به گزارش خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس، پدرشهید احمد اسکاره تهرانی در تشریح خصوصیات اخلاقی و زندگی فرزندش می گوید: احمد از کودکی خیلی مظلوم بود حرفهای نقد بیهوده را اصلا نمی گفت به مادرش درکارهای خانه هم کمک می کرد خیلی به اصراف کردن اهمیت می داد. خیلی به بیت المال و حرام و حلال اهمیت می دادند.احمد آنقدر خصلت خوب داشت قابل شمارش نیست.
اوپس از ازدواج، علاوه بر کار سپاه درایامی که باید به استراحت می پرداخت برای کمک به کارگاه من می آمد ودر کنار کارگران به ریخته گری می پرداخت. اما پس از مدتی احساس کرد اینگونه کار کردن احتمال دارد به کار سپاه لطمه بزند لذا آن را رها کرد وهمه روز را در سپاه ماند و به بسیجیان خدمت کرد.
زندگی آرام وساده ای را با "طیبه"همسرش داشت. ساده زیستی احمد زبان زد خاص وعام بود همراه با همسرش تصمیم گرفتند با همان حقوق سپاه بسازند تا مبادا لطمه ای به زندگیشان بخورد. احمد ساعات متوالی را به مطالعه اختصاص می داد، حتی کتابهای کمونیستی را هم می خواند ومی گفت: برای مقابله با دشمن باید این کتاب ها را خواند تا بعدا بتوانم جوابگوباشم.
ما چهار تا برادر هستیم باید خمس و زکات آنها را بدهی
معمولا از کار ومسئولیتی که داشت حرفی نمی زد. زمانی که محل کار او در خیابان سمیه بود خواستم سری به او بزنم تا ببینم چطور جایی کار می کند و از کارش سر در آورم. سر ظهر بود به نگهبانی دم در که رسیدم به مامور گفتم با احمد کار دارم. زنگ زدند به احمد و گفتند: پدرتان آمده و بعد من را به آخرین طبقه راهنمایی کردند. بوی مرغ بریان کل ساختمان را گرفته وهمه مشغول خوردن نهار بودند به آخرین پله که رسیدم مرد مسنی را دیدم و سراغ احمد را از او گرفتم گفت: پشت کمد هاست مشغول خواندن نماز است به داخل که رسیدم نمازش تمام شده بود.
سفره کوچکی را مقابلش دیدم که مقداری نان و پنیر در جلوی خود گذاشته است گفتم این چه وضعی است. با این همه اسم ورسمی که داری چرا نهارت این است؟ او هم با خنده گفت: شاید همه خون همدیگر را بخورند، ما که قرار نیست این کار را بکنیم. وقتی جبهه می رفت و مادرش ابراز نگرانی می کرد، در جواب به او می گفت: ما چهار تا برادر هستیم باید خمس و زکات آنها را بدهی.
احمد سال 59 و در اولین حمله عراق به ایران، سه روز وسه شب در محاصره نیروهای بعثی گرفتار شد. او می گفت: بازویم تیر خورد و حمل اسلحه برایم سخت بود. شب که می خواستم حرکت کنم از هر طرفی نور چراغ های مادون قرمز نمی گذاشت که از محاصره خارج شویم. شب سوم و آخرین شب ازروی ناچاری با همان بازوی تیر خورده لای سنگ ها پنهان شدم و با احتیاط خیلی زیاد به جلو آمدم وبه دریاچه ای از نیزار وباتلاق برخورد کردم . خلاصه تا 5 صبح تلاش کردم که خود را از درون باتلاق نجات دهم. بعد از گذشتن از آنجا به همرزم هایم برخوردم که همه آنها فکر می کردند من شهید شده ام. اما به هر حال با هر مصیبتی بود خداوند توفیق داد و نجات پیدا کردم.