لحظه تیرباران، زیباترین صحنه زندگی‌‌ام بود

عملیات بدر یک عملیات آبی- خاکی بود. در منطقه‌ای که در آن عملیات می‌کردیم پشت‌سرمان آب قرار داشت و جلو رویمان دشمن بود. اولین فردی که دستور عقب‌نشینی به او ابلاغ شد ‌من بودم.
کد خبر: ۱۹۰۴۶
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۳:۰۹ - 15May 2014

لحظه تیرباران، زیباترین صحنه زندگی‌‌ام بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از جوان، صحبت کردن مداوم برای رزمندگانی که از ناحیه سر دچار مجروحیت شدهاند کار راحتی نیست. سرشان درد میگیرد، سوت میکشد و آثار مجروحیت دوباره فرصت خودنمایی پیدا میکند. صحبت کردن طولانی مدت برای این جانبازان از هر کار دیگری سختتر است. اما «مهدی کلوشانی» که در دوران دفاعمقدس یکی از چشمانش را از دست داده و سرش دچار مجروحیت شده با صبر و سعهصدر، جزئیات دوران رزمندگی و اتفاقاتی که باعث اسارتش شد را برایمان بازگو کرد. کلوشانی از ۶۳ تا ۶۹، شش سال را در اردوگاههای بعثیها اسیر بوده و قول این را داده تا در فرصتی دیگر سالهای آزادگی او را نیز با هم مرور کنیم. آنچه در ادامه میخوانیم روایتهای کلوشانی از دوران رزمندگیتا اسارتش است.

آقای کلوشانی شما در چه سالی عازم جبههها شدید؟

قبل از اینکه جنگ شروع شود من جزو اولین گروههایی بودم که از اصفهان به کردستان و مناطقی مثل سنندج، مریوان، کامیاران اعزام شدم. در این زمان من همراه شهید خرازی و شهید ردانیپور بودم. بعد از انقلاب گروههایی مثل کوموله و دموکرات که در کردستان وجود داشتند غائله کردستان را به وجود آوردند و باعث بروز اختلاف و درگیری در غرب کشور شدند. سر همین موضوع حضرت امام (ره) فرمان مقابله با آنها را صادر کرد و من هم آن زمان جزو کسانی بودم که به کردستان رفتم. آن زمان به عنوان بسیجی راهی کردستان شدم ولی با شروع جنگ به عضویت سپاه درآمدم.

چه ضرورتی باعث شد قبل از شروع جنگ برای مقابله با گروههای جداییطلب، داوطلبانه خودتان را به کردستان برسانید؟

همانطور که گفتم مهمترین دلیل فرمان امام به عنوان یک رهبر و یک ولی بود. امر ایشان برای ما واجب بود و با توجه به اینکه چیزی از پیروزی انقلاب نمیگذشت و هنوز خیلی از مشکلات باقی بود باید به کمک کشور و نظام میآمدیم. در آن سالها تظاهرات گروههای مختلف، غائله کردستان، گنبدکاووس و سمیرم پیش آمد که با فرمان امام که همه قلباً دوستش داشتیم بر خود واجب دانستیم که وارد عمل شویم و فرمان رهبرمان را لبیک بگوییم.

شهید خرازی و گروهشان در غائله کردستان چه نقشی داشتند؟

آن زمان شهید خرازی برای بچههای اصفهان حکم یک محور را داشت. شهید خرازی به عنوان یک فرمانده، یک بزرگتر و کسی که حرفش برای همه بچهها یا حداقل بچههای اصفهان در کردستان خریدار داشت و به عنوان یک امر واجب بود. آن زمان شهید خرازی در بحث کردستان نقش مهم و اساسی داشت و با آن روحیه عجیب ایثارگری و عطوفت توانسته بود همان روحیه را هم بین بچهها حاکم کند. شهید خرازی مانند یک دُر و یک لؤلؤ در بین رزمندگان میدرخشید. هر زمان که بچهها خسته میشدند یا مشکلاتی بر آنها فشار میآورد آنها به حاجحسین با آنچهره زیبا رجوع میکردند و خستگی را از تن همه بیرون میکرد. همه مسائل و مشکلات بچهها فقط با دیدن حاج حسین حل میشد. شهید خرازی شخصیت کاریزمایی داشت که همه بچهها را بر گرد خود جمع میکرد.

و بعد از غائله کردستان و با شروع جنگ عازم جبهه شدید؟

به محض اینکه جنگ شروع شد با تعدادی از بچههای کردستان به منطقه جنوب آمدم و تا اوایل جنگ در عملیاتهای مختلفی تا زمان اسارتم شرکت داشتم. من در همه عملیاتهای مهم ابتدای جنگ مانند فتحالمبین، بیتالمقدس، رمضان، والفجر۴ و محرم تا عملیات بدر حضور داشتم. تا اینکه در سال ۱۳۶۳ در عملیات بدر اسیر شدم.

چه مسئولیتی را بر عهده داشتید؟

در جبههها آخرین مسئولیتی که داشتم معاون گردان بودم.

چگونه و به چه نحوی به اسارت بعثیها درآمدید؟

عملیات بدر یک عملیات آبی- خاکی بود. در منطقهای که در آن عملیات میکردیم پشتسرمان آب قرار داشت و جلو رویمان دشمن بود. اولین فردی که دستور عقبنشینی به او ابلاغ شد من بودم. دستور این بود که باید گردان را به عقب بیاورم. در عملیاتها بدترین لحظه و موقعیتی که فرمانده نمیتواند به نیروهایش دستور بدهد و چیزی بگوید لحظه عقبنشینی است. بچهها در چنین لحظاتی حاضر به عقبنشینی نمیشوند. آن زمان رزمندگان برای لحظهای نبود که بخواهند برای حفظ جانشان تلاش کنند بلکه آنها برای شهادت آماده بودند. جانشان را کف دستشان گرفته و میخواستند با تمام وجود بجنگند و آبروی امام و اسلام را بخرند. برای اعلام این موضع باید ترفندی به خرج میدادیم که چطور باید به بچهها اعلام کنیم تا آنها حاضر به عقبنشینی باشند.

کمی فکر کردیم و به نیروها گفتیم که یکی از یگانهای خودمان نیرو درخواست کرده و بچهها به سمت گردان امیر که درخواست نیرو کرده بروند و به آنها ملحق شوند و کمکشان کنند. به قول خودمان توانستیم رزمندگان را راضی کنیم که به طرف نیروهای خودی حرکت کنند وگرنه به هیچ وجه نمیشد به آنها گفت که عقبنشینی است و باید برگردند. چند تا از بچههایی که تیز و زرنگ بودند به من گفتند چرا خودتان نمیآیید که ما هم در جواب گفتیم شما بروید ما هم میآییم. آنها هم گفتند که ما صبر میکنیم تا با هم برویم. عمده گردان با تعدادی از فرمانده گروهانها به سمت گردان امیر حرکت کردند و ما هم مقابل نیروهای عراقی ایستادیم تا از لحاظ نظامی آتش تأمین کنیم تا بچهها بتوانند به راحتی به عقب بروند. پشت سر بچهها آب بود و باید به آب میزدند و در سمت راستشان اسکلهای با چندین قایق وجود داشت تا بچهها را به عقب انتقال دهد.

حالا رزمندگان توانستند خودشان را به عقب برسانند؟

بله، یک گردان نیرو کامل به جز کادر که خودم و ۱۰، ۱۵ نفر از بچهها ماندیم، باقی توانستند خودشان را به اسکلهها برسانند. در اسکله قایقها هم آماده بودند. آنجا بلبشویی پیش آمده بود که بچهها میگفتند ما به عقب برنمیگردیم و چرا خودشان نمیآیند. به هر حال به اجبار بچهها را از طریق آب به عقب انتقال دادند. ما ۱۰، ۱۵ نفری که راه عراقیها را سد کرده بودیم و مانع شدهبودیم عراقیها جلو بیایند سمت چپمان تیر و گلوله مستقیم میآمد. من برای شناسایی رفتم تا ببینم چرا از بغل به سمتمان گلوله میآید که آنجا متوجه شدم سمت چپمان که یگان پنج نصر بود مجبور به عقبنشینی شده و عراقیها ما را از پهلو و جلو میزدند.

تقریباً هوا به سمت گرگ و میش میرفت که همچنان در حال مقابله با عراقیها بودیم. مهماتمان تمام شده بود. با بچهها به آب زدیم و در قایقی که آنجا بود سوار شدیم. اما قایق خراب بود و تا آمدیم به خودمان بجنبیم عراقیها بالاسرمان آمدند و ما را به اسارت گرفتند.

بعد از آن خودتان هم اسیر شدید؟

عراقیها به قایق شلیک میکردند که حسن سلطانی بیسیمچیام همانجا به شهادت رسید و داخل آب افتاد. بعد از آن میخواستند ما را اعدام کنند. ما را به صورت دست بسته نشاندند و خط آتش را هم تشکیل دادند و جلوی هر اسیر یک سرباز ایستاد و دستور آتش آمد که اینها را اعدام کنید. در همان لحظه که خواست خدا برای زنده ماندنمان بود فرمانده عراقی از راه رسید و دستور داد که اینها را نکشید چون به اطلاعاتشان نیاز داریم.

عراقیها دوباره با هم بحث و گفتوگو کردند و مجدد ما را برای اعدام نشاندند. ما هم اشهد و شهادتینمان را گفتیم. تصور کنید میخواهند شما را اعدام کنند لحظه به لحظه آن برایمان زیبا بود. وقتی در آن حالتی که نشسته بودیم انگار قشنگترین لحظه زندگیمان را میگذراندیم. دستها بسته، خنده بر لبها و خیلی قشنگ همراه هم شهادتین را بر زبانمان جاری میکردیم. آن زمان برای من خیلی زیبا بود. دوباره آنها بحث کردند و در آخر باز به این نتیجه رسیدند که ما را نکشند و اعدام نکنند و برای اسارت و گرفتن اطلاعات ببرند. بعد از آن شش سال اسارتم در عراق شروع شد.

غیر قابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۱
احمد جمالی
|
-
|
۱۰:۵۹ - ۱۳۹۴/۱۱/۱۷
0
0
با سلام
بد نیست از شهید محمد حسین محمدی هم یادی کنیم .
بخاطر دارم که ایشان متوجه وضعیت خط شده بودنند ومن در سنگر بودم که به ایشان سلام کردم و دیدم که دارنند به سمت برادران کلوشانی و حسین سهمی و منصوریان می روند و ایشان رفتند به ان منطقه که مقاومت کنند تا بچه های گردان هم بتوانند به عقب برگردنند
خدا موفق بدارد حاج اقا حسین منصوریان . اقا مهدی کلوشانی و برادر بزرکوار آقای حسین سهمی را

روح شهدای گردان امام حسین (ع) شاد

نظر شما
پربیننده ها