گفت و گو با حاج رضا شریفی پدر شهیدان علی و محمد شریفی

ما بدهکار این انقلابیم/ وقتی محمد در کنار مزار برادرش آرام گرفت

داشتم با اتوبوس از آبادان می آمدم تشییع جنازه محمد. ساعت 12 شب بود. داخل اتوبوس با خدا راز و نیاز کردم و گفتم:" خدایا! هر چه امانت به من داده بودی، آوردم میدان.
کد خبر: ۱۵۳۹۶
تاریخ انتشار: ۱۹ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۵:۱۶ - 08April 2014

ما بدهکار این انقلابیم/ وقتی محمد در کنار مزار برادرش آرام گرفت

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، حاج رضا شریفی از پیشکسوتان جبهه و جنگ است که خاطرات زیادی برای گفتن دارد. وی با آغاز جنگ  به صف مدافعان شهر ابادان پیوست. در کوران جنگ  مغازه و خانه اش را در آبادان از دست داد اما خم به ابرو نیاورد و صحنه جنگ را ترک نکرد. وی همراه دو فرزند برومندش «محمد» و «علی» در جبهه آبادان ماند تا از خاک وطن دفاع کند. علی در مرحله دوم عملیات مسلم بن عقیل ترکش خورد و در منطقه سومار شهد شهادت نوشید. هنوز 6 ماه از شهادت علی نگذشته بود که محمد هم به آرزویش رسید و در کنار مزار برادرش در قطعه 28 بهشت زهرا آرام گرفت . به این ترتیب حاج رضا دو تن از فرزندان و همرزمان صمیمی اش را از دست داد و تنها شد. به همین بهانه به سراغ حاج رضا شریفی رفتیم تا شنونده خاطرات فراوانش از ایام جنگ باشیم. هر چند حاج رضا داغدار کوچ ناگهانی همسر و شریک زندگی اش خانم «بتول قیومی» بود اما با مهربانی و صمیمت خاص فرازهایی از خاطرات خود را بازگو کرد

قدمتان به چشم!

پیش دستی های خالی را آرام روی عسلی می گذارد و می گوید: «قدمتان به چشم. خداوند ایمان شما را حفظ کند». بعد می رود سمت آشپزخانه و با یک سینی پر از شیرینی برمی گردد و باز به تکرار می گوید:« قدمتان به چشم.» انگار هنوز راضی نیست. دوباره سراغ یخچال می رود و این بار با بشقابی پر از میوه برمی گردد. پیش دستی ها را مرتب می کند روی عسلی. بعد آرام، کناره مبل می نشیند و می گوید:«علی، فرزند ارشد خانواده بود. علی آقا توی آبادان به دنیا آمد. البته ما اصالتاً اهل کوهپایه ایم. روستایی مابین اصفهان و یزد. سال 1337 مهاجرت کردیم آبادان. مغازه عمده فروشی داشتم. کارم فروش لباس بود و خانه­مان روبروی حسینیه پاکستانی­ها. علی و محمد توی همین خانه به دنیا آمدند. قد کشیدند و از آب و گل درآمدند.»

جنگ زده

حاج رضا، آرام روی مبل جابجا می شود و با حوصله می گوید:« علی متولد 1345 بود و محمد متولد 1347. هر دو توی مدرسه "استقامت" درس خواندند. درس شان هم خوب بود. جنگ که شروع شد، رفتم سپاه آبادان و عضو سپاه شدم. فکر نمی کردیم جنگ طولانی باشد. خیلیها خانه و زندگی شان را گذاشتند و رفتند. اما ما توی شهر ماندیم تا اینکه آبادان کاملاً محاصره شد. فقط 10 درصد از آبادانی ها مانده بودند.خانه ما با عراقی ها فاصله چندانی نداشت. نزدیک عراقی ها بودیم. ماندن در آبادان در آن شرایط، خیلی سخت بود. بالاخره اسفند 1360 به اجبار خانه و کاشانه مان را ترک کردیم و شدیم آواره و جنگ زده! آمدیم تهران خانه اقوام. بعد از یک مدت، در محله دولت آباد خانه ای اجاره کردیم. همین که بچه ها سروسامان گرفتند، دو باره برگشتم به سپاه آبادان. جنگ هنوز ادامه داشت. آن موقع مقر ما جبهه ذوالفقاریه بود. من هم توی قسمت تدارکات مشغول کار بودم.»

آرپی جی زن کوچک

»سوم راهنمایی بود. هنوز 15 سالش تمام نشده بود. علی اقا به مادرش گفته بود: "مادرجان ! من سر کلاس درس، اصلاً حواسم به درس نیست. همه اش فکرم پیش جبهه و جنگ است. اجازه بدهید بروم جبهه. مامان ؛ تا دشمن در خاک ماست من نمی توانم درس بخوانم." مادرش گفته بود: حالا که پدرت در جبهه است شما خانه بمانید تا پدرتان بیاید. اما علی آقا زیر بار نرفته بود و آخر سر هم گفته بود: "بچه های هم سن و سال من همه شان می روند جبهه. من هم دوست دارم بروم." بالاخره رضایت مادرش را گرفته بود. سری اول به عنوان بسیجی اعزام شد به کردستان. با پسر برادر و بچه خواهرم (سه نفری) رفته بودند سومار. علی شش ماه در کردستان حضور داشت. آرپی جی زن بود. بعد از شش ماه ترکش خورده و حسابی مجروح شده بود. علی آقا را منتقل کرده بودند به تهران. دو ماه تهران بستری بود. دوباره برگه اعزام مجدد گرفته و رفته بود به کردستان.»

سجده شکر

»جبهه آبادان بودم که زنگ زدند علی آقا دوباره مجروح شده بیا تهران. گفتم راستش را بگوئید علی شهید شده؟ وقتی زیاد اصرار کردم، بالاخره گفتند بله ! علی شهید شده. همان جا دو رکعت سجده شکر بجا آوردم. علی آقا در مرحله دوم عملیات مسلم بن عقیل دوباره ترکش خورده و  در منطقه سومار شهید شده بود. برای مراسم تشییع پیکر علی آقا آمدم تهران.» حاج رضا سینی شیرینی را بر می دارد و با خنده تعارف می کند و می گوید: "بفرمائید بخورید. اینجا خانه شهید است، فرق می کند. نوشیدنی تان گرم نشه. بفرمائید. قدمتان به چشم". بعد از روی مبل بلند می شود و می رود وصیت نامه علی آقا را می آورد و نشان می دهد. کمی مکث می کند و می گوید: «دست نوشته های علی آقا را هم داریم. از اینها خیلی داشتیم. هی آمدند و بردند و پس ندادند الان فقط همین چند تا مانده (می خندد)

پدر و عشق پسر

«مراسم تشییع و ختم علی که تمام شد، داشتم آماده می شدم برای رفتن به جبهه که محمد گفت:«بابا! داداش علی ام رفت جبهه شهید شد. حالا من باید راهش را ادامه دهم. اجازه بدهید من هم بروم جبهه.» گفتم : محمد جان لااقل شما پیش مادرتان بمانید و از ایشان مواظبت کنید . هر چقدر گفتم قبول نکردو آخر سر دو تایی با هم رفتیم آبادان. محمد آقا آن موقع دوم راهنمایی بود. سن و سالی که نداشت. خیلی کوچک بود. هنوز شش ماه از شهادت علی مان نگذشته بود که همکارانم در آبادان، خبر شهادت محمد را هم دادند. محمد بر اثر تیر مستقیم عراقی ها به شهادت رسیده بود. همین که خبر شهادت محمد را شنیدم گفتم: خدایا شکرت. امانتی که به ما داده بودی، در مسیر انقلاب و اسلام با عزت رفت. دلم می سوخت اما به خاطر انقلاب آرام بودم و اعتقاد داشتم که اینها لطف خداست.»

دو برادر دو همسایه

«داشتم با اتوبوس از آبادان می آمدم تشییع جنازه محمد. ساعت 12 شب بود. داخل اتوبوس با خدا راز و نیاز کردم و گفتم:" خدایا! هر چه امانت به من داده بودی، آوردم میدان. در جنگ  سرمایه ام  از دست رفت. خانه و زندگی ام را از دست دادم. جنگ زده و آواره شدم. علی و محمدم شهید شد. دیگر هیچ چیز ندارم . حالا نوبت توست که کمکم کنی تا انقلاب حفظ شود و پایدار بماند." ستاد معراج شهدا پیکر محمد را انتقال داده بود به تهران. طبق وصیت اش، محمد را در همسایگی برادرش  علی در قطعه 28 بهشت زهرا دفن کردیم. مراسم تشییع که تمام شد به حاج خانم گفتم: من دارم می روم جبهه. فامیل ها به حاج خانم گفته بودند که نگذار آقا رضا برود جبهه. اگر برود حتماً این دفعه شهید می شود. حاج خانم گفت : " حالا که بچه ها شهید شدند شما دیگر جبهه نروید." گفتم : امکان ندارد باید بروم تا زمانی که دشمن در خاک ماست باید بروم . دوباره برگشتم منطقه. »

هدیه الهی

« سه ماه بعد از شهادت محمد، به اصرار همسرم برگشتم تهران. بچه ها نیاز به سرپرست داشتند.  مستاجر بودیم و زندگی بدون سرپرست  واقعاً سخت بود. بالاخره انتقالی گرفتم و آمدم تهران. بچه ها رفتند و من ماندم. یادم هست زمانی که جنگ تازه شروع شده بود ، وصیت نامه نوشتم و به بچه ها سفارش کردم که بعد از من اسلحه مرا زمین نگذارید. افسوس که نمی دانستم من می مانم و آنها زودتر از من شهید می شوند. حالا از خداوند ممنونم که دست ما را گرفت و آورد در این مسیر . شکر خدا غرق نعمتیم. خدا همه چیز به ما داده . بالاترین نعمتی که خدا به ما بخشیده همین انقلاب است. ما بدهکار این انقلابیم باید تا می توانیم به این انقلاب خدمت کنیم و طلبکار نباشیم. انقلاب هدیه الهی است و خدمت به آن یک فرصت است تا سفره جمع نشده باید خدمت کنیم .»

گفت و گو  از : محمد علی عباسی اقدم

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار