پایان فراق 17 ساله با نشان "یاحسین" بر مزار شهید گمنام +تصاویر

محمد باقر روحی در پنجم فروردین ماه 1340 در روستای کاشیکلا دیده به جهان گشود.
کد خبر: ۲۵۷۹۹
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۰:۳۱ - 23August 2014

پایان فراق 17 ساله با نشان

به گزارش دفاع پرس، به بهانه برگزاری یادواره شهید شاخص هنرمند سال 93، تورق کوتاهی بر دفتر زندگی پرافتخار امیر سرلشگر شهید محمد باقر روحی خواهیم انداخت:


از تولد در حسینیه تا امام جماعت کودکان در مکتب خانه

محمد باقر روحی در پنجم فروردین ماه 1340 در روستای کاشیکلا دیده به جهان گشود. زادگاهش در بخش بندپی شرقی از توابع شهرستان بابل واقع است . او در دامان پدری روحانی ( مرحوم حاج شیخ محمد اسماعیل روحی ) و مادری پرهیزکار پرورش یافت. نیاکان پدری اش همه اهل علم و تقوی بودند و به ذکر مصایب اهل بیت اشتغال داشتند و به همین منظور در خانة خود برای عزاداری سید الشهدا ( ع ) حسینیه ای احداث نمودند که هنوز پا برجاست.

از پنج سالگی نماز را فرا گرفت و برای تعلیم قرآن کریم به مکتب خانه ده فرستاده شد. او به خاطر رفتار و خصلت های اخلاقی میان همگان خود شناخته بود و در مکتب خانه هم به عنوان امام جماعت کودکان به اقام نماز می پرداخت.


سرنگونی مجسمه شاه با تریلی

محمدباقر پس از سه سال تحصیل در مدرسه مهدیه اسلامی (بندپی) و یک سال در قائم شهر به همراه عمویش که توجه ویژه ای به تحصیل اطرافیان داشت، به یزد می رود و دوره متوسطه را در مدرسه اسلامی زرگران یزد می گذراند. این هنگام مصادف بود با اوج گیری انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی و محمدباقر نیز به حرکت مردمی پیوست و در راهپیمایی های مردمی در یزد شرکت می کرد. او در آنجا از محضرآیت الله شهید صدوقی بهره می برد.

محمدباقر در آن روزها در یک اقدام انقلابی به همراه دو تن از هم فکرانش (که یکی از آنها هم مازندرانی بود)، یک تریلی کرایه می کنند و در فرصتی مناسب با ریسمان، مجسمه شاه را در میدان شهر به پایین می کشند و بدون این که مشکلی برایشان پیش بیاید از آنجا می گریزند.

نخستین ارتشی که از دستان مبارک امام سردوشی گرفت

 پس از پیروزی انقلاب اسلامی در آزمون دانشگاه افسری امام علی (ع) شرکت می کند و قبول می شود. سال های نخستین دهه 60 ، عرصه تاخت و تاز گروهک ها بود که ترور ها و جنایت های بسیاری را سبب شدند و نیز از سویی برآن بودندکه ارتش رادر برابر سپاه پاسداران قرار دهند که با هوشیاری به موقع دانشجویان دانشکده افسری امام علی (ع) در سال 1360 و حضور در قم و دیدار با علما و مسئولین سپاه پاسداران همبستگی خود را با دیگر نهاد های انقلابی نظام اسلامی اعلام کردند و این حربه دشمن را خنثی نمودند .

وقتی از دانشکده افسری فارغ التحصیل شد، برای تجدید میثاق به جماران نزد امام رفتند . آنها نخستین گروه ارتشی بودند که از دستان مبارک ایشان سردوشی گرفتند. محمدباقر که ذوب در ولایت بود از همان لحظه عزم خود را برای پادر رکابی سپاه اسلام جزم نمود و به راستی که از این آزمون سخت سربلند بیرون آمد. خاطرة آن دیدار تأثیر عمیقی در اراده و عزم شهید گذاشت.

از ترسیم نقشه ایران در جاده هراز تا نقاشی چهره رزمندگان و شهدا

محمد باقر در طی دوران تحصیلشان در دبیرستان، نشانه های علاقه و استعدادش در هنر با نوشتن پارچه ها ، اعلامیه ها و همچینین با ترسیم چهره شهدای محل  نمایان گردید.  در دانشگاه ضمن تحصیل به کارهای هنری نیز می پرداخت. ازجمله آثار محمد باقر نقاشی نقشه ایران به همراه آرم دانشگاه افسری بر روی دیواره کوه در محل آموزش دانشجویان دانشگاه امام علی (ع) در جاده هراز بود.

 در سال 1364 جهت فراگیری هنر خوش نویسی به صورت حرفه ای نزد استاد منوچهر اسکندری از اساتید به نام استان مازندارن آموزش دید.

در سنگر هم، فراغتی که به دست می آورد، عکس سربازان و درجه داران شهید یگان خود را می کشید و برای خانواده ی شان می فرستاد. یا برای دوستدارانش خطی می نوشت و یا طرحی به یادگار می کشید. محمدباقر کلیشه ی تصویر شهدا را آماده می کرد تا برای تبلیغات از آن ها استفاده شود. از آن جمله کلیشه ی تصویر شهید کرامت شیر نیا بود که همراه خواهرزاده هایش در دیوار تکایای آبادی های ییلاق منطقه ی حاج شیخ موسی کشید.

او تنها مشوق خواهر زاده های علاقمندش به امور فرهنگی و هنری در خانواده بود و برای شان ابزار و کتاب تهیه می کرد. همچنین آن ها را تشویق می کرد که ضرب المثل های محلی مازندران را جمع آوری کنند، که اکنون مجموعه ای در حدود هزار ضرب المثل شده است.

نامه شهید صیاد شیرازی و خط مقدم ، مقدم بر هر چیز

سپهبد شهید صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی با توجه به شناختی که از شهید روحی داشت ، نامه ای به فرماندهی تیپ چهل سراب فرستاد و درخواست کرد تا روحی به تهران منتقل شود و به عنوان مسئول حفاظت اطلاعات و بازرسی ارتش خدمت کند.فرمانده اش از شهید صیاد تقاضا کرد که شهید روحی در تیپ بماند و گفت: «اگر روحی برود من نیز تیپ را ترک می کنم.» محمدباقر هم خود حضور خط مقدم جبهه را به قبول دیگر سمت ها ترجیح می داد.

شهید روحی از معتمدین شهید صیاد شیرازی در منطقه بود. صیاد انگشتری هم به او هدیه داد که نزد خانواده اش به یادگار مانده است.

جدال عقل و عشق؛  اعزام به جبهه چند ساعت قبل از تولد فرزند

زمان تولد فرزندش که نزدیک شد، مرخصی گرفت، آمد و با همسرش نزد پزشک رفت. دکتر گفته بود: چند روز مانده تا فرزندش به دنیا بیاید. او که دلواپس منطقه بود، مرخصی را نیمه تمام گذاشت و آماده عزیمت شد. موقع رفتن که نزدیک شد، به خانه ی پدری در بندپی رفت. آن زمان ، فصل نشاء بود و خانواده اش سرگرم فعالیت کشاورزی بودند.

ساکش را  بست ، خود را در راه عجیبی می دید. از یک سو به تولد فرزندش می اندیشید و به همسرش که به او نیاز داشت تا در این وضعیت در کنارش باشد. همسری که همه ی وجودش بود و دلدادگی شان زبانزد نزدیکان بود . از سوی دیگر به خبرهای ناگواری که منطقه به گوشش می رسید ، فکر می کرد. به بچه های گردان که در این موقعیت حساس به او احتیاج داشتند و احساس وظیفه ای که بر دوش او سنگینی می کرد. سرانجام شرایط و اوضاع آن جا را به همسرش بازگو و نگرانی های خود را با او مطرح کرد. همسرش به او قوت قلب داد و گفت : «اینجا همه هستند. برای رفتن هر چه صلاح می دانی ، انجام بده.» روحی که انتظار چنین پاسخی را از او داشت، برای عزیمت آماده شد.


گریه ی نوزاد از پشت بی سیم تنها خاطره پدر و پسر

ساعت یازده شب، روحی به سوی جبهه عزیمت می کرد. در حالی که صبح همان شب همسرش را به بیمارستان می برند و تنها یادگار شهید متولد شد. او به خانواده اش گفته بود: « چند وقت پیش در جبهه خواب دیدم که کسی وارد سنگرم شد و به من گفت: تو صاحب پسری می شوی ، اسمش را بگیر «حمید رضا!» من هم دوست دارم اگر پسر شد، نامش همین باشد.»

خانواده هم به احترام سخن او آن اسم را برگزیدند. شهید، تنها از طریق تلفن، صدای گریه ی نوزادش را شنید و نجوای « سلام پسرم!» در ذهن و ضمیر فرزندش تا ابد نشست.

به خانواده گفت: « 25 خرداد می آیم؛ اما نیامد. در تماس بعدی قول داد آخر خرداد بیاید؛ اما باز هم نیامد. گفت: آخر تیر می آیم. برادرش می گوید: در آخرین تماس به او گفتم : « اوضاع منطقه نامناسب است ، اگر توانستی مرخصی بگیر و بیا. گفت: « نه برادر! اینجا وجودم لازم است» . از 21 تیر ماه هر چه خانواده زنگ زدند ، موفق نشدند با او تماس بگیرند. چندی نگذشت که خبر مفقود شدنش در همه جا پیچید.

روایت جانسوز شهادت محمدباقر

گزارش ها و خبرهایی از او به ارتش رسیده بود؛ که همه حاکی از اسارتش بود. از این رو از چند و چون شهادتش هیچ آگاهی ای به دست نیامد. پس از هفده سال ، این پرسش همواره در ذهن دوستدارانش مانده بود؛ که چگونه او در منطقه ی شرهانی به شهادت نرسید؟ و چرا پیکرش را در آن جا پیدا نکردند؟ اصلاَ چگونه آن واقعه رخ داد؟ تا اینکه حمید (فرزند شهید)پس از سال ها توانست با یکی از سربازان پدرش ارتباط برقرار کند. او محمد قربانی که اهل اردبیل بود در یکی از اداره کل های آن جا سمتی دارد. وی تابستان سال 1386 به همراه تیم فوتسال استان اردبیل، برای مسابقاتی به مازندران آمد.

او از آزادگان دفاع مقدس بود و به همراه چند سرباز و شهید روحی ، به اسارت دشمن درآمده بود. از این رو به عنوان شاهد عینی، دقیق ترین و درست ترین روایت شهادت شهید روحی را در دل داشت که در اینجا خاطرات او عیناَ درج می شود:

« من محمد قربانی از سربازهای شهید روحی، در گردان 175 وابسته به تیپ 40 مستقل سراب بودم، که از اردیبهشت 1366 در آن گردان ، به عنوان سرباز عقدیتی خدمت می کردم. آن روزهای بحرانی فرمانده گردان، سرگرد ستاری در مرخصی بود و شهید روحی که معاون بود، فرماندهی آن جا را به عهده داشت. او که گویا به حمله ی احتمالی دشمن پی برده بود، سفت و سخت به گردان چسبیده بود. مرتب با جیپ km  خود، از بچه های خط پیاده که جلوی خط دشمن بودند، سرکشی می کردو دستورهای لازم را به آنها می داد. به آنان گفته بود: به اندازه ی یک نفر سنگر بکنند، تا در صورت حمله ی احتمالی توپ و تانک ها در امان باشند. من که در عقیدتی بودم، از بچه های خط می شنیدم که می گفتند: جناب سروان روحی چندین ساعت به بچه های خط پیاده کمک می کند. کلنگ می زند و خاک برداری می کند تا بچه ها سنگر بکنند. درست 21 تیر ماه 67 بود. من توی سنگر عقیدتی که کنار سنگر فرماندهی بود ،در حال استراحت بودم. ناگهان صدای مهیب سه توپ در حوالی سنگرمان به گوش رسید. در اثر این انفجار ، بهداری گردان از بین رفت.

شهید روحی از سنگر بیرون پرید. سوار جیپkm  شد و به بررسی اوضاع پرداخت. بیسیم چی هم ، همراهش بود. دشمن آتش تهیه می ریخت. او سخت تلاش می کرد که بر اوضاع مسلط شود. با جیپ به این سو و آن سو می رفت.

منطقه کاملاَ به هم ریخت. فرمانده تیپ، با بالگرد از منطقه رفت و با نیروهای پیاده نماند. دشمن هلی برد کرده بود و در حالی جمع آوری اسیر بود. آتش و گلوله طوری بود که مسیر آن مشخص نبود، تا بتوانی موقعیت ها را تشخیص بدهی. در این اوضاع بود که من تیر خوردم. آن جایی که من اسیر شدم،اردنی ها مستقر بودند. آن ها آمدند و ما را اسیر کردند. وضعیت من خیلی خوب نبود؛ خون ریزی شدیدی داشتم. راه رفتن برایم ممکن نبود. اردنی ها من و چند مجروح دیگر را کشان کشان بردند.

 قبل از این که روحی به ما ملحق شود،حدود صد نفری بودیم. از مزدوران عراقی در خواست آب کردیم. آن ها دو گروه پنجاه نفری را جدا کردند. آنهایی که در اثر تشنگی زیاد در خواست آب داشتند را، جلوی چشم مان به رگبار بستند. پنجاه نفر از دوستان ما را ناجوانمردانه شهید کردند.در حالی که خودشان آب می خوردند و به زمین می ریختند. آن طرف تر دیدیم که یک ایرانی اسیر، به این رفتار مزدوران اعتراض کرد و به سوی آن ها حمله ور شد. سه گلوله به پایش زدند و او بر زمین افتاد. پس از این جریان، آن ها از کشتن بقیه منصرف شدند. وقتی آن اسیر مجروح را کشان کشان نزدیک تر آوردند، دیدیم که شهید روحی است. خون ریزی شدیدی داشت . یکی از مزدوران ، عرقگیرش را در آورد و به پایش بست. فرماندهی آنها یک عراقی بعثی بود که فرماندهی مزدوران اردنی را به عهده داشت. یکی از سربازهایش به درجه ی شهید روحی، به آن بعثی چیزهایی گفت.


عبور خودروهای شمرهای زمان از پیکر شهید روحی

ما روی یک خودروی ( پی ام پی) با سیم مخابرات بستند تا تکان نخوردیم. آن ها دیدند که روحی آرام آرام دارد ضعف می کند. برای اینکه تمام نکند، خواستند دو سه بار به او آب بدهند؛ ولی او آب نمی خورد.خیلی ناراحت بود. از اینکه سربازهایش تشنه بودند و به همین خاطر هم جان سپرده بودند. علی رغم تشنگی و ضعف جسمی ، آب آن ها را نخورد.

آن دژخیمان با اسلحه او را زدند که آب بخورد؛ ولی او قبول نمی کرد. افسر کلاه سیاه بعثی ، وقتی که دید احتمال جان دادن روحی در اثر ضعف و خونریزی زیادتر شده و می خواست او را زنده به اسارت ببرند ، از داخل خوردو دوباره آب خواست . عراقی به زور گفت: بخور! جناب سروان دهنش را باز نمی کرد. آن بعثی چند ضربه به او زد. در حالی که دست و پایش بسته بود و به شدت بخاطر خونریزی ضعف داشت، با این حال دهانش را باز نمی کرد. آن بعثی عصبانی شد و با دستان کثیفش سر روحی را جلو آورد و به زور دهنش را باز کرد تا آب را بخورد. اما روحی آب را با خون صورتش مخلوط شده بود ، در دهان خود نگاه داشت سپس نگاه عمیق به صورت آن افسر بعثی کرد و با تمام توان، خونابه را به صورت آن بعثی ریخت و صورتش را خونی کرد.

آن بعثی با عصبانیت زیاد که نشان از درماندگی اش در برابر استقامت شهید داشت، او را محکم به بدنه خودرو کوبید. سپس جیب روحی را بازرسی کرد . وقتی از جیبش عکس امام خمینی را پیدا کرد خشمش بیشتر شد و دوباره او را محکم به خودرو کوبید.

ما این صحنه ها را با بهت ، ترس و غم فراوان نظاره می کردیم. آن دژخیم به راننده دستور ایست داد. اسلحه کمری خود را درآورد و گذاشت روی پیشانی شهید و ناگهان  شلیک کرد. فرمانده بعثی با خشونت و عصبانیت فراوان به پیکر نیمه جان آن بزرگوار چند ضربه زد و به راننده دستور داد از روز پیکر او بگذرد.

خودرو از روی پیکر شهید گذشت و چون در منطقه رمل واقع بود حرکت و سپس بوکسباد آن ، شن و خاک زیادی را بلند کرد. وقتی نفر بر به راه خود ادامه می داد، من به پشت سر نگاه می کردم. خاکی که بلند شده بود ، آرام آرام روی پیکر پاکش را می پوشاند.

شهید روحی ارادت وژه ای به ائمه اطهار به ویژه امام حسین «ع» داشت و چه زیبا در تقدیر شهادتش ، جلوه های از این سرباز امام نمودار شد. سربازهایش می گفتند : او در لحظه ای پایانی مقاومت به سربازانی که همراهش بودند گفت: من به به هیچ عنوان عقب نشینی نمی کنم، هر کس که در این لحظات آخر می خواهد اینجا را ترک کند به او اجازه می دهم برود اما من از منطقه خارج نمی شوم.

شهید روحی در حالی که تشنه بود همچون مولایش به شهادت رسید و همانند مولایش که اسب ها و اُشتران یزیدیان بر پیکر مقدسش تاختند، خودروی بعثی ها (این فرزندان شمر) از روی پیکر پاک شهید نوری گذشتند. همچنان که پیکرهای شهیدان عاشورا چند روز بر روی خاک تفتتیده کربلا ماند، پیکر شهید روحی نیز چند روز بر خاک گرم کربلای ایران(فکه) ماند. تا اینکه نیروهای خودی پیکر آن اسطوره ی دلیری و مقاومت را یافتند و به تهران انتقال دادند و به عنوان شهید گمنام در بهش زهرا به خاک سپردند.

شگفتا وقتی که برای نخستین بار بر سر مزارش رفتیم، در قطعه شهدای گمنام او را یافتیم و بر سر مزار او عبارت «یا حسین «ع» حک شده بود.

ما همواره از مادر شهید در آن سالهای بی نشانی آن بزرگوار، می شنیدیم که می گفت: من به خدا گفتم که محمد باقرم را تقدیم امام حسین«ع» کردم تا سرباز او باشم.وقتی سالها بعد به زیارت عتبات رفت خطاب به امام حسین«ع» گفت : من محمد باقر را به تو تقدیم کردم و به آن افتخار میکنم ولی اگر فرزندش سراغ او را بگیرد، من چه جوابی به او بدهم . مادر شهید در همان جا از خدا خواست که نشانی از فرزندش به او برسد تا اینکه خدا دعایش را برآورده کرد.


یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور

خانواده شهید بر این باور بودند که فرزندشان در اسارت دشمن گرفتار است ، پس از 17 سال در انتظار دیدارش چشم به در ماندند،با یورش آمریکا به عراق و با در هم شکستن رژیم صدام و ویرانی های عراق ،امید زنده بودنش به یأس تبدیل شد.

در پی این جریان خانواده شهید تصمیم گرفتند مراسمی جهت یادبود این شهید برگزار کند و در همین جهت نشست هائی را با فرماندهان نظامی استان و مسئولان داشتند که حاصل آن گره گشائی  ابهام سرنوشت شهید روحی بود.

این گزارش  روایتی است به قلم دکتر یونس الهی (خواهر زاده شهید) در تشریح این رخداد مهم:

کم کم به روز یادبود شهید یعنی 7/5/84 نزدیک می شدیم، برای هماهنگی مراسم به خانه  حاج علی اکبر روحی(پدرخانم شهید)رفتیم همه آنجا بودند ،نکات لازم برای مراسم مورد بررسی قار گرفت و قرا رشد من و حاج عمو صبح فردا به سمت ساری حرکت کنیم .

صبح فردا من و حاج آقا بعد از پرس و جو دفتر ایثار گران لشکر 30 را پیدا کردیم و بعد از دعوت فرماندهان ارتش برای حضور در مراسم یکی از فرماندهان به نام آقای شفائی به ما گفت :گروهی از فرماندهان و خانواده های آنها به مشهد سفر کرده اند ،بهتر است در صورت امکان جلسه به تعویق بی افتدتا فر ماندهان از سفر بازگردند.

جناب سروان به ما پیشنهاد داد قبل از بازگشت فرماندهان بهتر است از عکسهای شهدای گمنام ارتش دیدن نموده تا شاید سرنخی از شهید روحی پیدا کنیم ،

با شنیدن کلمه عکس دقیق تر شدیم  بعد از هماهنگی لازم با جناب سرهنگ احمدی مسئول ایثار گران لشکر 25 قرار شد تا با هم مروری به عکسها داشته باشیم.پس باهم به دفتر کارش رفتیم ،بعد از کمی گفتگو 700 عکس اجساد شهدای مفقود را برایمکان آور و با دقت تمام نگاه می کردیم حدود 3 ساعت طول کشید که ناگهان یک عکس از همه بیشتر توجه حاج عمو را به خود جلب کرد لباس فرم ارتشی، درجه ها آرم چتر بازی و دندانهای محمد باقر !

بعد از 15 دقیقه بررسی با دوستان سپاه  گفت: عکس خودش است! خدائی شد که عکسش پیدا شده بود.

جناب سرهنگ احمدی گفت:باید برای اطمینان بیشتر با ستاد معراج شهدای تهران هماهنگ کنیم  تا حضوری مراجعه کنید. خداحافظی کردیم و به خانه آمدیم.

جمله "یاحسین" بر مزار شهید گمنام؛ نشانه مزار محمدباقر

در خانه جو خوبی حاکم نبود، حاج عمو در باره عکس با هیچ کس حرفی نزد! بعد از یکساعت حاج عمو همسر شهید را به اتاق دیگر برد و جریان عکس را برایش توضیح داد و  او با تطبیق عکسهای قدیمی تقریبا قانع شده بود .

قرار شد مراسم به تعویق بیافتد. فردا صبح دوباره رفتیم نزد سرهنگ احمدی ، با هماهنگی های لازم قرار شد برای اطمینان بیشتر به تهران برویم. حوالی ساعت 4.5 صبح رسیدیم تهران رفتیم منزل برادرم ،آفتاب که زد با مترو رفتیم میدان توپخانه ،از آنجا پرسان پرسان نشانی ستاد معراج شهدا را پیدا کردیم.

ما را به سمت معاون ستاد راهنمائی کردند،عکس را نشان دادیم و او با ذره بین بزرگی که داشت خوب و با دقت به عکس جسد و عکس پرسنلی شهید خیره شد و بعد از مقایسه  گفت:99 درصد خودش است، او چند نشان دیگر هم با ذره بین پیدا کرد. آدرس محل دفن شهید گمنام در بهشت زهرا را به ما داد . کارمان آنجا تمام شد و به خانه برادرم بازگشتیم و بعد از استراحت، بعد از ظهر با برادرم و حاج عمو به سمت بهشت زهرا حرکت کردیم.

اندوه وبغض عجیبی در دلم بود انگار اولین بار بود به اینجا می آمدم. قطعه 44 تقریبا آخر این قطعه نزدیک پرچم ایران ،ردیف 6 و کافی بود 3 مزار بشماری تا به هفده سال انتظار پایان دهی .آری یک ، دو ،سه....روی مزارش مثل همه مزارهای هم قطعه اش نوشته شده بود : ((شهید گمنام)) و در پائین سنگ با خط قرمز نوشته بودند ((یا حسین)) که روی دیگر سنگ ها حک نشده بود. این نشانه خوبی برای مزارش شده بود. بغص سنگینی گلویمان را می فشرد و هرکدام مان در حسی مشترک فرو رفته بودیم ،حاج عمو مزار را تمیز کرد و بعد از ذکر فاتحه و چن عکس یادگاری به سختی از محمد باقر جدا شدیم.

نمیدانیم این چه تقدیری بود که یار در خانه و ما گرد جهان بودیم.

محمدباقر پس از 17سال انتظار در 25/4/84  همزمان با ایام شهادتش خودش را به ما نشان داد. شاید مادر زیر لب چیزی از حضرت زهرا (س) خواسته بود...

 

منبع:رزمندگان شمال

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار