رزمندگان در جبهه چه کسی را «الهی» می‌خواندند؟

عبادت‌های خالصانه و چهره ملکوتی او به حدی مورد توجه دیگران بود که همرزمانش در جبهه او را «الهی» نامیدند. ابوذر و سلمان دو یادگار او هستند.
کد خبر: ۱۰۹۶۱۷
تاریخ انتشار: ۱۰ آبان ۱۳۹۵ - ۰۱:۰۱ - 31October 2016
به گزارش دفاع پرس از یزد، آسمان پر ستاره کویر یزد در سال 1340 شاهد تولد مبارکی بود که با قدم گذاشتن بر کره خاکی توانست به مانند یک عبد صالح خداوندی در راه عزت و شرف و دین گام نهاده و با ظالمین و مستکبرین بستیزد و در مسیر مبارزه مقدس خویش جان خود را به محضر حضرت دوست تقدیم کند.

این مولود مبارک را محمود رضا نامیدند. وی در خانواده ای مذهبی و لبریز از عشق به اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السلام پرورش یافت. پدرش معلمی پرهیزگار و پرتلاش بود و بر تربیت صحیح فرزندان همت و اصرار داشت.

محمود رضا دوران ابتدایی و راهنمایی را در یزد با موفقیت پشت سر گذاشت و برای گذراندن دوران متوسطه به تهران رفت و در کنار برادرش که دانشجوی مهندسی دانشگاه تهران بود ساکن شد و در مدرسه اسلامی موسوی به تحصیل پرداخت و موفق شد پس از چهار سال دیپلم خود را با معدل کل 17/88 در رشته ریاضی فیزیک اخذ کند.

وی در دوران تحصیل همیشه از دانش آموزان ممتاز مدرسه بود و از خط زیبا برخوردار بود. این شهید والا مقام در برخورد، صریح و رو در رو با منافقین و ضد انقلاب پیشگام بود، تا آنجا که در یکی از تعطیلات تابستانی برای سرکوبی ضد انقلاب در شمال کشور، به صورت داوطلب توسط کمیته انقلاب اسلامی به منطقه اعزام شد.

رزمندگان در جبهه چه کسی را «الهی» می خواندند؟ 

با آنکه محمود از نظر درسی از شاگردان ممتاز بود، اما به خاطر عشق به انقلاب بلافاصله پس از اتمام تحصیلات دبیرستانی به عنوان پاسدار در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی یزد به انجام وظیفه پرداخت. در طی این مدت که چندی به عنوان پاسدار و مسئول روابط عمومی سپاه فعالیت داشت، درصدد تقویت بنیه علمی خود برآمد و برای همین منظور به شهر خون و قیام(قم) عزیمت نمود و تحصیلات خود را دنبال کرد.

او که دیگر طلبه ای جوان بود شوری تازه یافت و راهی تازه، میان جبهه علم و جهاد گشود. او طی مدت کوتاهی که در قم سکونت داشت بیش از ده بار در جبهه ها حضور یافت و به عنوان یک روحانی علاوه بر تبلیغ، هم‌دوش رزمندگان در عملیات حضور مستمر داشت. یک بار در جزیره مجنون به شدت مجروح شد. همرزمانش خاطره دلاوری‌های او در عملیات های مجنون، والفجر 2 و بیت المقدس 2 را هرگز فراموش نمی کنند.

او حضور یک روحانی به عنوان رزمنده در خط مقدم را واجب تلقی می کرد تا جایی که در زمان ولادت دو فرزندش (سلمان و ابوذر که به هنگام شهادت یکی دو ساله و دیگری یک ماهه بود) در جبهه حضور داشت. 

محمود برای دیدن فرزند دومش با درخواست تیپ الغدیر از جبهه بازگشت، اما بنا به ضرورت جبهه و به تقاضای فرماندهی تیپ، باز با شتاب به سوی جبهه رفت و سرانجام این طلبه جبهه  علم و جهاد در میعادگاه خون و آتش کربلای شلمچه در روز جمعه 6 خرداد 1367 در سن 27 سالگی به بزرگترین ارزوی خود که شهادت در راه خدا و رسیدن به جوار رحمت الهی بود رسید و بدن مطهرش در خلدبرین یزد در کنار یاران شهیدش به خاک سپرده شد.

 

عبادت های خالصانه و چهره ملکوتی او به حدی مورد توجه دیگران بود که همرزمانش در جبهه او را الهی نامیدند. ابوذر و سلمان دو یادگار او هستند. شهید محمود ساعتیان با نوشتن نامه هایی برای این دو، از اآنها خواسته است تا در سنین بین 7 تا 17 سالگی نوشته هایش را بخوانند.

شهید ساعتیان در نامه های خود همیشه مسائل اخلاقی و دینی را یادآوری می کرد و یا خاطرات جبهه را می نوشت و در کنار خاطرات با رفتار و کردار خود توصیه به تقوی می نمود به عنوان شاهد موضوع به نامه های زیر توجه کنید:

نامه اول :

بسمه تعالی

غروب روز جمعه به پادگان تیپ الغدیر در اهواز رسیدیم. هوای اهواز بسیار معتدل است اما شبها هوا خنک تر می شود. پس از نماز مغرب و عشا و خوردن شام در چادرها خوابیدیم. اکنون منتظریم تا ما را سازماندهی کنند و به خط مقدم برویم انشاءالله که ما را دعا می کنید. پدرم، مادرم، خواهران و برادرانم هرچه شما کردید و سفر آخرت. از این دنیای زود گذر کوله باری برا بعد از مرگ بردارید. هیچ توشه ای بهتر از تقوا و عمل صالح نیست. از خدای بزرگ بترسید و بعضی از کارهای ناشایست را انجام ندهید و بیاد شب تاریک و خلوت اول قبر باشید و مواظب باشید آرزو های دراز شما را از یاد آخرت باز ندارد. من هر وقت توفیقی حاصل شود باز هم نامه خواهم نوشت. انشاءالله. محمود ساعتیان 30/11/62

نامه دوم :

بسمه تعالی

حضور محترم پدر و مادر عزیزم سلام عرض میکنم

سلامی گرم و محبت اآمیز از دل سنگر های پر حماسه و خونین شلمچه

اینجا ماه رمضان حال و هوای دیگری دارد. ماه رمضان با جهاد در راه خدا و کشتن دشمنان خدا در هم آمیخته است. اکنون زیر باران گلوله های بعثی های کافر، دعا خواندن حال دیگری دارد. اینجا سرزمین شهیدان به خون خفته است. من از شما پدر و مادر عزیزم می خواهم که برای تمام رزمندگان اسلام و فرزندتان دعا کنید.

پدر و مادرم اگر امام جبهه رفتن را بر ما واجب نکرده بودند خیلی دوست می داشتم در کنار شما باشم و در کنار زن و فرزندانم اما آنچه که مرا از شما دور کرده است تکلیف شرعی و وظیفه الهی است اما از این که زن و فرزندانم را مثل گل نگه داشته اید خیلی خوشحالم. مادر عزیزم شاید کمی ناراحت باشی که چرا من در کنار زن و فرزندانم نیستم اما بدان که امام حسین (ع) به خاطر اسلام، زن و فرزندانش را میان عده ای دشمن خونریز تنها گذاشت و به خاطر باقی ماندن اسلام به شهادت رسید اما من از دور دعاگوی شما هستم و در ماه مبارک رمضان مخصوصاً قبل از افطار مرا دعا کنید. در اینجا همه مرا الهی صدا می کنند و اکثر دوستان این را اسم خوبی می دانند. من از پدر و برادرانم نیز می خواهم که اسم خود را عوض کنند که اکنون همه باید الهی باشیم و اسلام نیز تأکید زیادی در انتخاب اسم خوب و با معنی نموده است که متأسفانه بعضی ها گمان کرده اند منظور فقط انتخاب اسم کوچک است .از طرف من فرزندانم ابوذر و سلمان را ببوسید.

گزیده نامه سوم:

انسان باید توشه فراوانی برای قبر داشته باشد تا شاید بتواند کمی عذاب خود را کمتر کند و بهترین توشه تقوا و عمل صالح است.در مرتبه اول تقوا یعنی از خدا ترسیدن در موقعی که گناه پیش می آید.یعنی انسان به واسطه خوف از خدا از گناهان پرهیز کند.به حرام دست نزند و مواظب چشم و زبان و دست خود باشد .چشمش به نامحرم نیفتد .زبان دروغ و تهمت وغیبت نگوید و دست به حرام دراز نشود .بالاخره انسان خوف از عذاب خدا داشته باشد چگونه اگر حتی یگ بچه در پیش ما باشد کوچکترین عمل بدی را انجام نمی دهیم .آیا مگر خدا اعمال ما را نمی بیند و اگر انسان این طور حالتی را پیدا کرد دارای تقوی شده که بهترین توشه برای آخرت است و دیگر توشه ی هم عمل صالح است که از جمله آن واجباتی است مانند نماز و روزه ، حج و جهاد و انفاق مال خود و جان در راه خداست.هر قطره خونی که از بدن شهید به زمین می ریزد مسؤولیم و این شهیدان جلوی تک تک ما را می گیرند و سؤال می کنند ما برای انقلاب و اسلام خون دادیم.شما چه کردید؟ چه جوابی دارید به آنها بدهید.

شهید ساعتیان در آینه خاطرات رزمنده جانباز حاج رمضان دهقان:

1) سهمیه غذای دیروز

بهار سال 67 شلمچه درگیر جنگ بسیار سخت و ادامه داری بود .آتش خمپاره ها شب و روز نداشت روزی چند مجروح و شهید داشتیم.گرمای طاقت فرصای خرداد ماه خیلی ما را اذیت می کرد .یک روز یک تویوتای از بچه های اصفهان که تعداد کارتن های کنسرو کمپوت بود مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و ماشین اتش گرفت.بچه ها محموله ماشین را داخل سنگر بردند و ما هرروز با هرغذایی کنسرو و یا کمپوت هم می خوردیم این در حالی بود که در سرتا سر خط فقط غذا بود .دو سه روز از این جریان گذشته بود وارد سنگر فرماندهی حاجی شیخ محمود که آن زمان فرمانده گردان بود، شدم.دیدم در حال غذا خوردن است .کنسروی باز کرده و مشغول خوردن غذا بود غریبانه ، مظلومانه تعارف کرد گفتم ممنون .صحبتم که تمام شد خداحافظی کردم خواستم سنگ را ترک کنم گفت صبر کن .این کنسرو را که می بینی سهمیه دو روز قبل غذا هم بوده من نخورده بودم .اول فکر کردم از جریان کنسروها خبر دارد بعد فهمیدم موضوع چیز دیگری است.با زبان بی زبانی گفت یک موقع فکر نکنی تفاوتی بین افراد هست .اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید.تعداد زیادی کنسرو داخل سنگر ما بود.اصلا متوجه نشدم گفتم یعنی چه ؟گفت تبعیض در کار نیست این سهمیه 2روز قبل است نگویند امروز مثلاً غذا چیز دیگری است اما سنگر فرماندهی کنسرو دارند.با شنیدن این کلام از خودم خجالت کشیدم ، از خودم بدم آمد .بلافاصله هیچ نگفتم رفتم داخل سنگر و در عرض چند دقیقه تمام کنسروها و کمپوتها و بیسکویتها در طول خط بین سنگرها با عدالت تقسیم کردم .راستی که اجر و پاداش این مردان الهی کمتر از شهادت نیست و حالا با شرمندگی می فهمیم چرا ما از این کاروان الهی جا مانده ایم و یا درجا می زنیم و.گاهی هم سقوط می کنیم.

2) هرچه دژبان بگوید :

من پشت فرمان تویوتا بودم . شیخ محمود در کنار من و یکی از فرماندهان در کنار ایان نشسته بود و به سوی خط حرکت کردیم.در آن زمان فرمانده خط شلمچه به عهده آقای ساعتیان بود .ایشان به دژبانی دستور داده بود که کسی حق ورود به خط را بدون کلاه آهنی ندارد.وقتی خواستیم از دژبانی عبور کنیم ،دژبان راه نداد گفت: یکی از شما کلاه ندارد نمی تواند رد شود.آن شخص دوست نزدیک آقای ساعتیان بود.جبهه آرام بود و درگیری یا گلوله ای رد و بدل نمی شد .بلافاصله آن شخص گفت مگر نمی بینی همراه فرمانده هستم .همان کسی که دستور داده کسی بدون کلاه وارد خط نشود.دژبان چیزی نگفت منتظر دستور فرمانده بود که باکمال تعجب دیدم حاجی شیخ گفت من نمی دانم هرچه دژبان بگوید .من هم تابع دژبان هستم .دژبان گفت این شخص باید پیاده شود و نمی تواند داخل خط شود .آن شخص که از این برخورد تعجب کرده بود چیزی نگفت وخواست پیاده شود که دژبان با معرفت گفت چون از نزدیکان و دوستان حاجی آقا هستید یک کلاه به صورت اما نت می دهیم زمان برگشت از شما می گیریم .حاجی محمود در مسائل کاری و انجام وظیفه با هیچ کس کمترین ملاحظه ای نداشت.

3) قانون اسلام آری ، قانون جنگ نه:

شهید شیخ محمود ساعتیان معروف به الهی(الهی که الهی شد) نیمه های شب بود حدود ساعت سه و نیم شب در تاریکی و درگیری شدید آقای کاظم ترابی که بعدا از آزادگان بود با بی سیم با من تماس گرفت که در حین درگیری با دشمن در شب پنج نفر از نیروهای دشمن را اسیر کرده ایم چکار کنم: ایشان معاون گروهان و من به عنوان فرمانده گروهان حضرت ابوالفضل(ع) بودم.در آن زمان ما نیرویی جهت نگه داری اسرا نداشتیم چرا که در جریان عملیات تعدادی از نیروهای ما به علت پاره شدن ستون نیروها در کوهستان به ما ملحق نشده بودند و آقای قانع در 500 متر جلوتر روی تپه دوم در حال درگیری مستقیم تن به تن با دشمن بود.در آن تاریکی شب فقط ما از روی صدا افراد را تشخیص می دادیم.و با گفتن کلمه قیچی یا چاقم معرف هم همدیگر بودیم چرا که نیروهای دشمن نمی توانستند این کلمات را ادا کنند.به هرحال ترابی پشت بی سیم گفت تعدادی اسیر گرفتیم.چکار کنم؟ من هم به صورت رمز و کنایه گفتم انها را بکش چون در شب نمی توانستم این بدهم این جمله را پشت بی سیم چندین بار تکرار کردم.ناگهان دستی را روی شانه ام احساس کردم که با لحنی آرام و مطمئن گفت بگو اسرا را نکشند.در آن لحظه بحرانی و سخت عملیات زیر اتش دشمن به حرف ایشان فکر کردم .دوباره تکرار کرد و بعد از چندین بار گفتم حاج آقا ما نمی توانیم در شب اسیر بگیریم .دستور جنگ است در شب و در شرایط جنگ کوهستان و در جنگ تن به تن اسیر نگیریم.نمی شود .نمی توانم .گفت امام حسین(ع) اجازه ای به ما نمی دهد .امام حسین چنین اجازه ای به ما نمی دهد .با این حرفها تسلیم شدم .گفتم باشه به کاظم ترابی بی سیم زدم و گفتم اسرا را نکشید.گفت نیرو ندارم مواظب آنها باشد .گفتم یک کاری بکن.من تا دقایقی دیگر با تعدادی نیرو خواهم رسید .حاجی شیخ گفت من کاری به دستورات جنگ ندارم .ما احکام خدا را اجرا کنیم خدا گفته دشمن که اسیر شد یا اسیرش کردید با او مدارا کنید .ما مکلف به تکلیف او در جنگ هستینم . قانون اسلام و خدا فراتر از قانون جنگ است .به هر حال با گوش کردن به حرف این فرماندهان اسرا را علی رغم میل باطنی نگه داشتیم .صبح شد .جریان عجیبی پیش آمد که با کمک این اسرا و برخورد خوب و اسلامی نیروها با تدبیر فرمانده شجاع حاجی شیخ موفق شدیم تعداد زیادی از نیروهای دشمن را بدون درگیری و بدون هیچ تلفاتی با کلیه تجهیزاتشان اسیر کنیم.یکی از این 5 نفر اسرا که از فرماندهان نیروهای دشمن بود وقتی چنین برخورد خوبی را دیده بود صبح به سمت نیروهای عراقی برگشت و تعداد زیادی اسیر همراه خود آورد.

 
 
 
 
 
 انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها