همرزم شهید «اکبر محمدی» در گفت‌وگو با دفاع‌پرس:

نوید شهادت به پدری که از دوقلو‌های خود گذشت

همرزم شهید محمدی گفت: شب در ساختمان ذوالفقار دوکوهه جلسه‌ای تشکیل دادیم و نیرو‌های جدید خودشان را معرفی کردند. یکی از آن‌ها خود را «اکبر محمدی» و اهل میدان خراسان تهران معرفی کرد و گفت «دو فرزند دوقلوی شش ماهه دارم و اکنون به همراه دوست صمیمی خود عازم شده‌ام».
کد خبر: ۳۵۰۴۵۲
تاریخ انتشار: ۲۸ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۳:۲۲ - 18June 2019

نوید شهادت به پدری که از دوقلو‌های خود گذشتگروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: بیشتر ما آدم‌های معمولی، وقتی اسم مرگ می‌آید، برآشفته می‌شویم، به یاد کار‌های روی زمین مانده می‌افتیم، قول‌های عمل نکرده، حرف‌های در دل مانده، دلخوری‌های قدیمی و هزاران تصمیم و برنامه که هربار به تعویق انداخته‌ایم. اسم مرگ که می‌آید، نگران می‌شویم، اضطراب بر سرمان آوار می‌شود، چون به نحوی زندگی کرده‌ایم که انگار عمری جاویدان داریم، که تا ابد فرصت عمل و جبران داریم و خیال می‌کنیم مرگ از ما دور است. اما در مقابل هستند کسانی که همیشه آماده‌اند، آن هم نه برای مرگی طبیعی، بلکه سال‌ها چشم انتظار مانده‌اند برای آن مرگی که «احلی من العسل» است، که بالاترین و ارزشمندترین است، که شهادت است. شهادت با مرگ تفاوت دارد؛ شهادت همراه خود نسیمی بهشتی می‌آورد که همین قدر نرم و لطیف قلب‌شان را نوازش می‌دهد، متوجه‌شان می‌کند، پیشاپیش نویدشان می‌دهد و این چنین است که با نفس‌هایی مطمئنه پا به میدان می‌گذارند و آماده دیدار حق می‌شوند.

«احمد بویانی» ازجمله راویان دفاع مقدس است که خاطرات بسیاری در سینه دارد. برای شنیدن خاطرات وی راهی دفتر کار او شذیم. حاج احمد به نقل خاطره‌ای کوتاه از دوستی که طول رفاقت‌شان چند ساعت بیش‌تر نبود، بسنده کرد. رزمنده‌ای که دیر آمد و زود رفت. شهید «اکبر محمدی». در ادامه گفت‌وگو خبرنگار دفاع‌پرس با «احمد بویانی» را می‌خوانید.

عملیات والفجر مقدماتی بود. نیروهای‌مان روز به روز کمتر می‌شد. اعلام کردند که به پادگان دوکوهه نیروی اعزامی رسیده است. راهی پادگان شدم و روزی ما حدود ۴۰ نفر جوان آماده رزم شد.

شب در ساختمان ذوالفقار دوکوهه جلسه‌ای تشکیل دادیم و نیرو‌های جدید خودشان را معرفی کردند. یکی از آن‌ها خود را «اکبر محمدی» و اهل میدان خراسان تهران معرفی کرد و گفت، «دو فرزند دوقلوی شش ماهه دارم و اکنون به همراه دوست صمیمی خود عازم شده‌ام.» به شوخی گفتم، «پس دو مرد کوچک از خودت به یادگار گذاشتی.» همه خندیدند. در پایان صحبت‌ها مشخص شد که تنها متاهل گروه، اکبر است.

صبح روز بعد به سوی خط راه افتادیم. عده‌ای با تویوتا و عده‌ای سوار ایفا شدند. من در گوشه‌ای از تویوتا کنار اکبر نشستم.

طی مسیر بار‌ها خمپاره از کنارمان رد شد و به زمین اصابت کرد؛ اما ناگهان یکی از آن‌ها نزدیک تویوتا به زمین خورد و همه سرهای‌مان را پنهان کردیم. گردو غبار بسیاری در فضا پراکنده شد. کمی که گذشت، سرهای‌مان را بالا آوردیم، اما هنوز اکبر به روی زانو‌های خود خم شده بود. صدایش کردم. پاسخی نداد. بلندش کردم. صورتی برایش نمانده بود. دوستش که حرکات من را دید با لبخند ملیحی که بر لب داشت، پرسید، «ساعت چند است؟» گفتم، «یازده» گفت، «برادر بویانی اکبر از من خواهش کرد مطلبی را پس از شهادتش برای‌تان بگویم.» با تعجب نگاهش کردم. ادامه داد، «اکبر دیشب خواب شهادت خود را دیده بود. نیمه شب من را بیدار کرد و گفت: من باید غسل شهادت کنم. چراکه خواب دیدم فردا ساعت ۱۱ طی مسیر خمپاره‌ای به ماشین اصابت می‌کند و فقط من به آرزوی خود که دیدار اربابم اباعبدالله الحسین (ع) است، می‌رسم.» اکبر حتی در خواب نحوه شهادت خود را هم دیده بود. او نیمه شب غسل شهادت کرد و امروز به دیدار ارباب شتافت.

انتهای پیام/ ۷۱۱

پربیننده ها
آخرین اخبار