دو روایت از روزهای اسارت رزمندگان ایرانی؛

ماجرای چراغ‌هایی که همیشه در بند اسرا روشن بودند/ ترسی که اسرای ایرانی از هم داشتند

اسارت فصل تلخ، اما بسیار آموزنده‌ای برای آن دسته از رزمندگانی بود که مدتی از دوران زندگانی خود را در چنگال دشمن بعثی گرفتار بودند، فصلی با ویژگی‌های خاص و منحصربه‌فرد که بزرگ‌ترین دانشگاه برای آنان محسوب می‌شد.
کد خبر: ۳۶۱۰۴۲
تاریخ انتشار: ۲۲ شهريور ۱۳۹۸ - ۰۰:۳۹ - 13September 2019

خوابیدن با چراغ‌های روشن/ خوراکی‌های اسارت به زخمی‌ها می‌رسیدبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، اسارت فصل تلخ، اما بسیار آموزنده‌ای برای آن دسته از رزمندگانی بود که مدتی از دوران زندگانی خود را در چنگال دشمن بعثی گرفتار بودند، فصلی با ویژگی‌های خاص و منحصربه‌فرد که بزرگ‌ترین دانشگاه برای اسرا محسوب می‌شد. خاطرات اسارت بی‌شک یکی از جذاب‌ترین و شاید تلخ‌ترین و آموزنده‌ترین خاطرات دوران دفاع مقدس است که هر یک از راویان آن، دریایی از ناگفته‌ها را در سینه خود دارند.

علی‌اکبر عبدالمحمدی از اسرای دوران جنگ تحمیلی روایت کرده است: ما اوایل اسارت خیلی پژمرده بودیم. بچه‌هایی که بعد از ما اسیر و وارد اردوگاه ما شدند با ما که می‌خواستند صحبت کنند می‌ترسیدند. چون آن زمان روحیه ما خیلی خراب بود یعنی وضعیت ظاهری خوبی نداشتیم چون نزدیک یک سال در سلول بودیم و چهره‌هایمان مثل گچی که روی دیوار می‌کشند، سفید شده بود. آنها به این دلیل جرات نمی‌کردند با ما صحبت کنند. چون فکر می‌کردند ما جاسوس هستیم که می‌خواهیم با آن‌ها صحبت کنیم و از آنها حرف بکشیم.

علی توحیدی از آزادگان دوران دفاع مقدس نیز در خاطرات خود از روزهای اسارت تعریف کرده است: طبق مقررات عراقی‌ها خاموش کردن حتی یکی از چندین لامپ اتاق هم ممنوع بود و محیط اتاق می‌بایست کاملا روشن باشد. بعضی‌ها که در زیر نور خوابشان نمی‌برد با تقلید از عراقی‌ها برای خود چشم‌بند می‌ساختند. در طول شب اگر کسی از درد پا، دندان، کلیه یا غیره خوابش نمی‌برد و مجبور بود برای تسکین دردش چند قدمی راه برود نگهبان اسمش را یادداشت می‌کرد تا صبح با چند ضربه جانانه دردش را دوا کند! اگر مریض شدت دردش آنقدر زیاد می‌شد که لازم بود فورا به پزشک رسانده شود گوش هیچ‌کس از بعثی‌ها به بچه‌ها که تقاضای باز شدن در را می‌کردند، بدهکار نبود، چون دیگر کلید اتاق‌ها در دست سربازها نبود که بتوانند درها را باز کنند.

اگر اوضاع خیلی وخیم می‌شد زمانی که سرباز نگهبان می‌رفت افسر مافوقش را خبر کند و او هم سرگرد را بیدار کند تا همه باهم بیایند و در را باز کنند، بیش از یک ساعت به درازا می‌کشید.

در اردوگاه خیلی کم غذا می‌دادند ولی با این وجود بچه‌ها غذایشان را به زخمی‌ها می‌دادند یعنی هرچه را بعثی‌ها مثل خرما و... در ادوگاه بین بچه‌ها تقسیم می‌کردند برای زخمی‌ها نگاه می‌داشتند و خودشان از آن استفاده نمی‌کردند.

انتهایی پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها