مروری بر خاطرات آزاده جانباز حسین معظمی نژاد

زیارت امام حسین (ع) بعد از اسارت هدیه خود حضرت بود

قبل از آزادی از اسارت، جایتان خالی! چه زیارتی! وقتی به گودال قتلگاه رسیدیم حال خود را نفهمیدیم، انکار شهدا و پیکر ابا عبدالله را می دیدیم.
کد خبر: ۱۲۸۶۵
تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند ۱۳۹۲ - ۰۹:۳۰ - 03March 2014

زیارت امام حسین (ع) بعد از اسارت هدیه خود حضرت بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از سایت جامع آزادگان، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حسین معظمی نژاد است:
 
 بچه ها را گروه گروه می بردند زیارت کربلا و نجف. از گروه افسران شروع شد و به سربازها و بسیجی ها رسید. از کسانی که به زیارت بردند یکی محمدحسین افراسیابی بود و دیگری حسین قماشی. می گفت: جایتان خالی! چه زیارتی! وقتی به گودال قتلگاه رسیدیم حال خود را نفهمیدیم. آنجا جوی دارد که آدم را می گیرد. انکار شهدا و پیکر ابا عبدالله را می بینی.

انگار خون می بینی. بچه ها از ضریح ابا عبد الله و حضرت امیرالمومنین جدا نمی شدند. مردم عراق که بیرون بودند با دیدن زیارت اسرا به شدت گریه می کردند. حتی بعضی شان و اکثر پیرزن ها ماشین اسرا را می بوسیدند. از طرف بخش فارسی رادیو عراق آمده بودند مصاحبه. اما هق هق گریه اجازه ی صحبت نمی داد. حال خود را نمی فهمیدیم. در شکر زیارت غرق بودیم. جایتان خالی!
 
نوبت گروه ما بود که یکهو زیارت ممنوع شد. بعد فهمیدیم که در یکی  از جبهه ها حمله کرده و عراقی ها هم لج کرده گروه آخر را به زیارت نمی برند.
 
خبر باور کردنی نبود. آزادی! آن هم بعد از سه سال.
 
از مدتی پیش که ایران دو گروه از اسرای معلول را یک جانبه آزاد کرد، زمزمه ای در محافل بین المللی پیچیده بود که عراق هم باید حسن نیت به خرج داده اسرای معلول ایرانی را آزاد کند. ما ۲۱ جانباز بودیم. هفت، هشت نفر از اسرای قدیمی و دو عملیات فتح المبین و بیت المقدس بودند. قرار شد آنها زودتر بروند. ولوله ای در اردوگاه افتاد. اسرای سه قسمت اردوگاه از پشت سیم خاردار ها برایمان دست تکان می دادند و ما هاله ی اشک را درچشمان شان می دیدیم.
 
برای دایی ام نامه نوشتم که مجروح شده ام. اما مجروحیتم سطحی است. نمی خواستم شوکه شوند.
 
اسرای عراقی وقتی به خاک شان می رسیدند اکثر می افتادند زمین و خاک وطنشان را می بوسیدند و اکثر آنها از وضع بهداشت و غذای اردوگاه شان راضی بودند؛ برعکس ما. صلیب سرخ آمد و مطمئن مان کرد به آزادی. نام نویسی شروع شد. اول اسم قدیمی ها وارد لیست شد. یکی شان علیرضا رحیمی بود. همان نوجوان شیردل که در مصاحبه با خبرنگار هندی گفته بود: ای زن از فاطمه این گونه به تو خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است.
 
همشهریم بود. رفتم پیشش به سفارش که: به همه سلام برسان. جان من به کسی نگویی من معلول شدم ها؟ هر کس حالم را پرسید سلامش برسان و بگو التماس دعا دارم.
 
بچه های دیگر هم همین سفارش را می کردند. و اکثر می گفتند که به خانواده شان از معلولیت شان حرفی نزنند. قلب مادرم ضعیف بود و می دانستم اگر بفهمد مجروح شده ام حالش بد می شود. گروه اول جانبازان رفتند. دم علیرضا گرم! به کسی جز برادرم و آن هم بعد از کلی قسم دادن و قول گرفت نگفته بود که من چطور است. او را آماده ی دیدن من کرده بود.

2 الی 3 ماه دیگر آزاد می شوید

صلیب سرخ آمد به اردوگاه و به ما گفت که شما دو سه ماه دیگر آزاد می شوید. دو سه ماه !چه طولانی. به عراقی ها هم سفارش کردند در این مدت با ما خوب تا کنند و به ما برسند. عراقی ها هم از نظر غذا و لباس و بهداشت سعی می کردند فقط به بچه های درمانگاه برسند. از همه خوشحال تر دکتر مجید بود چون می دانست با رفتن ما به ایران وضع مان بهتر می شود و او دیگر نگران خونریزی، زخم پشت و پاها و کج شدن کمر و مهره های فقرات و گردن مان نخواهد بود.

گرچه دوری خیلی سخت بود و بچه های سه قاطع دیگر کاغذی به طول نیم متر با نشانی و تلفن به دستم دادند که خبر سلامتی شان را به خانه شان بدهم. هی می آمدند و می بوسیدندمان و سفارش می کردند از طرف آنان حتما به زیارت امام برویم. صلیب سرخ هم همه اش وعده می داد که یک هفته دو هفته یا ماه دیگر آزاد می شوید. صبرمان لبریز شده بود تا این که خبر قطعی آزادی را دادند. دل تو دل مان نبود. باورمان نمی شد که بعد از این همه مدت به آغوش خانواده برگردیم.
 
بچه ها روغن تهیه کردند و شروع کردند به ماساژ دادن پاهایمان که بر اثر حرکت نکردن مثل چوب خشک شده بود. پایمان را چرب می کردند و ماساژ می دادند نوبت به نوبت. و در حین ماساژ چنان با حسرت نگاه مان می کردند که توان نگاه کردن به چشمان شان را نداشتیم.
 
لباس نو دادند؛ نظامی و تمیز. گریه امان مان را بریده بود .همه در آغوش یکدیگر گره خورده آخرین دیدار را انجام می دادیم. دکتر مجید، پاک نژاد همه گریه می کردند.

بعد از 3 سال باور رد شدن از سیم خاردار ها سخت بود
 
بعد از سه سال می خواستیم از سیم خاردارها رد شویم. باورش سخت بود. خود عراقی ها هم به هیجان آمده بودند. دو، سه نفرشان همراه ما سوار اتوبوس های مخصوص صلیب سرخ شدند. دیگر نه چشمان مان را بستند نه کتک مان زدند. روی تخت های نرمی خوابیدیم.

بعد از 3 سال کیک و نوشابه خوردیم

کیک و نوشابه آوردند. بعد از چند سال نوشابه و کیک خوردیم. بچه ها با حقوق ناچیزشان شربت درست کرده و از فروشگاه بیسکویت خریده بودند. هر چه می توانستند خدمت کردند. نمی دانم شیشه خیس شده بود یا چشمان من. آن سوی پرده خیس بچه ها دست تکان می دادند. حتما آنها هم ما را از پس پرده اشک می دیدند. ما بیست نفر بودیم. کیانپور هم بود، صفر نجفی و علی ابوالفضلی. همان که دعای توسل و کمیل می خواند و حالا به زخم معده و خونریزی مبتلا شده بود.
 
اتوبوس راه افتاد. صلوات فرستادیم و قلبم تند می زد. از پس شیشه ها، مزارع، نخلستان و شهرها را می دیدیم. بعد از چند سال برایم تازگی داشت. انگار تازه متولد شده بودم. بین راه با سربازان عراقی شروع به صحبت کردیم. دور از چشم فرمانده شان با ما صمیمی شده بودند.
 
بچه ها نصیحت شان می کردند که وقتی برگشتند با اسرا خوش رفتاری کنند. به آنها می گفتند که اسرای شما در ایران وضع شان خوب است. شما هم بچه های ما را شکنجه ندهید. آنها هم تصدیق می کردند.

دیدن ایران را رویا می دانستیم
 
از رمادیه گذشتیم و به بغداد رسیدیم و بعد به فرودگاه. پرواز به سوی ایران؛ آیا رویا بود یا واقعیت داشت؟ ظهر بود. آفتاب وسط آسمان بود. مگر از ذوق می توانستیم ناهار بخوریم؟ فکر و حواسم متوجه ایران بود. به خانواده ام فکر می کردم، اگر مرا این طور ببینند چه می شود؟

 مادرم چه شکلی شده؟ آیا مرا خواهد شناخت؛ منی که شانزده سالم است و در راه اسلام جانباز شده ام؟ پدرم چه خواهد کرد؟ دو برادرم؟ آن که مثل من قطع نخاع بود و نوشته بودند که حالش خوب شده و راه می رود.؟ آیا من هم راه خواهم رفت؟ چگونه با خانواده برخورد کنم؟ دیگر من یک جانبازم، به آنها درباره ی مجروحیتم و اسارتم چه بگویم؟

آیا به آنها درباره ی شهید بهمن امیریان، شهید فرزین یا رامین ـ بچه تهران ـ آن شهید آذربایجانی و جاسم حامی عراقی مان حرفی بزنم. آیا امام را خواهم دید؟ او چه خواهد گفت؟ مَثل ما مثل ماهی بود. در ایران قدر امام را نمی دانستیم و دور از وطن و امام آرزوی دیدارش را می کشیدیم. مثل ماهی که به هنگام بودن در آب قدر آب را نمی داند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار