیم که ساعت چهار بعد از ظهر در کمین عراقیها اسیر شدیم. بعد از اسارت، سربازان عراقی بدون تفتیش بدنی ما را به پشت جبهه منتقل کردند که با خط مقدم فاصله چندانی نداشت.
آن جایی که ما را تحویل دادند یک سرگرد و یک افسر و چند سرباز مسلح بودند. بعد از نیم ساعتی که ما به صورت سرپا و به صف ایستاده بودیم، سرگرد و افسر عراقی از چادر فرماندهی بیرون آمدند. فرمانده گروه ما آدم قدبلندی بود، با قیافه نورانی و محاسن بلند. سرگرد و افسر عراقی به طرفش رفتند و سؤالات زیادی از او پرسیدند، ولی او به میل خودش هر چه را خواست جواب بدهد، داد و هر چه را نخواست، نداد. هر چقدر سرگرد و افسر عراقی اصرار کردند، هم فایدهای نداشت. سرانجام خشم عراقیها بالا گرفت؛ از حرکات و قیافه آنها فهمیدیم که قصد کشتن فرمانده ما را دارند.
سرگرد عراقی در حالی که دستهایش توی جیب شلوارش بود، یک قدم جلوتر آمد و نزدیک برادرمان شد. شاید کمتر از دو متر فاصله داشت. افسر و چند نفر سرباز مسلح هم کنارش ایستاده بودند. از فرمانده ما خواست تا به امام خمینی اهانت کند؛ ولی آن جوانمرد باغیرت که تمام هستیاش را برای امام، ناچیز میدانست و آمده بود تا این تعهد وجدانی و صداقت در بیعت را در عمل هم با خون مقدس خود ثابت کند، به امام اهانت نکرد.
هر چقدر سرگرد عراقی بیشتر اصرار کرد، نتیجهای نگرفت و مؤمنی که به قول امام صادق (ع) از کوه استوارتر بود کوچکترین تزلزلی به خود راه نداد. سرگرد عراقی برای آن که جلوی افسر و سربازانش کمتر ضایع شود، خودش به امام اهانت کرد.
با اهانت سرگرد عراقی، خون در رگ سرباز فداکار اسلام به جوش آمد. او بدون معطلی آب دهانش را همراه با خلت سینه به صورت سرگرد عراقی انداخت. این اتفاق در حالی رخ داد که افسر و سربازان عراقی شاهد ماجرا بودند و حتی یکی از سربازان هم خندیده بود. دشواری تحمل خنده این سرباز برای سرگرد عراقی از یک اعدام هم بدتر و سختتر بود.
سرگرد آن را با آستین خود پاک کرد. در حالی که صدای سایش دندانهایش میآمد، به آهستگی دست برد تا کلت را از کمرش بگیرد و برادر فرماندهمان را هدف قرار دهد، اما هنوز از جایش نجنبیده بود که با واکنش این برادر مواجه شد. از آنجایی که هنگام دستگیری فرمانده ما را بهطور کامل تفتیش بدنی نکرده بودند، خم شد و کلتی را که از قبل روی پای راستش بسته بود، در یک لحظه به صورت برقآسا به دست گرفت و یک تیر وسط پیشانی سرگرد عراقی خالی کرد.
سرگرد بعثی که تازه کلت را از کمرش بیرون آورده و هنوز مسلح نکرده بود، روی زمین افتاد و کوچکترین حرکتی نداشت. همزمان با افتادن سرگرد، افسر عراقی کلت را از کمرش بیرون آورد، اما قبل از آن که مجال شلیک پیدا کند، این برادر سریعتر از او توانست یک تیر هم توی دهان افسر عراقی خالی کند. گلوله از پشت گردنش بیرون رفت و گو اینکه این ضربه، تو دهنیای بود به همه کسانی که بخواهند به اسلام و جمهوری اسلامی و رهبر انقلاب دهنکجی کنند.
افسر بعثی در حالی که انگشتش هنوز روی چکاننده نرفته بود، کلت از دستش افتاد و خود روی زمین غلطید. در این هنگام یکی از سربازها با رگبار کلاشینکف سینه برادرمان را هدف گرفت و به رگبار بست. با اصابت گلولهها روی قلبش با دو کُنده زانو روی زمین نشست. در همان حال دو تیر بهطرف سرباز عراقی شلیک کرد. اولی به خشاب تفنگش و دومی هم به دستش خورد و تفنگ از دستش افتاد. بعد از آن بود که فرمانده قهرمان و فداکار ما هم به صورت سجده سر روی خاک نهاد و روح بلند و ملکوتیاش به عرش اعلا پیوست. او در دفاع از حریم مقدس دین و ولایت با کمال رشادت، شربت شهادت نوشید.
بعد از این جریان، نیروهای عراقی سراسیمه و با ترس آمدند به سمت ما که در صحنه حاضر بودیم. البته ما هیچ عکسالعملی نشان نداده بودیم که در واقع مهلت و جای هیچ عکسالعملی هم برایمان نبود؛ اما از اعماق قلب هم از به درک واصل شدن دو درجهدار خبیث بعثی خوشحال و هم از شهادت فرمانده شجاعمان ناراحت بودیم.
چند نفر از سربازها، مسلح رو به ما ایستادند. یکی آمد دستهای ما را با سیم محکم بست و چند سرباز و درجهدار دیگر هم تا توانستند ما را کتک زدند و تصمیم گرفتند همه ما را اعدام کنند. ما را بردند به داخل یک سنگر تانک و آنجا ردیفمان کردند. یکی از سربازها رفت داخل ماشین، پارچهای گرفت و تکهتکهاش کرد تا چشم ما را هم مانند دستهایمان ببندند.
در همین هنگام یک جیپ فرماندهی از راه رسید. افسری از داخل آن بیرون آمد و از اوضاع سؤال کرد. برایش توضیح دادند. از آن جایی که یکی از دوستان، عربی را بلد بود و برایمان ترجمه میکرد، تمام حرفهای رد و بدل شدهشان را میفهمیدیم. بعد از کمی صحبت، افسر تازه از راه رسیده، به عقب برگشت، متوجه ما شد و پرسید: «چرا اینها را اینجا نگه داشتید؟» درجهدار گفت: «میخواهیم اعدامشان کنیم.» اما افسر با صراحت گفت: «نه. اینها اسیر ما هستند نباید اینها را بکشیم.» سربازها گفتند: «اینها جلوی چشم ما سرگرد و افسر ما را کشتند.» افسر جواب داد: «آن یکی که کشت خودش هم کشته شد، اینها گناهی ندارند. دیگر اینکه سربازان و افسران اسیر ما هم از این کارها میکنند. جنگ این چیزها را هم دارد.»
بعد دستور داد ما را از آنجا بیرون آوردند و امر کرد که کشته و مجروح خودشان را بگذارند داخل یک آمبولانس و به بیمارستان ببرند. او ما را هم با یک لندرور دیگر همراه خودش به بصره آورد. دیگر از جسد آن برادر فرمانده هیچ خبری نداریم. بعد از بصره هم ما را به اردوگاه موصل آوردند.
اسرای تازه وارد وقتی این خاطره را تعریف کردند، گفتند: «با درود به روح پاک آن قهرمان جهاد و شهادت، هیچوقت آن صحنه نبرد و مبارزه مردانه ایمان با کفر از یاد ما نخواهد رفت.»
انتهای پیام/