نقش امدادگران در دفاع‌مقدس-1

شجاعت‌، ایثار و مظلومیت رزمندگان باعث شد تا در جبهه بمانم

این امدادگر دوران دفاع مقدس گفت: دیدن صحنه‌هایی از شجاعت‌، ایثار و مظلومیت رزمندگان باعث شد تا آخرین روز جنگ در جبهه بمانم و بعد از آخرین عملیات یعنی عملیات مرصاد با چشمانی اشکبار از جبهه برگشتم.
کد خبر: ۲۰۳۵
تاریخ انتشار: ۳۱ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۶:۰۸ - 22September 2013

شجاعت‌، ایثار و مظلومیت رزمندگان باعث شد تا در جبهه بمانم

مریم کاتبی از امدادگران دوران جنگ تحمیلی در گفتگوی اختصاصی با خبرگزاری دفاع مقدس، اظهار داشت: در ابتدا بصورت داوطلبانه به جبهه نرفتم. وقتی غائله کردستان اتفاق افتاد و ضد انقلاب در کردستان شروع به فعالیت کرد، دکتر فیاض بخش از من خواست که به سنندج بروم اما من قبول نکردم. وی تصمیم گرفت این مساله را با مادرم در میان بگذارد تا شاید اصرارمادرم بتواند مرا به رفتن ترغیب کند.

کاتبی ادامه داد: در ابتدا وقتی مادرم به من اصرار کرد، قبول نکردم؛ زیرا مایل نبودم که به کردستان بروم و به او گفتم: تو میخواهی مرا به کشتن بدهی؛ اما با تمام این بی میلی ها به کردستان رفتم ودر آنجا با شهید محمد بروجردی آشنا شدم. او از من پرسید که به پاوه یا مریوان می روید؟ من که از قبل میدانستم اوضاع امنیتی شهر پاوه بسیار خطرناک است، بدون هیچ مکثی گفتم به مریوان می روم.

با اشک جبهه را ترک کردم

این امدادگر دوران دفاع مقدس تصریح کرد: دیدن صحنههایی از شجاعت، ایثار و مظلومیت رزمندگان باعث شد تا آخرین روز جنگ در جبهه بمانم و بعد از آخرین عملیات یعنی عملیات مرصاد با اشک جبهه را ترک کردم وبعد از پایان غائله کردستان به عنوان "ماما" به جبهه های جنوب رفتم و در بیمارستان "شهید کلانتری" اندیمشک شروع به کار کردم.

وی درباره نحوه فعالیت خود در بیمارستان، اظهار داشت: هر کاری که می توانستم انجام می دادم از غذا دادن به مجروحان تا پانسمان کردن. دریکی از عملیات ها تعداد زیادی مجروح به بیمارستان منتقل شد که بر اثر انفجار مین از ناحیه دست و پا دچار آسیب دیدگی شدیدی شده بودند. در آن زمان مسئول بخش «ریکاوری» بودم و همزمان با پانسمان مجروحین به آن ها غذا می دادم.

کاتبی افزود: در یکی از روزهای ماه رمضان وقتی به آشپزخانه بیمارستان رفتم تا برای مجروحان غذا بیاورم، متوجه شدم که ناهار آن ها قورمه سبزی است؛ از طرف دیگر من هم خیلی  قورمه سبزی دوست داشتم وبا زبان روزه گفتم: «خدای من! چند ساعت دیگر باید تا افطار صبر کنم؟» پرستاران مسئول غذا دادن به مجروحان بودند. در میان آنها رزمندهای بود که هر دو دست و پاهایش شکسته بود؛ به همین دلیل باید به او غذا میدادم. در تمام لحظاتی که من با قاشق به او غذا می دادم، او اشک میریخت. از او پرسیدم: چرا گریه می کنی؟ گفت: خدا مرا بکشد، شما باید در حالی که روزه هستید به من غذا بدهید و من شرمنده می شوم.

نظر شما
پربیننده ها