ماجرای کلک اورکت پاره در کتاب «حجت چریک»

کد خبر: ۱۰۷۹۹۱
تاریخ انتشار: ۰۱ آبان ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۰ - 22October 2016
//

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، پیش از انتشار کتاب «حجت چریک» شاید کم‌تر کسی نام شهید «حجت الله نیکچه فراهانی» جوانی که در 19 سالگی به سمت فرماندهی گردان رسید، را شنیده باشند.

کتاب «حجت چریک» زندگی نامه‌ی سردار شهید حجت الله نیکجه فراهانی را مورد بررسی قرار داده است. «فاطمه وفایی‌زاده» نویسنده این کتاب سعی کرده در سه بخش با عنوان «کودکی و نوجوانی»، «جبهه غرب» و «جبهه جنوب» به انضمام وصیت نامه، تصویری درست و در عین حال هنرمندانه‌ای از این شهید بزرگوار به مخاطب ارائه دهد.

جدای از ویژگی متن اثر تعدادی عکس و تصویر از شهید و اسناد و مدارکی هم در کتاب آورده شده تا «حجت چریک» یک کتاب روایی صرف نباشد و به عنوان یک منبع کاربردی مورد استفاده قرار گیرد.

حجت سال ۵۹، یک هفته قبل از شروع جنگ به کردستان رفت و مشغول خدمت شد. در آن جا عملیات چریکی انجام می داد و بارها وارد خاک عراق شده بود. او عامل بمب گذاری نماز جمعه را که از کشور گریخته بود، در عراق به درک واصل کرد و در جوان‌رود جزء گروه عملیات بود و به حجت عراقی و «حجت چریک» معروف شد. شهید «حاج عباس محمد ورامینی» (قائم مقام لشکر 27 محمدرسول (ع)) می‌گفت اگر من ۱۰ نفر مثل حجت داشتم، دیگر غصه‌ای نداشتم.

قسمتی از متن کتاب

اورکت پاره

همان موقعی که بچه‌ها در اتاق عمران بودند، چند تا اورکت کره‌ای برای نیروها آمده بود. صبح موقع نماز، بچه‌ها بلند شدند رفتند وضو بگیرند. حجت دید اورکت پاره‌ای روی زمین افتاده، برداشت انداخت روی دوشش و رفت بیرون وضو گرفت و آمد نمازش را خواند. بعد از نماز، مسئول توزیع، عباس هاشم‌زاده، در دفتر نشسته بود و سرش به کار گرم بود که حجت با اورکت کهنه و پاره‌ای که از راهرو برداشته بود و روی دوشش انداخته بود، سرش را از پنجره دفتر برد تو. گردنش را کج کرد و اورکت را جلوی عباس گرفت و صدایش کرد «برادر عباس! خدا رو خوش می‌آد، ما این طوری با این وضعیت بریم سر پست؟» عباس نگاهش کرد؛ تعجب کرد که چرا باید وضع نیروهای ضربت این طور باشد. گفت «نه والله تو گناه داری» اورکت کهنه‌اش را گرفت، در دفتر را باز کرد و انداختش توی راهرو که بیایند ببرند. یک تکه کاغذ برداشت و رویش نوشت «برادر جعفری یک اورکت به برادر حجت بدهید.» و حجت را فرستاد از انبار یک اورکت نو تحویل بگیرد. حجت رفت و برای بچه‌ها تعریف کرد که اورکت را چطوری گرفته. چند دقیقه بعد یکی دیگر آمد و گفت «برادر عباس، تو به برادر حجت اورکت دادی، به من نمی‌دی؟» عباس گفت «اورکت حجت پاره بود.» نفر دومی گفت: «خب مال منم پاره‌اس». عباس نگاه کرد و دید اورکت او هم مثل مال حجت پاره است. گفت «خیلی خب یکی هم برای تو می‌نویسم». اورکت او را هم گرفت و از توی دفتر انداخت توی راهرو. دیگر نگاه نمی‌کرد اورکت قبلی سر جایش هست یا نه. نفر سوم هم اورکت پاره را از جایی که عباس می‌انداخت روی زمین برداشت و انداخت روی دوشش و رفت اورکت نو خواست. مسئول تدارکات گفت «مگه شما کجایین که اورکت‌هاتون این قدر درب و داغونه؟» حسن خاشعی گفت «جنگه دیگه شوخی که نیست.» عباس با تعجب به چهار، پنج نفر از بچه‌ها که یکی یکی می‌آمدند و اورکت پاره‌یشان را نشان می‌دادند، اورکت داد. کارش که تمام شد رفت توی راهرو سراغ اورکت‌های کهنه‌ای که انداخته بود روی زمین. دید هیچ اورکتی روی زمین نیست. پی گیر شد و فهمید بچه‌های گروه ضربت توی اتاق کناری جمع شده‌اند و فهمیده‌اند چند تا اورکت آمده توی انبار و خواسته‌اند با او شوخی کنند. حجت، بعدش رفت اورکت نو را پس داد.

پاهای تاول زده

شیخ رضا وقتی می‌رفت حجت را در منطقه ببیند، با همان لباس‌های شخصی‌اش، همراه پسرش می‌رفت گشت و عملیات. پاچه‌ی شلوارش را می‌گذاشت توی جورابش یک چوب می‌گرفت دستش و با حجت راه می‌افتاد. در همین سفرها با دوست‌های حجت آشنا می‌شد. سعید مهتدی، احمد اکبری، محمودرفیع زاده، و احمد ربیعی را می‌شناخت. یکی از شب‌هایی که شیخ رضا در خط همراه حجت بود، دید حجت با پوتین خوابید. بهش گفت «بابا! کفشاتو در بیار. با کفش نخواب». حجت گفت «نه بابا. همین طوری راحتم. باید آماده بخوابم.» اما این حرف‌ها به گوش پدرش نرفت و با زور پوتین‌هایش را درآورد. دید پاهای حجت پر از تاول و خون شده که نمی‌خواست پدرش ببیند و ناراحت شود.

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها