گفت و گو با ملیحه شهبازی همسر پاسدار شهید حسین پور رضا

حسین روز عروسی‌اش روزه بود/ بگو هر وقت انتقام برادرم را گرفتی به خانه برگرد

مادر حسین به او گفت: «مثلاً امروز روز عروسی‌ات هست پسرجان! کجا بودی تا حالا؟ روز عروسی هم سپاه را ول نکردی؟» به اطرافیان گفت شیرینی بیاورید حسین دهانش را شیرین کند. وقتی شیرینی تعارف کردند، حسین نخورد. مادرش هم چیزی نگفت. بعداً فهمیدم که آن روز حسین روزه بوده است.
کد خبر: ۱۲۱۳۵
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۰۵ اسفند ۱۳۹۲ - ۱۳:۴۱ - 24February 2014

حسین روز عروسی‌اش روزه بود/ بگو هر وقت انتقام برادرم را گرفتی به خانه برگرد

 به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، «ورجوی» نام روستایی کوچک و با صفا در نزدیکی مراغه است. خیلی ها این روستای کوچک را با «معبد مهر» و باغ های بزرگ ومعروف انگورش می شناسند . اما خیلی های دیگر نام این روستا را به خاطر «لاله های سرخ» اش به یاد دارند.

این روستای کوچک ۵۳ شهید تقدیم انقلاب کرده است. «پاسدار شهید حسینپور رضا» از شهدای والامقام همین روستا است که پس از سالها حماسه آفرینی در لشکر قهرمان و خط شکن ۳۱ عاشورا عاقبت در مرحله دوم عملیات والفجر ۴ در بازپس گیری کله قندی در منطقه پنجوین عراق به فیض عظیم شهادت نائل شد و به صف عاشورائیان پیوست. برای آشنایی بیشتر با این شهید سرافراز به سراغ خانم «ملیحه شهبازی» همسر گرامی شهید رفتیم. خانم شهبازی که این روزها در شهرک یاس سکونت دارد، با صبر و حوصله فراوان فرازهایی از زندگی پر برکت همسرش را بازگو کرد که می­خوانید.
 
حسین بچه روستا بود. متولد ۱۹ آذر ۱۳۳۶. دوره کودکی حسین در روستای ورجوی مراغه سپری شد. بچه چهارم خانواده بود. پدرش کشاورز بود و در روستا کشاورزی و باغداری میکرد. باغ انگور داشت. حسین دوره دبستان و راهنمایی را در روستای ورجوی خواند. تا جائی که من میدانم، درسش خوب بود. علاقه داشت به مدرسه. هم درس میخواند و هم کمک حال پدرش بود. قالی بافی هم بلد بود. هر وقت فرصت میکرد پشت دار قالی مینشست. روستای ورجوی دبیرستان نداشت. به خاطر همین برای ادامه تحصیل، رفت مراغه. دوره دبیرستان را آنجا خواند و دیپلم گرفت.

بچه های انقلاب
 
قبل از انقلاب می رفت پای صحبت های روحانی روستا، «حاج آقا سید رضا» می نشست. حسین اهل نماز و مسجد بود. بیشتر در مسجد «بزرگ» و مسجد «حمام» فعالیت می کرد. روزهای پنج شنبه دعای کمیل شان تعطیل بردار نبود. حسین به واسطه صحبت های حاج آقا سید رضا  با اوضاع کشور و جریانات انقلاب بیشتر آشنا شد. دلش با انقلاب بود. بعد از پیروزی انقلاب به اتفاق «یوسف ساعدی»، «محمدحسن اکرمی آذر»، «محمد حسین شهبازیان»، «غلامحسین حیدری» و برادرم «عزیز شهبازی» رفتند و در سپاه مراغه استخدام شدند. با عضویت در سپاه ، کار قالی بافی را رها کرد . بیشتر وقتش در سپاه مراغه سپری می شد.
 
پاسدار ساده
 
۱۷ اسفند ۶۰ آمد خواستگاری من. آن شب بدون مقدمه گفت: «من یک پاسدار ساده هستم. چیزی هم ندارم. من شاید بتوانم یک زندگی ساده برای شما فراهم کنم. شاید روی موکت زندگی کنیم. بهتر است اینها را بدانی.» آن موقع برادرم تازه شهید بود. هر چه حسین گفت من هم به خاطر شهادت برادرم قبول کردم. وقتی صحبت از مهریه شد گفت: «ملیحه، تو خواهر شهید هستی، من هم یک پاسدارم. پس باید مهریهات کم باشد که جوانان روستایمان به ما نگاه کنند و الگو بگیرند.» بالاخره مهریهام ۱۴ سکه بهار آزادی تعیین شد. من هم خجالت کشیدم و چیزی نگفتم.
 
روز به یاد ماندنی
 
روز عروسی کلی مهمان داشتیم. اما خبری از حسین نبود. آن روز خیلی دیر کرد. همه دلواپس بودیم. بالاخره دم غروبی آمد خانه. مادر شوهرم گفت: «مثلاً امروز روز عروسیات هست پسرجان! کجا بودی تا حالا؟ روز عروسی هم سپاه را ول نکردی؟» حسین سرش را انداخت پایین و گفت: «ننه جان؛ باورکن خجالت کشیدم اجازه بگیرم و زودتر بیایم خانه.» مادر شوهرم گفت: شیرینی بیاورید حسین دهانش را شیرین کند. وقتی شیرینی تعارف کردند، حسین نخورد. مادرش هم چیزی نگفت. بعداً فهمیدم که آن روز حسین روزه بوده! روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه میگرفت. این عادتش تا آخرین روز زندگیاش ترک نشد. بالاخره روز ۱۱ فرودین ۶۱ عروسی کردیم و زندگی مشترکمان شروع شد.
 
 
 
اجازه عروس

 
هنوز یک هفته از عروسی مان نگذشته بود که حسین آمد خانه و گفت: «ملیحه اگر اجازه بدهی، می­خواهم بروم جبهه». یکهو قلبم ریخت. گفتم : حسین هنوز یک هفته نیست که عروسی گرفته­ایم. برادرم هم که تازه شهید شده و جنازه اش هنوز نیامده. من می ترسم حسین. هر چه خواهش و التماس کردم قبول نکرد و گفت: «ملیحه؛ تو که خواهر شهید هستی، عوض اینکه تشویق کنی که بروم جبهه، جلوی راهم را می گیری؟ من اگر الان بنشینم خانه و نروم جبهه، خدا را خوش می آید؟» آن قدر گفت که بالاخره راضی شدم و گفتم: توکل به خدا ، برو خدا پشت و پناهت.
 
انتقام شهید
 
ساکش را برداشت و رفت جبهه. بعد از آزاد سازی خرمشهر آمد مرخصی. آن روز به قدری خوشحال بودم که حد و اندازه نداشت. وقتی حسین فهمید خیلی خوشحالم، ناراحت شد و گفت: «ملیحه، تو که خواهر شهیدی نباید از آمدن من به خانه اینقدر خوشحال باشی . باید در را به روی من ببندی و به خانه راه ندهی و بگویی  که هر وقت انتقام برادرم را گرفتی برگرد به خانه» حسین هر وقت از جبهه می آمد مرخصی مادر شوهرم برای سلامتی حسین قربانی می کشت. اما حسین از این کار ها اصلاً خوشش نمی آمد. می­گفت : «این کار را نکنید. عوضش به آنهایی که فقیرند کمک کنید». اخلاق و رفتار خاصی داشت.
 
مرد بی نیاز
 
حسین حقوق بگیر سپاه بود اما هیچوقت پول به خانه نمی آورد. می گفت: «من نیازی به پول ندارم چون خرجی ام با پدرم است»کل حقوقش را به خانواده های بی بضاعت روستا صرف می کرد. یادم هست از مراغه خورد و خوراک مثل روغن نباتی ، برنج ، قند و چای و وسایل دیگر می خرید و بار موتورمی کرد و می آورد روستا و بین خانواده های نیازمند تقسیم می کرد. چند بار از طرف سپاه مراغه خواستند به حسین زمین بدهند اما قبول نکرد و گفت: «من نیازی به زمین ندارم. چون فعلاً در خانه پدرم زندگی می کنم. » اخلاقش طوری بود که توی روستا همه دوستش داشتند.
 
 
مسافر غرب
 
بعد از فتح خرمشهر ، چند ماهی در سپاه مراغه مشغول بود. سری دوم که می­خواست برود جبهه، رضایت ندادم. چون باردار بودم، قبول نکردم. اردیبهشت 62 حامد به دنیا آمد. وقتی خبر دار شده بود که بچه اش به دنیا آمده، شیرینی گرفته و در سپاه مراغه پخش کرده بود. خیلی خوشحال بود. برای خانه هم شیرینی خریده بود اما وقتی رسیده بود روستا از همان ورودی، شیرینی پخش کرده بود تا دم در خانه. وقتی آمد داخل منزل، قوطی شیرینی خالی بود. مادر شوهرم قنداقه بچه را داد دست حسین، همین که دید بچه سالم است خدا را شکر کرد. آن روز خیلی خوشحال بود. سه روز بعد از تولد حامد باز هم ساکش را برداشت و رفت منطقه غرب (مربوان).
 
مهر فرزند
 
نزدیکی های عملیات والفجر ۴ بود که از منطقه برگشت خانه. حامد هنوز یک ماهش کامل نشده بود. گمانم 25 روزه بود. گفتم: حسین این سری زود برگشتی؟ نکنه خبری شده؟ جواب داد: «نه. نگران نباش. خبر خاصی نیست. توی منطقه یادم افتاد که حامد را ختنه نکرده ام. دو روز مرخصی گرفتم برای این کار. » حامد را برد ختنه کرد و دو باره برگشت منطقه. علاقه خاصی به حامد داشت اما هیچ وقت دل سیر این بچه را بغل نکرد و نبوسید(بغض می کند). می گفت : « می ترسم حامد را ببوسم ، مهرش به دلم بنشیند و آن وقت نتوانم دیگر به جبهه بروم».
 
امید مادر
 
مادرش همیشه نگران حسین بود اما من نه. به مادر شوهرم می گفتم: «مطمئن باش برای حسین اتفاقی نمی افتد. چون خدا خودش خبر دارد که من جز حسین کسی را ندارم. نه پدر دارم و نه مادر. خدا امیدم را از من نمی گیرد» وقتی خبر شهادت حسین را دادند، مادر شوهرم هی گریه می کرد و می گفت: «ملیحه؛ مگر نمی گفتی خدا امیدم را از من نمی گیرد! پس چی شد؟ چرا خدا به حرفت گوش نداد.» بنده خدا شب ها از خواب بلند می شد و فریاد می کشید : حسین ، حسین . بیچاره می سوخت و می گفت : «ای کاش ۴بچه ام می مرد اما حسین ام زنده می ماند»
 
گفت و گو از : محمد علی عباسی اقدم
غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
varjovi.ir
|
-
|
۰۱:۰۶ - ۱۳۹۳/۱۱/۱۳
0
1
با سلام
پایگاه اطلاع رسانی معبد مهر ورجوی روستای شهیدان, افتخار انعکاس زندگینامه , خاطرات و وصیت نامه های شهیدان گلگون کفن ورجوی را دارد.
www.varjovi.ir
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار