شهید پناهی به روایت برادر؛

شط خون در «خیبر»/ دفن پاره های پیکر فرزند توسط مادر

«خبر داده اند عملیات لو رفته... عقب نشینی... باید عقب نشینی کنیم.» ناگهان معبر مثل روز روشن شد. نه دشمنی پیدا بود و نه محل ارسال آتش... گلوله ها از زمین و آسمان روان شدند... روشنایی صبح 5 اسفندماه که دمید، شطی از خون در معبر خیبر به راه افتاده بود.
کد خبر: ۲۱۸۶۹۱
تاریخ انتشار: ۰۳ دی ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۸ - 23December 2016
شط خون در «خیبر»/ مادری که به دست خود پاره های پیکر فرزند شهیدش را دفن کرد
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، جزیره مجنون در دوران جنگ تحمیلی، بارها شاهد رزم دلاورانه جنگاوران خمینی کبیر و مجاهدان فی سبیل الله بود. شهید منوچهر پناهی یکی از همین مجاهدان است که در سن بیست و یک سالگی از «مجنون» به آسمان پر کشید.
 
در ذیل روایتی درباره شهید پناهی را که از زبان برادر شهید نقل شده است، می خوانیم:
 
«تهمینه خانم دور اتاق می چرخید و وسایلی را که توی بیمارستان به کارشان می آمد، گوشه ای جمع می کرد. منوچهر روی تخت خوابش دراز کشیده بود و با ناراحتی به او نگاه می کرد: «مامان، نمی شود از خیر این عمل جراحی بگذریم؟!» تهمینه خانم خشک و جدی جواب داد: «نخیر، نمی شود صد بار پرسیدی و جواب دادم. باز تکرار می کنی؟» منوچهر با بغض سرش را زیر پتو فرو برد. تهمینه خانم آه کوتاهی کشید و به طرف او رفت. پتو را از رویش کنار زد و صورت تبدارش را روی گونه ی خیسش گذاشت: «الهی دورت بگردم مادر. این دفعه را هم تحمل کن. ان شاءالله خوب می شوی.» منوچهر سر و شانه اش را بالا کشاند و روی رخت خوابش نشست: «من که برای خودم نمی گویم. دلم نمی خواهد شما این قدر اذیت شوید. الان سه سال است که من را توی بیمارستان ها می چرخانید. بابا از این سال تا آن سال از گوشه کنار زندگی می زند تا خرج عمل های جراحی من جور شود. من...» تهمینه خانم با نرمه دستش صورت اشک آلود منوچهر را نوازش کرد و گفت: «غصه این چیزها را نخور مادر. من هر کاری بتوانم می کنم تا تو برای بچه هایت یک پدر قوی و سالم شوی!» منوچهر تا بناگوش سرخ شد و ریز خندید. تهمینه خانم لبخندی زد و موهای سیاه و پاکیزه او را بوسید: «قربان نجابتت بروم مادر...»

تمرین سخت

آقا! غذای شما آماده است. منوچهر در حالی که پول را از مشتری می گرفت، رو به علیرضا گفت: «داداش بعد از ظهر که مغازه را تعطیل کردیم، می آیی برویم تمرین دو؟» علیرضا جواب داد: «توی سپاه که به اندازه کافی این طرف و آن طرف می دوی، دیگر تمرین کردنت برای چی هست؟» منوچهر سیب زمینی های سرخ شده را از توی تابه بیرون آورد و گفت: «برای نیروهای تازه سپاه مسابقه دو و میدانی گذاشته ام. باید حسابی تمرین کنم که خودم وسط مسابقه نفس کم نیاورم. می خواهم برای نیروهای قدیمی آبروداری کنم!» علیرضا خلال سیب زمینی های خام را توی روغن ریخت و سرش را کنار کشید تا روغن روی صورتش نپاشد: «آره، ولی حریف قدری برای تمرین انتخاب نکرده ای داداش.» منوچهر از مغازه بیرون زد و دوچرخه علیرضا را که به درخت کنار خیابان تکیه داده بود، به آن جا اورد: « شما سوار رخشت باش و من پیاده! خوب است؟» علیرضا خندید و به طرف شیر آب رفت تا دست و بالش را بشوید: «امروز بی خیال کاسبی! بیا بریم مسابقه. آنقدر که تو برای سپاه می دوی، برای زندگی خودت وقت نمی گذاری.» علیرضا دست هایش را به هم سایید و نفسش را پر صدا رها کرد: «کسی که لباس خدمت به امام (ره) را می پوشد، باید از جان مایه بگذارد برادر من.» علیرضای سواره و منوچهر پیاده از میدان محمدیه تا خیابان بریانک دویدند و وقتی منوچهر حسابی از حال رفت، دست از تمرین کشیدند.

اجتماع رزمندگان در مقابل مجلس

تهمینه خانم جلوتر از علیرضا می دوید: «اگر راه نیفتاده باشند، خوب است.» علیرضا پرسید: «خودش گفت باید جلوی مجلس جمع شویم؟» تهمینه خانم پا کُند کرد، تا نفسش چاق شود: «آره، گفت طول می کشد تا راه بیفتیم. نگذاشت همراهش بیایم.» علیرضا چشم چرخاند میان رزمنده هایی که از جلوی ساختمان مجلس به طرف راه آهن می رفتند: «میان آن ها که نیست.» تهمینه خانم نگاهش را تیز کرد که شاید منوچهر را پیدا کند: «هنوز عرق پایش خشک نشده بود که باز فیلش یاد هندوستان کرد... از وقتی پایش به جبهه باز شده، یک دل سیر ندیدمش.» محوطه میدان بهارستان خلوت شده بود. علیرضا گفت: «حتما رفته. این جا نمی توانیم پیدایش کنیم. بهتر است شما بروی خانه.» تهمینه خانم آه بلندی کشید و در حالی که با ناامیدی راه رفته را برمی گشت، زیر لب گفت: «نمی دانم برای دلخوشی من گفتی، یا واقعا دیگر نمی رود.» علیرضا با تعجب خندید و گفت: «از این بچه بعید است از این تصمیم ها بگیرد!» تهمینه خانم با حسرت سری تکان داد: «می دانم!» توی راه علیرضا به صورت درهم و نگران مادر که نگاه می کرد، آشوب دلش بیشتر می شد: «مامان شما برو خانه، من اگر پیدایش کردم، خبرت می کنم.» تهمینه خانم در میانه راه ماند و چشم دوخت به دور شدن علیرضا.

توی محوطه مقابل ساختمان راه آهن رزمنده هایی که برای حرکت آماده شده بودند، چشم علیرضا به منوچهر افتاد و با هیجان او را صدا زد. منوچهر با شنیدن اسمش به طرف صدا برگشت: «داداش...» علیرضا منوچهر را تنگ در آغوش گرفت. دلش حال و هوای عجیبی داشت: «به مامان گفته ای دفعه آخری است که به جبهه می روی؟» منوچهر سری تکان داد و گفت: «آره، دفعه آخر است.» و بعد یک جفت کتانی از توی ساکش بیرون اورد: «این ها اضافه هستند. بده به کسی که احتیاج دارد.» با صدای سوت قطار رزمنده ها برای حرکت اماده شدند. منوچهر علیرضا را دوباره در آغوش گرفت و بوسید: «حلالم کن داداش» از هم که واکنده شدند، انگار پاره ای از وجود علیرضا هم از او دور و دورتر شد... .

شط خون در «خیبر»

در تاریکی صدای نفس های یکدیگر را می شنیدند. باید به نوبت از معبر تاریک کنار آب می گذشتند. اگر قدمی اشتباه برمی داشتند، به باتلاق چسبیده پل فرو می رفتند. باد سردی از روی آب می وزید و سرما را تا مغز و استخوان هایش می کشاند. هر بار که منور جاده آن سوی پل را روشن می کرد، سیل انفجارهای پی در پی زیر پایشان را می لرزاند و چند رزمنده بر زمین می افتادند. برای جابه جا کردن پیکرشان نه فرصتی بود و نه محل امنی. منوچهر زیر لب دعای زیارت عاشورا را زمزمه می کرد. هر بار که لبه های ناسور پوتینش به نرمی پیکر شهیدی برخورد می کرد، قلبش در هم فشرده می شد: «یا حسین(ع)» بی اختیار نوک انگشتانش را توی پوتین جمع می کرد تتا شاید سنگینی هیکل مردانه اش کمتر شود. دیگر به محل عملیات نزدیک شده بودند. فاصله انفجارها کمتر و شدتشان بیشتر شده بود. منوچهر راه گرفتن خون لزجی را که روی پوتینش ماسیده بود، احساس می کرد. از آخر صف مستقیمی که به طرف محل عملیات می رفتند، زمزمه هایی شنیده می شد: «خبر داده اند عملیات لو رفته. . . عقب نشینی... باید عقب نشینی کنیم.» ناگهان معبر مثل روز روشن شد. نه دشمنی پیدا بود و نه محل ارسال آتش... گلوله ها از زمین و آسمان روان شدند... روشنایی صبح 5 اسفندماه که دمید، شطی از خون در معبر خیبر به راه افتاده بود.

دفن پاره های پیکر فرزند توسط مادر

آقا علیرضا صبور و خوددار از برادرش می گوید: « منوچهر قامت درشت و مردانه ای داشت. آنقدر که همرزمانش به شوخی از او می پرسیدند پیرمرد چندتا بچه داری؟! اما پیکرش مدت ها مفقود بود. سال 1376 که پاره های پیکرش را آوردند، هیچ نشانی از آن هیبت مردانه و دوست داشتنی نمانده بود. مادرم با دست خودش پاره های پیکر را که وزنشان به 2 کیلوگرم هم نمی رسید، در قطعه والدین شهدا دفن کرد.» سال ها انتظار و بی قراری تهمینه خانم را بیمار و رنجور کرده است. او هنوز هم حسرت دامادی و پدر شدن منوچهر را به دل دارد. چهار سال پس از شهادت منوچهر، پدر شهید ناآرام و چشم به راه از دنیا رفته است.»

شهید منوچهر پناهی

نام پدر: حسن

تولد: 1341 تهران

شهادت: 62.12.4 جزیره مجنون

مزار: قطعه 55 بهشت زهرا (س)

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها