شهید « یوسف الماسی» به روایت همسر؛

راننده تانکی که با خمپاره شهید شد/ دلش پیش خانواده جا مانده بود

جنگ تازه شروع شده بود و مستقر شدن نیروها و سازماندهی تجهیزات و بلوا و آشوب کم نبود. مهین خانم با این حرف ها می گوید: «یوسف نخستین باری که رفت جبهه وقتی آمد از آن جا تعریف می کرد که چند بار در محاصره دشمن قرار گرفتند ولی رزمنده ها حصار را شکستند.
کد خبر: ۲۱۸۶۸۸
تاریخ انتشار: ۰۳ دی ۱۳۹۵ - ۱۰:۱۰ - 23December 2016
راننده تانکی که با خمپاره شهید شد/ دلش پیش خانواده جا مانده بود
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، مهین خانم سن و سالی نداشت که با آقا یوسف رفتند زیر یک سقف و شد شریک زندگی اش. آن موقع که با هزار امید و آرزو زندگی مشترکش را شروع کرد، در خواب هم نمی دید که دوران باهم بودنش قرار است کمتر از 2 سال طول بکشد و در 16 سالگی بیوه شود و یک دختر 13 ماهه هم بماند روی دستش. اما انگار تقدیر برای مهین خانم جور دیگر رقم خورده بود و تا چشم به هم زد یک سال گذشت و جنگ با عراق مهلت نداد که عمر زندگی مشترکش دو رقمی شود. آنچه می خوانید خاطرات «مهین  طایفه زالی» از زندگی با شهید «یوسف الماسی» است.
 
روایت اول: فصل مشترک زندگی
 
دخترخاله و پسرخاله بودند. مهین خانم 14 سال بیشتر نداشت که رخت عروسی به تن کرد و با هزار آرزو راهی خانه بخت شد. آرزو های برزگ و کوچکش را در بقچه گذاشت و با یک چمدان پر از امید پا در خانه اقا یوسف گذاشت. یوسف سر پر سودایی داشت و در دوران اول خدمتش در ارتش یک بار با فرمانده اش سر نظام شاهنشاهی بحثش شده و هفت هشت ماهی زندان افتاده بود. همه این ها را مهین خانم می دانست. چون با هم فامیل بودند و کارهایشان از چشم هم پنهان نبود. زمانی که مهین خانم و یوسف دل به هم دادند و زندگی شان را شروع کردند تازه انقلاب اسلامی شکل گرفته بود و همه از تب و تاب افتاده بودند. خیال مهین خانم هم راحت شد که دیگر بگیر و ببندی نیست و نسل ساواکی ها هم منقرض شد که جنگ تحمیلی شروع شد و آقا یوسف هم چون ارتشی بود باید بی درنگ باید برای دفاع از کشور راهی جبهه می شد.
 
روایت دوم: دردانه پدر
 
«32 سال است که رفته است. عمر زندگیمان کوتاه بود ولی فراموش نشدنی.» مهین خانم با یادآوری این حرف ها  ادامه می دهد: «کار راحتی نبود بزرگ کردن دختری که فقط 13 ماهش بود. بچه ای که پدر بالای سرش نبود ولی خدارا شکر که با هر سختی که بود گذشت. دخترم زینب تازه یک سالش تمام شده بودکه باباش شهید شد. یوسف که  رفت جبهه، تازه اول مشکلات بود تنهایی درد کمی نبود. اوایل زندگیمان که باردارشدم حالم اصلا خوب نبود ولی یوسف غیرتش قبول نمی کردکه به جبهه نرود و از طرفی دلش پیش ما بود. زینب که به دنیا آمد پیش ما بود ولی بعد از چند روز دوباره راهی شد. از جبهه زنگ می زد تا صدای بچه را بشنود. دل تو دلش نبود. از یک طرف دلتنگ خانه و از طرفی باید می رفت تا ما امروز نفس راحت بکشیم. آن موقع ها ما تلفتن نداشتیم و هرچند وقت یکبار با خانه همسایه تماس می گرفت تا برای چند دقیقه هم که شده صدای دخترش را بشنود. یک دلش اینجا بود و یک دلش جبهه. نگهداری از بچه کار راحتی نبود وقت و بی وقت اگر مشکلی پیش می آمد من می ماندم و مریضی و دست تنهایی، البته خانواده شوهرم بودند ولی پدر بچه که نباشد انگار دنیا روی سر ادم خراب می شود.»
 
روایت سوم: باید رفت تا دیگران بمانند
 
جنگ تازه شروع شده بود و مستقر شدن  نیروها و سازماندهی تجهیزات و بلوا و آشوب کم نبود. مهین خانم با این حرف ها می گوید: «یوسف نخستین باری که رفت جبهه وقتی آمد از آن جا تعریف می کرد که چند بار در محاصره دشمن قرار گرفتند ولی رزمنده ها حصار را شکستند. می گفت: «درگیری ها به قدری زیاد است که هر روز کلی رزمنده جلوی چشمان ما پرپر می شوند. من می خواهم کنارتان بمانم ولی نمی شود. زمانی نیست که دست روی دست بگذاریم چون دشمن در کمین است.» مهین خانم خاطرات آن روزها را این طور ادامه می دهد و می گوید: «یوسف راننده تانک بود و درجه استواری داشت. موقع رفتن رو به من کرد و گفت: «ناراحت نباشید اگر من و امثال من به جبهه نرویم چه کسی مملکت را حفظ کند؟» چند بار برای اعزام رفت ولی برگشت می گفت: «زمان حرکت به تاخیر افتاده است و ناراحت یکجا کز می کردو می نشست. وقتی مرا خوشحال از نرفتنش می دید سری تکان می داد و می گفت نمی دانی چه خبر است و گرنه خودت نخستین مشوق بودی.»
 
روایت  چهارم: شهادت با خمپاره
 
«راننده تانک بود. وقتی شهید شد دوستانش به منزل ما آمدند و درباره نحوه شهادتش صحبت می کردند.» همسر شهید در این باره می گوید: « همرزمانش درباره لحظه شهادت یوسف گفتند که وقتی سرش را از تانک بیرون اورد از پشت با خمپاره زدند. سر و بدنش غرق خون شد و تا نزدیک شدیم در دم شهید شده بود. من و مادر شوهرم رفته بودیم عجب شیر خانه خواهر شوهرم. شوهر او هم نظامی بود و بچه شان  تازه به دنیا آمده بود. به ما خبر دادند که یوسف شهید شده نمی دانید با چه حالی به تهران برگشتیم. در راه ماشینمان تصادف کرد وکلی معطل شدیم. آنقدر که وقتی به تهران رسیدیم یوسف را دفن کرده بودند و نتوانستیم برای آخرین بار چهره اش را ببینیم.جمعیت زیادی آمده بودند و ارتش هم کلی تدارکات دیده بود و برای اینکه مردم را سرپا نگه ندارند قبل از آمدن ما مراسم خاک سپاری انجام شده بود. یکراست به بهشت زهرا (س) رفتیم و بعد از کلی ناله و شیون به خانه آمدیم. آدم آن موقع حوصله خودش را هم ندارد چه برسد به اینکه بچه شیرخوار هم داشته باشی و بخواهی او را آرام کنی.»
 
روایت پنجم: زندگی جریان دارد
 
مهین خانم می گوید: «از زمانی که جنگ شروع شد به جبهه رفت. اول در جنگ های نامنظم و بعد هم فقط در خط مقدم بود. حدود 7 ماه مداوم در جبهه بود. یوسف رفت و دخترش از او یادگار ماند. با رفتن او چراغ خانه مان خاموش شد ولی قرار نیست که زندگی جریان نداشته باشد شهدا رفتند که ما سربلند زندگی کنیم. عموی زینب یک عمر برایش پدری کرد. چیزی برایش کم نگذاشت و برایش پدری دلسوز و مهربان بود. زندگی ما بی کم و کاست می گذرد. حیف شد که یوسف از میان ما رفت ولی برادر شوهرم که جای او را گرفت مرد زندگی است و جای خالی او را برایمان پر کرد. الان صحبت از خلق و خوی خوش یوسف نقل محافل خانوادگی ماست. خاطراتش از ذهن ما نمی رود و سعی می کنیم از حس مسئولیت پذیری او در قبال خانواده و میهنش درس بگیریم. شاید راضی کردن ما برایش کاری نداشت ولی آن موقع شرایط ایجاب می کرد که در کنار ما نباشد. ازخودگذشتگی و ایثار شهدا بود که الان ما در امنیت زندگی می کنیم.»
 
انتهای پیام/ 171
نظر شما
پربیننده ها