برشی از تاریخ

آیا می دانید این ساختمان کجاست؟

روستای نسار دیره زمانی رد پای شهید پیچک و شهید سوری و محس حاج بابا بود. درمانگاه این روستا واقعاً مطهر است. این درمانگاه یک زمانی قرارگاه سازماندهی جبهه های بازی دراز بود. بچه های سپاه توی این درمانگاه مستقر بودند که...
کد خبر: ۲۳۸۹۷
تاریخ انتشار: ۳۱ تير ۱۳۹۳ - ۱۵:۱۷ - 22July 2014

آیا می دانید این ساختمان کجاست؟

خبرگزاری دفاع مقدس: آیا می دانید این ساختمان کجاست؟


این عکس، عکس درمانگاه روستای نسار دیره از توابع شهرستان گیلان غرب در استان کرمانشاه است. درمانگاهی که برای خودش خاطرات جالب و شنیدنی دارد.
سال 1359 وقتی عراق از سمت غرب به مرزهای کشور ما حمله کرد، همان روزهای اول ارتفاعات بازی دراز را گرفت و روی ارتفاعات نیرو مستقر کرد. ارتفاعات بازی دراز برای عراق خیلی مهم و استراتژیک بود. چون این ارتفاعات روی دشت بغداد مشرف بود و اگر ایران روی آن، توپخانه مستقر می کرد، بغداد زیر توپهایش بود.


نیروهای ایرانی هم سریع در همین منطقه خط تشکیل دادند. فرماندهان منطقه، دشت دیره و روستای نسار دیره را به عنوان عقبه جبهه بازی دراز انتخاب کردند. درمانگاه روستای نسار هم شد درمانگاه جبهه بازی دراز.  
پیش از شروع ماه مبارک رمضان به کرمانشاه و منطقه گیلان غرب سفر کردم. از قبل مطالبی در مورد روستای نسار دیره خوانده بودم، ولی این بار آمده بودم که از نزدیک اینجا را ببینم. اول صبح از گیلان غرب ماشین گرفتم و راه افتادم سمت روستا. از لابلای کوه ها رد می شدیم. کوه هایی که فقط اسم هایشان را توی کتاب های جنگی خوانده بودم؛ دانه خشک، داربلوط، شیاکوه، بازی دراز.


توی روستا سراغ آقای رضایی تبار را گرفتیم. آقای اکبر رضایی تبار، اهل روستای نسار دیره، رئیس شورای شهر شهرستان سر پل ذهاب بود. آقای رضایی تبار توی خود روستا نبود. تلفن همراهش را که گرفتیم، فهمیدیم سر زمین کشاورزی اش است. راه افتادیم و تا سرِ زمین رفتیم.


آقای رضایی تبار موضوع خیلی تحویل گرفت. بسم الله را که گفتم و گفتم که برای چه کاری آمده ام، معطل نکرد، شروع کرد و قصه روستا را برایم تعریف کرد. این ها صحبت هایی است که آقای رضایی تبار، کنار زمین کشاورزی اش برای من از روستا گفت:
«روستای نسار دیره زمانی رد پای شهید پیچک و شهید سوری و محس حاج بابا بود. درمانگاه این روستا واقعاً مطهر است. این درمانگاه یک زمانی قرارگاه سازماندهی جبهه های بازی دراز بود. بچه های سپاه توی این درمانگاه مستقر بودند.»


حرف های آقای رضایی تبار را قطع کردم و پرسیدم «این درمانگاه کجای روستاست؟» از دور ساختمانی در انتهای روستا را نشان داد. چیز زیادی معلوم نبود. آقای رضایی تبار زمین کشاورزی را به یکی از همکارانش سپرد و همراهم آمد سمت روستا تا خودش ساختمان درمانگاه را از نزدیک نشانم بدهد و داستانش را برایم بگوید.
به روستا رسیدیم. آقای رضایی تبار داستان روستا را ادامه داد:
«این روستا مقدس است. ما زمان جنگ در خدمت رزمنده ها بودیم. کمکشان می کردیم. آب و غذا و وسایلی که احتیاج داشتند به شان می دادیم. یکی از بچه های سپاه که مسؤول تدارکات بود، ظهرها از پنجره همین درمانگاه بین بچه ها غذا تقسیم می کردند. بچه ها از اینجا تدارکات می بردند برای منطقه بازی دراز و می آمدند. یک قسمت دیگر این درمانگاه هم قسمت تأمین آب بچه های سپاه بود که الان دیگر نیست. این درمانگاه مقدس است. بارها و بارها شهد پیچک از همان مسیر جلوی درمانگاه رد شد و اینجا بیتوته کرد. بچه های سپاه پشت همین درمانگاه خیارکاری داشتند، همیشه شهید پیچک دو، سه نفر از بچه ها را می گذاشت برای آبیاری. در عملیات بازی دراز این روستا خط مقدم بود. چند کیلومتر آن طرف تر از این روستا منطقه حائل بین ایران و عراق بود. فرمانده آن وقت این منطقه آقای محمد ابراهیم شفیعی بود.»
تا اسم آقای شفیعی را شنیدم، یادم آمد که خاطرات آقای محمدابراهیم شفیعی از عملیات بازی دراز را در کتابی که خودش نوشته، خواندهام؛ کتاب «وصال». تصویر صفحات کتاب را هم توی لب تاپم داشتم. تصاویر را به آقای رضایی تبار نشان دادم. عکس ها را که دید، خیلی خوشحال شد. من هم ذوق کرده بودم. درمانگاهی را که عکس 33 سال پیش آن را داشتم، حالا داشتم از نزدیک می دیدم. آقای رضایی تبار صحبت می کرد و من هم از درمانگاه عکس می گرفتم.
عکسهای زیر را از همان زاویه ای گرفتم که 33 سال پیش از درمانگاه گرفته بودند و آقای شفیعی آن عکس ها را توی کتابش آورده بود.


عکس فوق از کتاب «وصال» ، نوشته آقای محمد ابراهیم شفیعی،فرمانده جبهه بازی دراز ، سال 1360

درمانگاه روستای نسار دیره، سال 1393
 

درمانگاه روستای نسار دیره ،سال 1393

درمانگاه روستای نسار دیره ،سال 1393

آقای رضایی تبار مدام از آقای میرانی نام می برد، یکی از اهالی روستا که نیروی آقای شفیعی بوده و توی عملیات بازی دراز هم شرکت داشته. به آقای میرانی زنگ زد و گفت که بیاید کنار درمانگاه. آقای میرانی آمد. سلام و احوالپرسی کردیم. از اینکه از آقای شفیعی خبر دارم، خیلی خوشحال شد. بعد هم خاطراتش از عملیات بازی دراز را تعریف کرد:

«ما یک گروه 60، 70 نفره از همین روستا بودیم که اول جنگ رفتیم پادگان ابوذر، تعدادی اسلحه آوردیم و بین مردم تقسیم کردیم. شب ها خودمان می رفتیم جلو برای جنگ های چریکی و برمی گشتیم. کم کم سپاه آمد و توی این منطقه مستقر شد. ما هم با سپاه کار می کردیم.
اواخر سال 59 بود که آقای شفیعی آمد. من جلوی همین روستا با آقای شفیعی آشنا شدم. بعد هم وارد سپاه شدم. 

درمانگاه روستای نسار دیره ،سال 1393

ما یک گروه ضربت بودیم که توی دامنه بازی دراز مستقر شدیم. قرار شد که ما برویم جلو برای بچهها سنگر آماده کنیم. رفتیم تا غار شهید فتحنایی. غاری بود که شهید فتحنایی آنجا شهید شده بود. قرار بود نیرو بیاید همان جایی که ما سنگر درست کرده بودیم مستقر بشود و عملیات شروع بشود. ما یک هفته ماندیم، ولی بچه ها نیامدند دنبالمان. بعد از یک هفته، ساعت سه، چهار بعدازظهر بود که یک چیز درونی به من گفت که خطری دارد اتفاق میافتد. من خواستم به بچهها بگویم که اتفاقی می خواهد بیفتد. ولی با خودم گفتم «الان میگن که میرانی میترسه.» نگو همان لحظه نیروهای عراقی آمده بودند بالای سر ما و شناسایی مان کرده بودند. به من الهام شده بود. ما یک تیربارچی داشتیم که سنگرش روبروی ما بود. یکدفعه رگبار گرفت بالای سر ما. یکی از بچه های کرمانشاه رفت سمت عراقی ها، من هم پشت سرش رفتم، یکی دو خشاب سمتشان خالی کردیم و فرار کردیم، آمدیم سمت عقب.
بودیم تا اینکه زمان عملیات رسید. چند روز قبل از شروع عملیات رفتیم برای شناسایی دشمن. 5 نفر بودیم. از جاده شیشه راه، پشت بازی دراز که می خواستیم برویم پایین، سه نفر از بچه ها نیامدند. من و یکی از بچههای کرمانشاه رفتیم برای شناسایی. شب بود و دید نداشتیم. نمی دانستیم که از وسط سنگرهای دشمن رد شده ایم. حتی نماز صبح را هم همانطور که پوتین پایمان بود، خواندیم.
رسیدیم جلوی چند تا تپه، نشستیم. چهل، پنجاه تا قاطر جلوی تپه ها بودند. همانطور که داشتیم اطراف را شناسایی میکردیم، یک دفعه سر که چرخاندم، متوجه شدم یک نفر از عراقی ها دارد می آید سمت ما. می خواست برود دستشویی. رفیقم دست چپم بود، با دست زدم بهش و آرام گفتم «داره دشمن به طرف ما میاد.» آماده شدم که تیراندازی کنم. خب من جوان بودم و تجربه نداشتم. تا آمدم تیراندازی بکنم، رفیقم مچم را گرفت و گفت «اصلاً تیراندازی نکن.» عراقی آمد، درست کنار دست ما رفت دستشویی. کارش که تمام شد، دوباره بلند شد رفت توی سنگر. ما هم سریع از همان سنگرها آمدیم پایین. دید نداشتیم، سینه خیز آمدیم توی دره و برگشتیم عقب. شب آمدیم توی مقر. حالمان که سر جا آمد، به دوستم گفتم «اون لحظه چه حالی داشتی؟» گفت «به خدا اون لحظه روحیه خودم رو از دست داده بودم.» خدا به ما کمک کرد.
گذشت تا اینکه روز عملیات رسید. ما حدود 40 نفر بودیم. مسؤولین جبهه بازی دراز آقای شفیعی و پیچک بودند. توی آن عملیات مسؤولین ما شهید احمدلو و شهید خاکبازان و ناصری بودند. قرار بود قله بازی دراز را بگیریم. از جایی که ما مستقر بودیم تا قله بازی دراز ده، دوازده کیلومتر بود. ما آماده شده بودیم که شب برویم برای عملیات.
ساعت دوازده بود که حرکت کردیم سمت قله. اول صبح نماز را در همان حال راه رفتن خواندیم. رسیدیم به پل بازی دراز. از پشت پل یک جاده تک نفره داشت که خیلی سخت میشد از آنجا رد شد. از کنار پل آمدیم بالا. عراقی ها بالای قله بودند و روی ما دید داشتند. من نفر پنجم ستون بودم. چهار نفر جلوتر از من که آمدند سمت بالای قله، عراقیها متوجه شدند. تا آن لحظه متوجه ما نشده بودند. به محض اینکه ما را دیدند، شروع کردند به تیراندازی. من حدود 5 دقیقه همانجا ماندم و نتوانستم بروم پیش بچهها. بعد از 5 دقیقه خودم را رساندم پشت آن 4 نفری که جلو بودند. دیدم که در همین فاصله یکی از بچهها زخمی شده. همان لحظه ما شروع کردیم به تیراندازی، عراقیها داشتند فرار میکردند. دیدم یک نفر از عراقی ها را که داشت از کنار درخت ها فرار می کرد، ولی به خدا قسم دلم نمی آمد بزنم. هدف گیری هم کردم، ولی نزدمش.
آتش عراق خیلی زیاد بود، به خدا قسم حدود 80 دستگاه خمپاره یک ریز آتش می ریخت روی سر ما، میخواستند قله را بزنند، ولی خمپاره هایشان از قله رد می کرد، می رفت آن طرف قله، روی دامنه می ریخت.
کنار یک سنگ سنگر گرفته بودیم. یک دفعه دیدم که یک تفنگ ژ3 افتاد کنارم. سر که چرخاندم دیدم که تفنگ حاج علی موحد دانش است. شروع کردیم به تیراندازی سمت عراقی ها. بعد از 20 دقیقه که درگیر بودیم، موفق شدیم حدود 15 نفر را اسیر کنیم. دیدیم عراقی ها دستشان را بالا کردند و اسیر شدند. خیلی خوشحال شدیم.
رفتیم جلوتر. ما آنقدر اطلاعات نظامی مان کم بود که حتی مین را نمی شناختیم. اصلاً نمی دانستیم مین چی هست. یکی از بچهها که جلوی من راه میرفت، رفت روی مین. سنش حدود 50 سال بود. اصلاً نفهمیدم چطور شد و چه اتفاقی برایش افتاد. درجا شهید شد.
بالاخره روز شد. ساعت 8 صبح بود. داشتیم پیشروی می کردیم. برادر احمدلو جلوی ما بود. شهید موحد و آقای شفیعی هم کنارمان بودند. یک دفعه نارنجکی پرت کردند پشت شهید احمدلو. شهید احمدلو همان لحظه افتاد روی سنگ. خونریزی داشت، ولی ما مجبور شدیم برویم جلوتر.
رسیدیم به یک دیوار سنگی چهار، پنج متری. بچه ها با طناب می رفتند بالا، من چون بچه محلی بودم و دست به کوه بودم، دستم را گرفتم به سنگ ها و رفتم بالا. تا رسیدم بالا دیدم که عراقیها دستشان را گرفته اند بالا و تسلیم شده اند. من فکر کردم که یک گروه دیگر آنجا بوده اند و قبل از ما با عراقی ها درگیر شده اند. ولی خبری از یک گروه دیگر نبود. سیصد، چهارصد نفر دست بالا کرده بودند و داشتند می آمدند جلو. همه شان اسیر شدند.
برادر شفیعی سریع به من گفت «دور اسیرها رو بگیرید. کسی جلو نره.» دور عراقی ها حلقه زدیم. همان لحظه برادر شفیعی به من گفت «برادر میرانی یکی از بچهها زخمی شده، برو این رو بیار.» من رفتم و آن بنده خدا را آوردم. خیلی آب می خواست، من آب ندادم بهش، فقط کمی آب ریختم روی صورتش. یک هلیکوپتر روی قله بود. مجروح را سوار هلی کوپتر کردیم و بردندش عقب. توی آن عملیات ما فقط یک شهید دادیم و یک زخمی. ولی با یک شهید و یک زخمی، چهارصد و شانزده نفر اسیر گرفتیم. همه ش کمک خدا بود.
من می خواستم همراه بقیه نیروها بروم جلو، برادر شفیعی گفت «آقای میرانی سریع برو پایین.» گفتم «چرا برم؟ خسته ام، برم پایین دیگه نمی تونم بیام بالا.» گفت «برو پایین نمیخواد بیای بالا. این اسیرها رو ببر درمانگاه. 40 نفری که توی غار شهید فتحنایی ذخیره هستند رو سریع بفرست بالا. عراقیها الانه که تک بزنن.» اسیرها را راه انداختیم و آمدیم سمت درمانگاه. نیروها را از غار فتحنایی فرستادیم بالا. ماشین آمد و اسیرها را آوردیم تا درمانگاه. تا ساعت 4 بعد از ظهر نگهشان داشتیم و بعد هم فرستادیمشان پادگان ابوذر.»
آقای رضایی تبار حرف آقای میرانی را ادامه داد.
«وقتی اسرا را آوردند توی درمانگاه من اینجا بودم. خاطرم هست یکی از بچه های سپاه گفت «ما مترجم میخوایم که از این عراقی ها موقعیتشون رو سؤال بکنه.» من یک پسرعمو دارم که معاود عراقی بود. سال 59 صدام یک عده از ایرانی ها را که توی عراق بودند از عراق بیرون کرد و گفت که «شما باید برید ایران.» پسرعمویم را صدا کردم که بیاید و با این عراقی ها مصاحبه بکند. یکی از اسرا عجیب خیره شده بود به پسرعموی من. بالاخره برگشت بهش گفت «انت ابراهیم؟» پسرعموی من یکه خورد، گفت «نه.» اسیر افتاد به گریه. گفت «ابراهیم من رو نمیشناسی؟» ابراهیم گفت «نه. نمیشناسمت.» اسیر عراقی اسم خودش را گفت، بعد گفت «ابراهیم مگه ما همسایه نبودیم با هم؟ همبازی بودیم. من فرزند فلانی هستم.» تازه آن وقت بود که ابراهیم شناختش. با هم افتادند به گریه.»
آقای میرانی حرف هایش را ادامه داد:
«بچه هایی که اینجا بودند، خیلی مخلص بودند. خدا شاهد است که من آقای شفیعی و پیچک و موحد دانش را که می دیدم، فکر می کردم که نعوذبالله این ها امام هستند. می گفتم «اینها چقدر مخلصند.» یک مدت، آن اوایل، من فشنگ بین بچهها تقسیم میکردم. نگو همان زمان من تحت نظر آقای شفیعی بودم و خودم هم نمیدانستم. بعد از یک ماه که گذشت، فشنگها را آوردم و تحویل آقای شفیعی دادم. شفیعی گفت «برادر میرانی، تو یک مدت زیر نظر من بودی ولی از این به بعد مورد اعتماد من هستی.» یکی از بچه های اینجا شهید خاکبازان بود که توی همین عملیات بازی دراز شهید شد و جنازهاش ماند و برنگشت.»
از آقای رضایی تبار پرسیدم که این درمانگاه تا چه زمانی فعال بود؟ گفت:
«تا زمانی که جبهههای این منطقه فعال بودند، این درمانگاه هم فعال بود و رزمنده ها می آمدند و می رفتند. سال 61 که عراق از قصرشیرین عقبنشینی کرد، بچه ها هم از اینجا رفتند. این درمانگاه یادگار بچه هایی بود که در بازی دراز جنگیدند و شهید شدند. شهید صیاد شیرازی، خدا رحمتش کند، این درمانگاه و این روستا را خوب می شناخت. اینجا آمده بود. خیلی از مسؤولین اینجا را می شناسند.»
با اینکه قصه نسار دیره و درمانگاهش در جنگ، سال 61 تمام شد، اما کسی نسار دیره را به خاطر درمانگاهش که قرارگاه فرماندهی جبهه بازی دراز بوده، نمی شناسد. نسار دیره در جنگ یک قصه دیگر دارد. قصه ای تلخ که هنوز هم برای مردم نسار تمام نشده
31 تیر ماه 1367
آقای رضایی تبار داستان آن روز را از اینجا برایم شروع کرد:
«4 روز از پذیرش قطعنامه گذشته بود. صبح روز 31 تیر ماه نیروهای ایرانی از سمت جبههها آمدند توی روستا و گفتند که عراقیها از مرز گذشته اند و دارند سمت گیلان غرب می آیند. این را گفتند و رفتند سمت عقب. یکی دو ساعت بعد هواپیماهای عراقی آمدند بالای سر روستا و توی هوا اعلامیه پخش کردند. روی اعلامیه ها نوشته بود «بیایید، تسلیم بشوید اگر تسلیم بشوید و اسیر بشوید، مهمان صدام حسین هستید.» متأسفانه آن برگه های اعلامیه را نگه نداشتم. توی روستا بودیم تا حدود ساعت یک و نیم بود که هواپیماهای عراقی آمدند. حدود 6 تا هواپیما بودند، از یک طرف دشت دیره وارد شدند، در سطح پایین هم پرواز می کردند. نسار را بمباران کردند و از طرف دیگر دشت رفتند بیرون. حدود 11 راکت توی روستا زدند. یکدفعه بوی سیر و قورمهسبزی آمد بلافاصله تاول ها و سرفه ها شروع شد.
آن موقع مردم روستا تازه گندم زمین های کشاورزی را درو کرده بودند. کمکی که خدا به اهالی این محل کرد این بود که وقتی عراقی ها بمب ها را ریختند پایین، یک سری از بچهها که آموزش دیده بودند، ساقه های گندم را آتش زدند تا اثرات گاز شیمیایی را کمتر کند و مردم صدمه کمتری ببینند. همان روزی که بمباران شیمیایی شد، یک نفر از اهالی روستا که دایی من بود، شهید شد.»
از آقای میرانی هم خواستم چیزی را که روز بمباران به چشم خودش دیده برایم تعریف کند:
«روزی که بمباران شد، من توی روستا نبودم، رفته بودم روی ارتفاعات کنار روستا برای شکار. صبح می خواستم بروم برای شکار، خواب مانده بودم، رفتم روی ارتفاعات نزدیک روستا. می دیدم هواپیما می آید و می رود. خودم را سریع از روی ارتفاعات رساندم پایین. آن زمان خانه من توی همین درمانگاه بود. کارمند درمانگاه بودم. آمدم توی روستا دیدم یکی از اهالی سر و صورتش را پوشانده. پرسیدم «چرا اینطور کردی؟» گفت «آقای میرانی، حرف نزن بمباران شیمیاییه.» بوی خیلی خوشمزه ای می آمد؛ بوی خورشت سبزی بود. حقیقتش من از آن بو خیلی خوشم آمد.
هر طور بود همراه مردم راه افتادیم سمت عقب. مردم دربه در و آواره شده بودند. با امکانات خیلی کم از کوه ها رد شدیم و رفتیم سمت روستای گواور. از یک طرف منافقین همان روز حمله کرده بودند و ورودی شهر اسلام آباد بسته بود. عراقی ها هم از گیلان غرب گذشته بودند و پشت سرمان بودند.
شب که به گواور رسیدیم، من متوجه شدم که چشم راستم نمی بیند. چشمم اصلاً دید نداشت. آن موقع اصلاً متوجه نبودم که به خاطر شیمیایی بوده، بعدها فهمیدم.»
آقای رضایی تبار به آقای دکتر محبوبی هم خبر داده بود من به روستا آمده ام. دکتر محبوبی متولد نسار بود و در کرمانشاه زندگی می کرد. اتفاقی آمده بود روستا. خاطره روز بمباران شیمیایی را برایم تعریف کرد:
«من آن زمان بچه بودم. ده سالم بود. ما دام داشتیم، دامها را صبح برده بودیم بیرون برای چرا. ظهر دام ها را آوردیم خانه. توی خانه بودیم که عراقی ها بمب ریختند توی شهر. بین مردم ولوله شد. هر کسی فکر جان خودش بود. یکی میدوید سمت آب، خودش را به آب می زد، یکی می رفت سمت ارتفاعات. پدرم به ما گفت «شما توی آشپزخانه وایستید تا ببینیم چی میشه.» خیلی ترسیده بودیم. 10 دقیقه نشد که دستم تاول زد و قرمز شد. بعد هم خارش شروع شد.
تنها راهی که مانده بود این بود که از روستا برویم بیرون. فقط بحث بمباران شیمیایی نبود، مسئله این بود که عراقی ها هم داشتند می آمدند سمت گیلان غرب و هر لحظه ممکن بود سر برسند. مردم زدند به کوره راه. پیاده و با الاغ و با تراکتور و خلاصه هر کسی هر طوری که می توانست خودش را از روستا نجات می داد. مسیر طولانی بود. توی کوره راه تنها وسیله نقلیه که می توانست برود تراکتور بود. رفتیم سمت پادگان ابوذر و روستای گواور. از آنجا هم می خواستیم برویم سمت اسلامآباد. از مردم روستا فقط پیرمردها توی روستا ماندند. پدرم یکی از آن هایی بود که توی روستا ماند. ما همه زندگی مان 7 تا گاو بود. پدرم مجبور بود که بماند. ولی مخفی شده بود. همان شبی که ما روستا را خالی کردیم، عراقیها آمدند توی روستا. پدرم عراقی ها را دیده بود. اما چون روستا شیمیایی شده بود، عراقی ها از ترسشان دست به اسباب و اثاثیه مردم نزده بودند.»
از همان روز بمباران داستان برای مردم نسار دیره شروع شد. من چند روز بعد از بمباران منتقل شدم تهران، 30 روز در بیمارستان لواسانی تهران بستری بودم. پرونده دارم، هر جایی که می روم و می گویم جانباز هستم، می گویند «دروغ میگی، تو کِی رفتی جبهه؟ اصلاً سنت نمی خوره.» میگویم «بابا، جبهه که فقط ترکش نبود.» چون ظاهرمان سالم است کسی باورش نمی شود.
من MRI انجام دادم، نتیجه ام آر آی نشان می دهد که 30 درصد از ریهام تخریب شده. در صورتی که من نه در عمرم سیگار کشیدم، نه توی کارخانهای کار کردم که ضرر داشته باشد، فقط و فقط اثر همین بمب های شیمیایی بوده. منتها باورش برای دیگران سخت است. خیلی ها فکر می کنند شیمیایی یعنی این که شما در همان لحظه کارت تمام بشود. در صورتی که اثرات این بمب ها به مرور خودش را نشان می دهد.»
آقای رضایی تبار هم قصه درد همه این سال های نسار دیره را تعریف کرد:
«بمب هایی که به این منطقه خوردند، از نوع تاول زا بودند. در همان لحظه تأثیرش کم بود، ولی در طول زمان اثر خودش را نشان می دهد. اینجا سالی 3، 4 نفر شهید می شوند. علت مرگ 99 درصدشان سرطان خون و ریه و بیماری های داخلی است. به سن کهولت نمی رسند. در سنین 45 تا 50 سال از دنیا می روند. خاطرم هست یکی از اهالی همین روستا یک تاول بزرگ زیر گونه اش زده بود. چند سال بعد هم به خاطر همین جراحات شهید شد.
همان روزی که اینجا بمباران شد، عراقی ها به روستای زرده دالاهو بمب شیمیایی زدند، بمبی که اینجا و روستای زرده دالاهو خورد، هر دو از یک نوع بود، منتها تفاوت بمباران اینجا با روستای زرده این بود که فضای آن ها بسته بود و گاز شیمیایی توی آن منطقه مانده بود و 250 نفر همان روز در دم شهید شدند. منتها این منطقه چون دشت بود و فضا بازتر بود، خدا خواست و اثرات آنی بمب کمتر بود. ولی در طول زمان اثراتش را نشان می دهد. ما نقاطی را که بمب خورده، تابلو زده ایم و رویش نوشته ایم. یکی از همین نقاطی که بمب خورده بود، خاکش تا چند سال زرد رنگ بود، مثل عفونت. تا چند سال آنجا گیاهی رشد نمی کرد. همیشه فکر میکردی که یک لکه ابر روی آن نقطه هست، حتی وقتی هوا صاف بود.»



 


داستان امروز نسار دیره
اما داستان اصلی ما داستان امروز نسار است. داستان همان درمانگاه یادگار جنگ، درمانگاهی که چند سال است تعطیل شده و دیگر برای مردم دکتری ندارد. آقای رضایی تبار درد امروز مردم روستا را برایمان گفت:
«قبلاً توی روستا درمانگاه داشتیم. اگر بعضی از اهالی به خاطر اثرات بمباران شیمیایی اذیت میشدند میرفتند درمانگاه. یک پزشک عمومی هم اینجا بود و مردم را مداوا میکرد، ولی این درمانگاه را هم از این روستا گرفتند و گفتند که همه تجهیزات باید برود یک روستای دیگر. الان ما در روستا یک مرکز بهداشت هم به زور داریم. سال 78 اولین سالی که شوراهای اسلامی شهرها تشکیل شد، من رئیس شورای بخش گیلان غرب بودم. رفتیم تهران، خدمت مقام معظم رهبری رفتیم. آن زمان آقای موسوی لاری وزیر کشور بود. من همان زمان چند تا نامه به دست مسؤولین رساندم و گفتم روستای نسار بمباران شیمیایی شده. توجه زیادی نشد تا اینکه چند ماه بعد یک گروه آمدند روستا و ماجرا را بررسی کردند. قضیه جان گرفت. کمیسیونهای تخصصی را آوردند در روستا و از مردم آزمایش گرفتند. تا آن زمان فقط یک عده قلیلی که همان زمانِ بمباران رفته بودند بیمارستان و پرونده برایشان تشکیل شده بود، پرونده جانبازی داشتند، ولی وقتی کمیسیون های تخصصی آمدند، حدود 500 نفر را تحت پوشش قرار دادند. بعد از یک مدت دوباره این ماجرا خاموش شد و دنبالش را نگرفتند. ماجرا این است که الان چند سال است ما را از داشتن درمانگاه و پزشک هم محروم کرده اند. الان یک نفر که توی این روستا مریضی اش عود بکند، باید برود شهر و مرکز استان. ما به رئیس جمهور، رئیس بنیاد شهید، نامه نوشتیم و وضعیتمان را گفتیم. همه حرف ما این بود که مردم ما لیاقت این را دارند که حداقل یک درمانگاه برایشان فعال باشد. درمانگاه را از روستای ما برده اند به یک روستای دیگر. سؤال ما این بود که چرا درمانگاه ما افتاده آن طرف. نمی گوییم آن ها درمانگاه نداشته باشند، نه، آن ها هم حقشان است، دارند زندگی می کنند. ولی چرا اینجا که بمباران شده و به درمانگاه نیاز دارد، شد حاشیه؟ چرا درمانگاهش را برداشتند؟ الان مردم ما می خواهند بروند درمانگاه، نمی توانند بروند روستای «شهرک»، چون ماشین ندارد، باید هر بار 5000 تومان دربست بگیرند، بروند و بیایند. ترجیح می دهند بروند شهر. کسی هم نیست که به مشکلات این مردم رسیدگی کند.
تا دهه 60 این درمانگاه حتی آمبولانس داشت، پزشک مقیم داشت. پزشک بنگلادشی بود. درمانگاه فعال بود، با اینکه یکی دو روز در هفته دکتر می آمد، ولی مردم خیلی ازشان راضی بودند. ولی از زمانی که پزشک ها ایرانی شدند، برگشتند گفتند اینجا فرسوده است، نمی توانیم برایش هزینه کنیم. این ماجرا بود تا سه، چهار سال پیش که اینجا را کامل تعطیل کردند و فقط یک خانه بهداشت مستقر کردند. خانه بهداشت اصلاً جوابگوی نیاز مردم این روستا نیست، آن هم با بیماری هایی که مردم این روستا دارند.
در صورتی که ساختمان این درمانگاه هنوز هم قابل استفاده است. این درمانگاه پیش از انقلاب ساخته شده، در تمام طول جنگ به مردم خدمات داده، الان اگر بخواهند همین ساختمان را بکوبند و دوباره بسازند، بیشتر از یک میلیارد خرج برمی دارد، در صورتی که این ساختمان الان هست، فقط بازسازی و تعمیر می خواهد. خیلی راحت دوباره فعال می شود.
الان درمانگاه روستا تعطیل شده، اصلاً مخروبه شده. بارها آمدند اینجا را تخریب کنند، ولی ما اجازه ندادیم. معلوم هم نیست که تا کی بتوانیم جلویشان مقاومت کنیم. جا داشت که این درمانگاه یادمان دفاع مقدس بشود و آن هایی که هر سال اردیبهشت ماه، سالگرد عملیات بازی دراز می آیند این منطقه و تا قله بازی دراز میروند، تا این روستا هم بیایند و این درمانگاه را ببینند. این درمانگاه زمان جنگ آغوش خودش را به تمام رزمندگان باز کرده بود. درمانگاهی که اگر در و دیوارش زبان داشتند می گفتند که اینجا قدمگاه چه آدم هایی بوده. چه شب ها و روزهایی که شهید محسن حاج بابا، شهید غلامعلی پیچک، شهید سوری، شهید خاکبازان و خیلی از شهدای دیگر در اینجا سر کرده اند.»
آقای رضایی تبار و مردم روستا درد دلهایشان را گفتند؛ درد دل هایی که تلخ بود و ناراحت کننده. اما آخرین حرف های آقای رضایی تبار دلم را گرم کرد، حرف هایی که فقط برای آقای رضایی تبار نبود، حرف های مردم این خاک و سرزمین بود.
«زمانی که جنگ شروع شد، من سال سوم راهنمایی بودم. بعد رفتم جبهه تا زمانی که دیپلم گرفتم، جبهه بودم. سال 66 دانشگاه قبول شدم، ولی نرفتم. یک سال مرخصی گرفتم و سال 67 بعد از آتش بس رفتم تربیت معلم. الان سال هاست که در شهر سر پل ذهاب دبیر درس آمادگی دفاعی هستم. به عنوان رئیس شورای شهر سر پل ذهاب انتخاب شدم، ولی افتخارم این است که شناسنامه ام گیلان غربی است.
گیلانغربیها توی جنگ از هیچ چیزی فروگذار نکردند. از جان خودشان مایه گذاشتند. نگذاشتند یک وجب از خاک ما به دست دشمن بیفتد. تاریخ نشان میدهد گیلانغرب و مردم عشایر ایل کلهر در طول تاریخ در برابر ظلم همیشه قد علم کرده و همیشه هم پیروز بوده. گیلان غرب تنها شهری است که رهبر انقلاب دو بار به اینجا سفر کرده. از نزدیک این منطقه را می شناسد. مردم اینجا همیشه با ولایت بودند. همیشه صراط مستقیم را انتخاب کردند و کسانی هم که صراط مستقیم را انتخاب میکنند خداوند همراهیشان میکند و ما هم از خداوند کمک گرفتیم. ما هیچ گونه منتی نداریم که سر جمهوری اسلامی بگذاریم. ما شیعهایم. تا نفس های آخر پیرو ولایت هستیم، ولی باز هم می گویم، روستای نسار مظلوم است. واقعاً هنوز هم در مظلومیت به سر می برد. باید به اینجا توجه بیشتری می شد و باید توجه بیشتری بشود. متأسفانه نمی گذارند حرف مردم اینجا گفته بشود. مردم اینجا پاک هستند. افراد ریشه داری هستند. شما صدای مردم این روستا را به همه برسانید.»

گزارش از مرتضی قاضی

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار