امیر سرتیپ دوم خلبان منصور کاظمیان:

اخطارها برایش مهم نبود فقط پرواز به سوی آسمان را می دید

بعد از گذشت مدت کمی پرواز متوجه شدم رادارهای عراق ما را شناسایی کرده اند، لذا موضوع را به شهید دوران اطلاع دادم. عباس گفت: «مساله ای نیست.» هواپیمای شماره 2 هم این موضوع را به ما اخطار کرد که شهید دوران به شوخی خطاب به آنها گفت: «می فرمائید که من برم زیر زمین پرواز کنم!»
کد خبر: ۱۲۳۴
تاریخ انتشار: ۳۰ تير ۱۳۹۲ - ۱۴:۴۹ - 21July 2013

اخطارها برایش مهم نبود فقط پرواز به سوی آسمان را می دید

خبرگزاری دفاع مقدس: امیر سرتیپ دوم خلبان منصور کاظمیان همرزم شهید سرلشکر عباس دوران، خلبان دوم و سرنشین هواپیمایی است که به هتل محل برگزاری اجلاس کشورهای متعهد در بغداد برخورد کرد. وی در گفتگو با خبرگزاری دفاع مقدس به چگونگی این عملیات و آشنایی خود با شهید عباس دوران پرداخت و گفت: پس از مدتی خدمت در پایگاه بندرعباس و بنا به درخواست خودم به پایگاههای همدان، دزفول و بوشهر مامور شدم. پس از انتقال به پایگاه بوشهر، در آنجا با شهید بزرگوار "عباس دوران" آشنا شدم و در آنجا دو تا پرواز با هم انجام دادیم که هر دوی آنها موفقیت آمیز بود. بعد در سال 1360 به همدان مامور شدم و این همزمان بود با انتقال شهید دوران به همدان. از آنجا دیگر بیشتر وقتها با هم بودیم و پروازهای زیادی انجام دادیم به خصوص در عملیات فتح المبین که پروازهای ارتفاع بالا انجام می دادیم.

ساکت بود اما با دل و جرات

اگر بخواهم از خصوصیات اخلاقی شهید دوران بگویم، ایشان آدم بسیار ساکتی بود، اما بسیار با دل و جرات؛ بگونه ای که هر نوع ماموریتی به او محول می شد با آگاهی به اینکه درصد کشته شدن زیاد است ولی قبول می کرد و همیشه در این گونه ماموریت های خطرناک پیش قدم می شد.

اگر هواپیما دچار نقص شد من به تنهایی به ماموریت ادامه می دهم

زمان عملیات رمضان بود که صحبت از برگزاری کنفرانس غیرمتعهدها در بغداد شد و قرار بر این بود رئیس کنفرانس صدام باشد. ایران این موضوع را قبول نمی کرد و می گفت: «به علت اینکه عراق در جنگ است، بغداد ناامن است.»

ولی سخنگویان صدام در بغداد می گفتند: «نه! بغداد محل خوبی برای برگزاری این کنفرانس می باشد و از نظر زمینی و هوایی امنیت کامل دارد به طوری که در آسمان بغداد یک پرنده هم جرات پر زدن ندارد. به همین منظور شب 29 تیر 61 دستور ماموریت به پایگاه همدان ابلاغ شد.

من همان شب «آماده شب» بودم و فردایش به اداره رفتم. حدود ساعت 11 بود که شهید دوران با من تماس گرفت و گفت: «بیا پست فرماندهی». من هم رفتم و بعد از 10 دقیقه شهید دوران که قرار بود با من پرواز کند به همراه «شهید یاسینی» مسئول عملیات پایگاه و «شهید خضرایی» فرمانده پایگاه و خلبانان اسفندیاری، باقری، توانگریان و خسروشاهی، به اتفاق هم به پست فرماندهی آمدند و در مورد چگونگی انجام عملیات صحبت هایی کردند و نتیجه جلسه بر این شد که سه تا هواپیما تا لب مرز با هم پرواز کنند و وقتی به لب مرز رسیدیم یکی از هواپیماها برگردد و دو تای دیگر با ارتفاع کم وارد خاک عراق شوند.

یعنی یک حالت ایذایی ایجاد گردد و رادارهای عراق نشان بدهند. هواپیماها برگشتند. صحبتهای اصلی که تمام شد، کابین های جلو و عقب صحبت های خصوصی را با هم انجام دادند. شهید دوران به من تاکید کرد: شما بیشتر حواست به هواپیماهای دشمن باشد که به ما حمله نکنند و اگر زمانی هواپیما دچار نقص شد و نتوانستیم به پروازمان ادامه دهیم، شما به تنهایی ایجکت کن و من به ماموریتم ادامه می دهم.

 

30 تیر 1361 مصادف بود با 30 ماه رمضان و آن شب مشخص نبود که فردا روزه است یا عید فطر، با این حال آن شب بلند شدیم و سحری خوردیم. قرار بر این بود که ماموریت ما ساعت 5 و 30 دقیقه آغاز شود آن هم بدون تماس گرفتن با برج مراقبت و رادار، چرا که هدف این بود تا سکوت رادیویی رعایت شود و از طرف عراقی ها شنود نگردد.

ساعت 5 صبح بود که جیپی آمد در منزل و من رفتم. همه خلبانان داخل جیپ بودند. رفتیم گردان و از آنجا به اتاق چتر و کلاه. چتر و کلاه را برداشتیم و به سمت هواپیما حرکت کردیم. در این هنگام احساس می کردم دیگر بر نمی گردم و اسیر می شوم ولی صددرصد مطمئن نبودم.

همینطور که می رفتم گفتم: «خدایا! اگر واقعاً قرار است برنگردم زمانی که رفتیم پای هواپیما، هواپیما یک اشکال جزیی داشته باشد.» وقتی رسیدیم مکانیک های هواپیما به ما خوش آمد گفتند. شهید دوران اطراف هواپیما شروع کرد به گشت زدن و چک کردن بمب ها و دستگاه های بیرونی هواپیما و من هم رفتم داخل کابین ها تا دستگاه های داخلی را چک کنم مشغول بررسی بودیم که متوجه شدم سمت نما و حالت نمای هواپیما در حال گردش است، در صورتی که اینجوری نباید می بود و باید ثابت می ایستاد.

مکانیکها آمدند و گفتند: «فعلاً نمی توانیم درست کنیم. شما می توانید پرواز نکنید.» اما عباس می گفت: «این سمت نما و حالت نما در هوای صاف و بدون ابر اصلا کاربرد ندارد و ما در این هوا نیاز به این وسیله نداریم و می رویم سر باند و به عنوان شماره 3 آماده پرواز می شویم. در اصل ما شماره 1 بودیم و شماره 3 هواپیمایی بود که قرار شد برگردد. 

ابتدا شماره 2 بلند شد و شماره 3 دچار نقص فنی بود و نتوانست بلند شود لذا ما بعد از شماره 2 بلند شدیم. معمولا ما در ایران به خاطر اینکه مصرف سوخت کم باشد، با ارتفاع بالا و سرعت کم می رفتیم؛ یعنی با ارتفاع 15000 پا و سرعت 350 مایل به سمت بغداد حرکت کردیم. وقتی به مرز رسیدیم به خاطر اینکه رادارهای عراق ما را نگیرند، ارتفاعمان را به 10 تا 15 متری زمین رساندیم و سرعتمان را به خاطر اینکه از برد موشکهای سام-7 (استرلا) در امان باشیم به 450 مایل افزایش دادیم. وقتی از مرز رد شدیم در یک آن دیدم که موشک سام به طرف هواپیمای شماره 2 پرتاب شدند.

اخطارها برایش مهم نبود فقط پرواز به سوی آسمان را می دید

به هواپیمای شماره 2 گفتم: «موشک به سمت شما پرتاب کردند، مواظب باشید.» ولی خب خوشبختانه موشک به سرعت هواپیما نرسید و در 300 متری هواپیما منفجر شد. بعد از مدتی از دستگاه های داخل هواپیما متوجه شدم رادارهای عراق ما را گرفتند، لذا موضوع را به شهید دوران اطلاع دادم و گفتم: «رادارهای عراق ما را گرفتند.» گفت: «مساله ای نیست.» هواپیمای شماره 2 هم این موضوع را به ما اخطار کرد که شهید دوران به شوخی خطاب به آنها گفت: «می فرمائید که من برم زیر زمین پرواز کنم!»

قرار ما بر این بود که از شرق بغداد به سمت جنوب شرق بغداد حرکت کرده و سپس به سمت پالایشگاه «الدوره» که به شهر بغداد چسبیده برویم و در آنجا بمب ها را روی هدف تخلیه کنیم تا پس از ماموریت مستقیم به سمت ایران بیائیم و مجبور نشویم گردشی داشته باشیم و مورد اصابت گلوله قرار گیریم.

 حدود 5 یا 10 مایلی بغداد بود که متوجه شدیم باید از دیوار آتشی که در اطراف شهر درست کرده اند عبور کنیم؛ لذا وقتی دیوار آتش را رد کردیم، شهید دوران به من گفت: «موتور راستمان نشان میداد آتش گرفته است.» گفتم: «مسئله ای نیست فعلاً بریم جلو از شهر که رد شدیم یا موتور را خاموش می کنیم یا یک کار می کنیم تا از این مسئله جلوگیری بشود.» به پالایشگاه که رسیدیم از دور و اطراف پالایشگاه با موشک های سام، شروع کردند به زدن ما.

من هم با یک دستگاهی که هواپیما مجهز به آن است مشغول از کار انداختن رادارهای آنها شدم تا لااقل موشک نزنند. به بالای پالایشگاه که رسیدیم با موفقیت کامل بمب ها را تخلیه کردیم و در حال برگشت بودیم که من یک لحظه برگشتم به پالایشگاه نگاه کنم دیدم هواپیما از دم تا پشت سر من آتش گرفت و دارد می سوزد.

سریع به شهید دوران گفتم: «هواپیما آتش گرفته، آماده باش بپریم.» نگاه کردم دیدم دستگاههای جلوی چشمم هم سیاه شده و همان زمان بود که من داشتم می رفتم بیرون از هواپیما. همه این اتفاقات در عرض یک ثانیه رخ داد. حالا روایت بر این است که احتمالاً آتش هواپیما به بمب های زیر صندلی رسید و صندلی من خودش عمل کرد و مرا از آن آتش نجات داد.

ای کاش می دانستم این آخرین دیدار ماست

من که پریدم بیرون بیهوش بودم و وقتی بهوش آمدم تو وزارت دفاع عراق بودم و یکی داشت لبم را که پاره شده بود بخیه می کرد. در این لحظه به خودم گفتم: «خدایا! من تو هواپیما بودم. اینجا کجاست؟» بعد از مدتی برای امنیت من لباس پروازم را درآوردند و دشداشه به تنم کردند و مرا به بیمارستان بردند. از آن جا هم دوباره به وزارت دفاع آوردنم. به آنها گفتم: «جناب دوران کو؟» گفتند: «از هواپیما نپرید و کشته شد.» من باور نکردم چون معلوم نبود که آنها راست می گویند یا دروغ، ولی خیلی دنبال این مسئله بودم و می خواستم برایم روشن شود که چه اتفاقی افتاده است.

حدود 15 روز مرا در وزارت دفاع نگه داشتند آنجا خیلی شکنجه ام کردند. بعد از آن تحویلم دادند به سازمان امنیت عراق، آنجا هم 45 روز بودم تا اینکه سپردنم به دژبانی تا مرا به اردوگاه اعزام کنند. در آنجا یک سربازی بود که کمی انگلیسی بلد بود. به من گفت: «تو همان خلبانی نیستی که هواپیمایت را زدند؟» گفتم: «بله! چقدر از این موضوع خبر داری؟» گفت: «بعد از اینکه پالایشگاه بمباران شد، هواپیما در حالی که آتش گرفته بود به طرف شهر می آمد، یک دفعه دیدم از داخل آن چتری بیرون پرید و بعد از مدتی که هواپیما جلوتر رفت منفجر شد.»

 با دیدن پوتین و دستکش شهید دوران فهیمدم شهید شده است

بعدها که من از خلبانهای دیگر سئوال کردم که: «آیا امکان دارد هواپیما بر اثر آتش خودش در هوا منفجر شود؟» گفتند: «نه، مگر اینکه موشک به آن اصابت کند منفجر شود.» خلاصه مرا بردند اردوگاه. در اردوگاه از چگونگی حادثه پرس و جو کردم؛ آنها گفتند: «بیست دقیقه قبل از اینکه شما به بغداد برسید آژیر خطر را زدند و زمانی هم که پالایشگاه را مورد هدف قرار دادید فردایش عکس سانحه را روزنامه های عراق چاپ کردند و بدین صورت بود که تکه های هواپیما نزدیک یکی از میدانهای شهر به زمین خورد و از شهید دوران پوتین و دستکش وی مشخص بود.» آنجا بود که برایم مسجل شد عباس دوران به شهادت رسیده است.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار