شهید علیرضا همایی فصیح از نگاه همسرش؛

شهادت برایش تنها راه رسیدن به آرامش بود / باید بروم چون این بار نمازهایم را به موقع خوانده‌ام

علیرضا بسیار به امام جواد(ع) متوسل می شد. یکی از دوستانش از مشهد یک انگشتری برایش به عنوان سوغات آورده بود که حرز امام جواد روی آن بود. نام خیابان محل زندگی مان هم جواد الائمه است و او در سالروز ولادت امام جواد(ع) به شهادت رسید و در سالروز تولد امام علی(ع) به آغوش خاک سپرده شد. قطعا در میان همه اینها رمز و رازی نهفته است که ما از درک آن عاجزیم.
کد خبر: ۱۷
تاریخ انتشار: ۰۵ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۴:۳۵ - 26May 2013

شهادت  برایش تنها راه رسیدن به  آرامش بود / باید بروم چون این بار نمازهایم را به موقع خوانده‌ام

به گزارش سرویس جهاد و شهادت خبرگزاری دفاع مقدس، زهرا علیمرادی همسر شهید علیرضا همایی فصیح با بغضی ترک خورده برای دقایقی همراه و همکلاممان شد .

خانواده من وعلیرضا در یکی از محله های قم زندگی می کردند، آشنایی خانواده ها باعث شد تا زمینه یک خواستگاری ساده فراهم شود، طبق سنت مراسم اولیه انجام شد، قرار گذاشتند برای شناخت بیشترطی یک جلسه با هم صحبت هایی داشته باشیم.

من و علیرضا به جمکران رفتیم، در آنجا نماز خواندم با توکل بر خدا و توسل به امام زمان(عج( زندگی مشترک را شروع کردیم. در همان جلسه اول او را به عنوان یک پشتوانه محکم برای خود دانستم و حرفهای او بسیار به دلم نشست. حاصل ازدواج ما هم سه فرزند به نام مینا، محمد و مریم است. روزهای زندگی پر از پستی وبلندی است یک روز غم و روز دیگر شادی. اما زندگی در جریان است و اینطور نیست که ما آدم ها همیشه در یک حالت ثابت بمانیم.

زندگی من و علیرضا هم همینطور بود بالا و پایین داشت اما این بالا و پایین شدن ها رفتار او را تغییر نمی داد و اینطور نبود که با مشکلات ریز و درشت زندگی خود راببازد. خوش اخلاقی و بخشندگی یکی از صفات ذاتی علیرضا بود. من هرگز ندیدم صدایش رابلند کند. حتی وقتی یک روز پراز مشغله را  نیز که پشت سر می گذاشت ، در خانه با شیطنت بچه هامواجه می شد با آرامش رفتار می کرد.وقتی در زندگی مشکلات اقتصادی پیش میآمد، میگفت توکلت به خدا باشد. این توکل درحد یک حرف ساده نبود بلکه با تمام وجود و در همه کارها به خدا توکل می کرد.

علیرضا رییس کلانتری محله مان بود اما رفتارش با همه بسیار متواضع بود. او درزندگی بسیار صادق بود و هیچ گاه خلاف آن را ندیدم. حدودا در 5 سال آخر می دیدم که بسیار به نماز غفیله اهمیت میدهد. حتی زمانی هم که  کاری فوری پیش می آمد ابتدا نمازغفیله اش را می خواند بعد به کارش می رسید. علیرضا با بسیجیان بسیار تعامل خوبی داشت، تا آنجا که همان روز شهادتش، هنگام درگیری دو بسیجی هم با او آسمانی شدند. اوبه پدرش بسیار احترام می گذاشت. پدر شوهرم به دلیل یک تصادف فراموشی گرفته بود و تا آخر عمر هم این فراموشی همراهش بود. با وجود اینکه فرزندان دیگری هم داشت اما همسرم نگهداری او را به عهده گرفت. او می گفت: من به دلیل یک تعهد قلبی باید ازپدرم مراقبت کنم.

من نیز چون همسرم پدرش را دوست داشتم و با وجود اینکه فرهنگی هستم و درخارج از منزل کار می کردم با علیرضا همراه شدم و دلم میخواست حرفش عملی شود. پدرشوهرم تا آخرین لحظات با ما زندگی کرد و حدود نه سال پیش از شهادت پسرش دار فانی را وداع گفت. علیرضا همیشه در زندگی ارادت بسیاری به ائمه داشت و هر گاه به مشکلی برمی خورد به اهل بیت متوسل می شد. البته به طور کل خانواده اوبسیار مذهبی بودند، اهل نماز شب، زیارت مکان های متبرکه و...  اما علیرضا بسیار به امام جواد(ع)  متوسل می شد. یکی از دوستانش از مشهد یک انگشتری برایش به عنوان سوغات آورده بود که حرز امام جواد روی آن بود. نام خیابان محل زندگی مان هم جواد الائمه است و او در سالروز ولادت امام جواد(ع)  به شهادت رسید و در سالروز تولد امام علی(ع)  به آغوش خاک سپرده شد. قطعا در میان همه اینها رمز و رازی نهفته است که ما ازدرک آن عاجزیم. اما آنچه که من در خصوص این موضوع احساس می کنم این است که علیرضادر طول زندگی اش طعم سختی بسیار چشیده بود ، او چهار ساله بوده که مادرش را از دستداده و ودر واقع اصلا مهر مادری ندیده بود .

با مطالعه زندگی معصومین می بینیم که آنها چه سختی هایی را زندگی کشیده اند. قطعا سختی باعث می شود که انسان به کمال برسد شاید دشواری های زندگی باعث شد همسرمن همیشه خدا را به یاد داشته باشد و از میان آن سختی ها پله های کمال انسانی را طی کند و در نهایت به عنوان پاداش، شهادت را از خداوند هدیه بگیرد و عاقبت بخیر شود.

آخرین باری که قرار بود برای ماموریت به شهرستان دلگان در سیستان وبلوچستان برود هنگام خداحافظی شور و نشاط خاصی در چهره اش نمایان بود اما اصلا درخصوص شهادت حرفی نزد ، با خنده می گوید شاید جرات نکرد حرفی در این باره به زبان آورد، چون من و فرزندانم از نظر عاطفی و روحی بسیار به همسرم وابسته بودیم. خلاصه آن روز حرفی نزد اما بعدها که در آرامش خود به او فکر می کردم متوجه می شوم که گویا او می خواست به نوعی ما را برای این موضوع آماده کند اما نتوانست مستقیم در موردشهادت صحبت کند.

آخرین تصویری که از او به ذهن دارم لبخندی در ذهنم است که  از خانه بیرون رفت انگار میدانست آخرین روزهای زندگیاش را سپری میکند.

شهید "علیرضا همایی فصیح" خرداد ماه سال 90 برای ماموریت به شهرستان دلگان در استان سیستان و بلوچستان اعزام شد.

در فرمانداری شهرستان دلگان، برای تامین امنیت شهر جلسه ای برگزار کردند. در حین جلسه صدای شلیک گلوله می آید. شهید به سرعت از اتاق جلسه بیرون می رود تا سر و گوشی آب دهد که متوجه می شود تعدادی از اشراربه طلا فروشی محل حمله کرده اند. او به سرعت وارد معرکه می شود. آن شش نفر سارق مسلح بودند که به سوی شهید و دو بسیجی تیراندازی می کنند. شهید همایی فصیح و آن دو بسیجی به شهادت می رسند. چهار نفر از آنها همان لحظه دستگیر شدند و دو نفر هم چند روز بعد در کرمان به دام پلیس افتادند.

من پیش از شهادت او آدم غافلی بودم اما شهادت علیرضا مرا بیدار کرد. بعد ازشهادتش خواب او را بسیار میبینم. نمیدانم این خواب ها رویای صادقه باشد یا نه. به خاطر دارم که زمان شهادت او به من شوک وارد شد و حالم بسیار بد بود. یک لحظهخوابم برد و در خواب دیدم علیرضا در حالی که یک لباس سبز بر تن دارد قدم می زد وانگار می خواست به جایی برود. آن خواب مرا آرام کرد. دوباره او را در خواب دیدم که میگفتم: نرو بمان این بار نرو و بمان. اما او میگفت: نه باید بروم چون این بارهمه نمازهایم را به موقع خواندهام. وقتی خوابش را میبینم به سرعت آرام میشوم. همه می دانستند جز من خبر! بعدها فهمیدم همه ازشهادت او مطلع بودند جز من.

شهادت او ده صبح اتفاق افتاده بود اما من 5 بعدازظهر متوجه شدم. آن روز من مراقب حوزه امتحانی بودم. دانش آموزان من هم میدانستند و حتی تعدادی از آنها میگفتند ما میخواستیم همان لحظه به شما تسلیت بگوییم، دیدیم شما ندر جریان نیستید، دیگر چیزی نگفتیم.

وقتی به خانه رفتم مادر و خواهرم در منزل ما بودند. ناگفته نماند که ذهنم به نوعی آماده یک اتفاق بود. یک روز پیش از شهادت همسرم در سالروز تولد امام جواد(ع)  محمد، پسرم به دلیل یک شیطنت نفسش قطع شد. از خدا خواستم نفس او را دوباره برگرداند. نذر کردم که روز تولد امام جواد(ع) به من عیدی دهد من هم نذری دهم. خلاصه مادر و خواهرم درحال مرتب کردن خانه بودند آه میکشیدند گفتم: چه خبر شده چه اتفاقی افتاده؟ گفتند چیزی نشده.

بعد از لحظاتی مادرم گفت: آقا رضا تیر خورده است. گفتم: تیر خورده؟ گفتند: همه اقوام هم از تهران میآیند. گفتم: حالا تیر خورده برای چه به اقوام گفتهاید؟ درهمان لحظه دامادمان از مشهد به خانه زنگ زد و با بچهها صحبت کرد. گفتم: چه شده؟گفت: آقا رضا به شهادت رسیده است.

بغض میکند و میگوید: دیگر نفهمیدم چه شد؟

 سوم راهنمایی بودم که یک شب خوابی دیدم که هیچگاه از خاطرم نرفت. همیشه خواب های بسیاری می بینم اما خیلی زود فراموش می کنم. روستای کوچک آبا اجدادیمان 30 شهید در راه انقلاب هدیه کرده است. آن شب در خواب دیدم شهدای روستایمان درحالی که لباس سفید پوشیده اند همه به صف ایستادهاند و من به جمع آنها میروم. همه آنها تا مرا دیدند، تکبیر گفتند. از خواب بیدار شدم اما خواب در گوشه ذهنم باقی ماند. وقتی زندگی مشترک با علیرضا را آغاز کردم گاه و بی گاه این خواب از ذهنم عبورمی کرد. با خود میگفتم: خدایا این چه خوابی بود؟

وقتی همسرم به شهادت رسید باز آن خواب را به یاد آوردم و فکر می کنم شهادت علیرضا به نوعی تعبیر آن خواب بود.

من به نوعی با این نبودنهای همسرم کنار میآیم. انگار هست اما نیست من و فرزندانم او را در زندگی حس میکنیم ومیگوییم خدا را شکر که شهید شد خدا را شکر که به مرگ عادی نمرد. هر گاه که با اوصحبت میکنم میگویم خدا را شکر که تو شهید شدی و هستی و اگر به مرگ طبیعی از دنیا می رفتی زندگی برای ما خیلی تلخ میشد. سوره انشراح خیلی به ما کمک میکند. شهید همیشه این جمله را میگفت زندگی کوتاه تر از آن است که به سختی گذرد. هر گاه خیلی عرصه را بر خود تنگ می بینم این حرفش به ذهنم میآید.

مریم، دختر کوچکم هنوز هم منتظر است که پدرش برگردد. به بچههایم هم گفتهام که او با ظهور آقا امام زمان برمیگردد همیشه دعای فرج را به انتظار آمدن آقا و شهدا میخوانیم.

بیدارباش نماز صبحش سوره واقعه بود. در ماه بهمن هم سرود "ایرانایران  ایران  رگبارمسلسلها" را میگذاشت. در سال 90 هم طبق عادت همیشگی صدای زنگ موبایلش "ایران ایران" بود، اسفند هم همین بود و عید هم که به دید و بازدید میرفتیم همین بود. هنوز هم گهگاهی گوشیاش را روشن میکنم صدای گوشیاش همین است ما آهنگ آن را عوض نکردهایم وتم گوشیاش هم تمثال مبارک حضرت آقاست.

موبایل، انگشتر، قرآن و چفیه خونی را که گلوله خورده بود به همان شکل نگه داشتم تا به صاحب اصلیاش دهم.

با حضرت آقا دیدار خصوصی داشتهایم و واقعا با آن دیدار آرامش گرفتم. دیدار ما همان سال 90 بود. حتی خوابی هم دیدم که مقابل چشمانم تعبیر شد. بعد از شهادت "شهید همایی" کلا بینش من تغییر کرد اینکه میگویند خون شهد برکت دارد واقعا همینطور است. قبل ازچهلم شهید بود که به دیدار حضرت آقا رفتم. در آن روزها بچهها یم خیلی بیتابی میکردند.شب دست دختر و پسرم را گرفته بودم و دائم قرآن میخواندم و از خدا میخواستم آنها را آرام کند. در همان حالت خوابمان برد و در خواب دیدم به دیدار آقارفتم.

مریم و محمد در آغوش آقا بودند و مینا کنار آقا ایستاده بود. یکباره از خواب بیدار شدم. با خود گفتم: چه خوابی بود؟ آن خواب مرا آرام کرد. یک هفته بعد برای دیدار آقا دعوت شدیم. آن روز چون تعداد خانواده شهدا زیاد بود اجازه نمی دادند که بچه داخل بروند. من گفتم تا اینجا آمدهام باید بچهها را ببرم. خلاصه بچهها آقارا دیدند و همان خوابم تعبیر شد و مریم را بغل کردند محمد کنارش بود که دست نوازش بر سرش میکشیدند. مینا هم کنار ایستاده بود که چفیه آقا را گرفت و آقا دعایی روی این چفیه خواند. آن چفیه را نگه داشتیم هروقت  ناآرام هستم چفیه آرامم میکند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار