محمدصادق ناصحی در گفت‌وگو با دفاع‌پرس:

ماجرای عصبانیت شهید همت از دست مسئولان اعزام نیرو/ دوستم عازم بهشت شد و من ماندگار شدم

«محمدصادق ناصحی» یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس گفت: یک روز شهید همت را دیدم که عصبانی بود. او خطاب به مسئولان نیروی انسانی گفت که «اگر به جبهه نیرو نفرستید و بخواهید با سوالات عقیدتی مانع اعزام‌شان شوید، در میدان امام حسین (ع) یک اتوبوس می‌گذارم تا نیروهای داوطلب به جبهه بروند».
کد خبر: ۳۶۰۶۴۹
تاریخ انتشار: ۱۶ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۰:۱۱ - 07September 2019

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: از سال‌ها قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، نمازم را در مسجد جامع نارمک می‌خواندم. در آنجا دوستان زیادی پیدا کردم. سال ۵۸ هم برای درس خواندن به کتابخانه مسجد جامع نارمک می‌رفتم، تا اینکه به پیشنهاد حسن فلاح (برادر شهید مهدی فلاح) جوانان مسجد جمع شدند و اولین گروه مقاومت بسیج مسجد جامع نارمک را تشکیل دادند. یک گروه ۲۲ نفره بودیم. آن زمان در یک خانه مصادره‌ای پایگاهی تشکیل دادند که بعد‌ها نام آن را ناحیه «شهید بهشتی» گذاشتند. نیرو‌های این گروه مقاومت بسیج پیش از شروع جنگ، در آنجا فعالیت‌های فرهنگی انجام می‌دادند. برخی از نیرو‌ها در مقابل پایگاه چادر می‌زدند و کتاب می‌فروختند. زمانی هم که جنگ آغاز شد، این پایگاه مرکز اعزام نیرو‌ها به جبهه شد.

متن بالا برگرفته از سخنان «محمدصادق ناصحی» یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است. او از روز‌های نخست تا آخر جنگ در جبهه‌های مختلف حضور داشت. در ادامه بخشی از خاطرات او از جنگ و دوستی‌اش با محمدعلی وحیدکیانی را می‌خوانید.

ماجرای عصبانیت شهید همت از دست مسئولان اعزام نیرو/ دوستم عازم بهشت شد و من ماندگار شدم

فروش کتاب در حوزه فرهنگی

خرداد سال ۵۹ مدرک دیپلم را دریافت کردم، در همان ایام دانشگاه‌ها به علت انقلاب فرهنگی تعطیل شدند. تابستان سال ۵۹ من و دوستم محمدعلی در بسیج نظامی مسجد جامع نارمک فعالیت می‌کردیم. در همان ایام، کودتای نافرجام نقاب اتفاق افتاد که به ما گفتند در شب کودتا در محل سپاه منطقه ۵ تهران باشیم و تا صبح آماده‌باش بودیم.

۳۱ شهریور ۵۹ هواپیما‌های عراقی، خاک کشورمان را بمباران کردند. آن زمان من و شهید بابک مینایی‌زاده در چادر مشغول فروش کتاب بودیم که با شروع رسمی جنگ، کار‌های فرهنگی را کنار گذاشتیم و اسلحه به دست گرفتیم. از بین گروه ۲۲ نفره‌مان، چند نفر به سپاه رفتند و باقی بسیجی‌وار به شهادت رسیدند.

گذراندن خدمت سربازی از اصفهان تا سنندج

در ابتدای جنگ، من، محمدعلی و جمعی دیگر از اهالی محل به جبهه رفتیم. پدر محمدعلی هم راننده اتوبوس بود که نیرو‌ها را به جبهه می‌برد. مدتی بعد، تصمیم گرفتم که به سپاه بروم. پرونده تشکیل دادم، اما محمدعلی وحیدکیانی که با هم دوست صمیمی بودیم، گفت «وظیفه ما خدمت است. بیا با هم برای خدمت سربازی ثبت نام کنیم و منتظر تکمیل پرونده سپاه نمان.» حرفش را قبول کردم و برای گذراندن دوران سربازی وارد ارتش شدم. من و محمدعلی به مدت دو ماه در اصفهان دوره آموزشی را گذراندیم. اواخر سال ۵۹ بود که من وارد مخابرات توپخانه اصفهان شدم. از آنجا من و گروهی را به سنندج فرستادند. در مسیر راننده اتوبوس گفت که از کامیاران به بعد بدون تامین جاده جلوتر نمی‌رود. دو تا ماشین تویوتا امنیت اتوبوس را فراهم کردند. سرانجام اتوبوس به سنندج رسید. وقتی به سنندج رسیدیم، وضعیت شهر آشفته بود. جای گلوله‌ها روی دیوار‌ها مانده بود. در ابتدا من و چند سرباز دیگر در یک مسجد مستقر شدیم، اما بعدا به پادگان رفتیم. مدتی بعد محمدعلی وحیدکیانی هم به سنندج منتقل شد، اما در یگان ضدهوایی بود. در همان سال من و محمدعلی در باختران کنکور دادیم، اما قبول نشدیم.

در طول یک ماه، یک مرتبه به تپه‌های پشت پادگان می‌رفتیم و نگهبانی می‌دادیم تا ضدانقلاب به پادگان حمله نکند. جمعه‌ها که مرخصی شهری داشتیم، من و محمدعلی به کتابخانه شهر می‌رفتیم.

جلساتی برای هماهنگی نیروها برای مقابله با ضدانقلاب برگزار می‌شد. پس از پایان یک جلسه، یک سرباز دیواری را نشان داد و گفت من شهید می‌شوم و عکس من را به این دیوار می‌زنید که هنگام بازگشت از محور سنندج ـ مریوان، ماشینش روی مین رفت. پس از شهادت، عکسش درست همان جایی که گفته بود، نصب شد.

حضور در یگان پیشتازان

سال ۶۱ من به یگان پیشتازان (پیشمرگان مسلمان کرد عراق) رفتم. مسئول مخابرات یگان بودم. لباس ما کردی بود. عصر‌ها ما با بی‌سیم و دیده‌بان به بالای قله می‌رفتیم. مواضع عراق را گرا می‌دادیم و توپخانه شلیک می‌کرد. آن‌ها هم پاسخ می‌دادند، اما یا به سینه‌کش کوه می‌خورد و یا از بالای سر ما رد می‌شد و به ته دره می‌رفت.

آذوقه زمستان را تابستان با قاطر به بالای قله می‌آوردند و در سنگر‌ها انبار می‌کردند که به صورت کنسرو و کمپوت بود. در تابستان سال ۶۱ بسیجی‌ها می‌رفتند و با قاطر برای زمستان آذوقه به پایگاه می‌آوردند.

در قله «بانی بنوک» شبانه روزی دو نگهبان، پاس می‌دادند. یکی به طرف عراق که به ما حمله نکنند و یکی هم به طرف ایران که ضدانقلاب، کومله، دموکرات و دیگر گروه‌های ضدانقلاب به ما حمله نکنند. در این قله ما آب برای خوردن و یا تطهیر نداشتیم و با قاطر به ته دره می‌رفتیم و به زحمت از چشمه آنجا آب به بالای قله می‌آوردیم. آنجا نان خشک، مواد اولیه و... می‌آوردند و خودمان غذا درست می‌کردیم.

از آنجایی که مسئولیت حفاظت از بی‌سیم و تجهیزات آن بر عهده من بود، از اردیبهشت تا آذر در منطقه ماندم. در طول سال ۶۱ حدود ۱۰ روز فقط مرخصی گرفتم تا به دیدن خانواده‌ام بروم.

چند پایگاه در خاک عراق بود که محمدعلی وحیدکیانی به عنوان بی‌سیم‌چی در یکی از آن پایگاه‌ها حضور داشت. من با وی از طریق بی‌سیم در ارتباط بودم.

محمدعلی رفت و من در این دنیا ماندگار شدم

سربازی من و محمدعلی که تمام شد، به تهران آمدیم. ابتدا مدتی در ناحیه شهید بهشتی فعالیت داشتیم تا اینکه من به عضویت سپاه درآمدم و محمدعلی نیز در بیت امام (ره) استخدام شد. در دورانی که هنوز به طور رسمی استخدام سپاه نشده بودم، از مساجد برای ناحیه شهید بهشتی، نیرو می‌فرستادم. یک روز شهید همت را دیدم که عصبانی بود. او خطاب به مسئولان نیروی انسانی گفت که «اگر به جبهه نیرو نفرستید و بخواهید با سوالات عقیدتی مانع اعزام‌شان شوید، در میدان امام حسین (ع) یک اتوبوس می‌گذارم تا نیروهای داوطلب به جبهه بروند.»

واکنش شهید همت به حساسیت‌های بی‌جای گزینش در اعزام نیرو/ دوستم رفت و من ماندگار شدم
شهید محمدعلی وحیدکیانی

فعالیت‌هایمان تا قبل از عملیات خیبر ادامه داشت. وقتی درخواست نیرو شد، محمدعلی کار را رها کرد و به جبهه رفت. من هم می‌خواستم بروم، ولی از آنجایی که مسئولیت اعزام نیرو به جبهه را داشتم، سپاه اجازه نداد. محمدعلی رفت و در این عملیات به شهادت رسید. پیکرش بین نیرو‌های ایرانی و عراقی افتاد. پدرش می‌خواست پیکر پسرش را به عقب بیاورد، اما اجازه ورود به منطقه را ندادند، زیرا منطقه زیر نظر دشمن بود. پیکر شهید محمدعلی وحیدکیانی هشت سال بعد از شهادتش بازگشت.

یک روز به جلسه‌ای رفتیم، هنگام بازگشت یک برادری از من خواست تا او را به مسجد انصارالحسین (ع) در نیروی هوایی برسانم. در مسیر تصادف کردیم. من را به بیمارستان خاتم الانبیاء (ص) بردند و همراه جانبازان عملیات خیبر به مدت یک ماه در بیمارستان بستری شدم. یک ماه و نیم هم در خانه دوران نقاهت را گذراندم. در این مدت درس خواندم و کنکور قبول شدم.

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها