محمدهادی خزايی:

پدرم آخرين پيامش را با شهادتش مخابره كرد

فرزند شهید خزایی گفت: پدرم آخرين پيامش را با شهادتش مخابره كرد.
کد خبر: ۲۱۸۸۰۷
تاریخ انتشار: ۰۴ دی ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۳ - 24December 2016
پدرم آخرين پيامش را با شهادتش مخابره كردبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، چهل روز گذشت! چهل روز از شهادت حاج‌محسن خزايي خبرنگار شهيد صدا‌وسيما در سوريه گذشت. روزهايي كه براي خانواده‌اش مملو از دلتنگي و سختي‌هاي نبودن پدري دلسوز و همسري مهربان بود. شهيد خزايي در بيست و دومين روز از آبان ماه 1395 در همان سرزميني به شهادت رسيد كه مشهد مدافعان حرم بسياري است. خبرنگاري كه به «آويني سيستان» شهره است و اين روزها جايش در جشن آزادسازي شهر حلب خالي به نظر مي‌رسد. فردا 5 دي ماه 1395 مراسم چهلمين روز شهادت حاج‌ محسن خزايي در مسجد جامع زاهدان برگزار مي‌شود. همين مناسبت را فرصتي دانستيم تا در همكلامي با محمدهادي خزايي فرزند شهيد، جلوه‌هايي ديگر از زندگي اين شهيد بزرگوار را تقديم حضورتان كنيم.

با توجه به حضور چندين ساله پدر در ميدان نبرد و رسالتي كه ايشان بر عهده داشتند، آمادگي شنيدن خبر شهادتش را داشتيد؟
 
بله، حقيقتاً در سفر آخرش خيلي هوايي شده بود. حتي در سفري كه من و پدر در تابستان به مشهد داشتيم، به من گفت: «بيا بنشين كنارم تا با هم صحبت كنيم و حرفهايي به شما بگويم. مي‌خواهم وصيت كنم. شايد اين سفر، آخرين سفرم باشد.» من از همان لحظه كه اين حرف‌ها را مي‌زد، شوق پر كشيدن را در وجود پدر ديدم. چند روز قبل از شهادتش هم به من گفت: نمي‌خواهي كربلا بروي؟ گفتم: شرايط باشد چرا نخواهم. گفت: من برايت هماهنگ مي‌كنم. بعد از هماهنگي و ثبت نام در كارواني، پيام داد كه كارهايت روبه راه شده است. كار كربلايم را جور كرد و خودش كربلايي شد.

يعني همان ايام به شهادت رسيدند؟

كار كربلايم كه جور شد، چند روز بعد، شنبه بود كه با كاروان از مشهد به سمت جمكران حركت كردم. تا پس از زيارت به مرز شلمچه رفته و عازم كربلا شويم. نگو همان روز پدر در سوريه شهيد شده بود. خيلي بي‌قرار بودم. اصلاً انگار نه انگار كه براي اولين بار به كربلا مي‌روم. بعد از نماز عشا بود كه بين راه توقف كرديم. بعد از نماز سوار اتوبوس شدم، وقتي تلگرامم را چك كردم متوجه شدم كه يكي از دوستانم خبر شهادت بابا را برايم فرستاده و از من پرسيده كه آيا صحت دارد؟ باورم نشد. گفتم حتماً مثل سال 1392 و ترور نافرجام ايشان در مسير فرودگاه دمشق، خبر شهادتش به اشتباه پخش شده است. از اتوبوس پياده شدم و شروع به گرفتن شماره پدر كردم. پنج، شش بار گرفتم اما در دسترس نبود. بي‌تاب مانده بودم كه چه كار كنم. در همين حين خاله‌ام تماس گرفت و گفت برگرد، بابات را شهيد كردند. باور نكردم، به خاله گفتم صبر كنيد تا من تأييديه خبر شهادت را بگيرم. زنگ زدم به يكي از دوستان در سوريه: الو حاجي، هادي هستم پسر حاج‌محسن، چه خبر از حاجي؟ حاجي كجاست؟ حاجي چرا حرف نمي‌زني؟ حاجي خبر شهادت بابا تأييد است؟ حاجي گفت: تأييد است، خدا صبرت بدهد... بعد تماس قطع شد. پدرم ما را براي شهادتش آماده كرده بود و ما انتظار شهادتش را داشتيم. اما كلي كار در رابطه با زندگي شخصي خودم و كارهاي خانه با هم هماهنگ كرده بوديم كه بابا گفت مرخصي بعدي برايت پيگيري و اقدام مي‌كنم. با همه اين احوالات خبر شهادتش خيلي تكان‌دهنده بود. سعي مي‌كردم با ذكر يا الله، يا محمد، يا علي، يا زهرا، يا زينب، يا اباالفضل، يا حسين و يا رقيه خودم را آرام كنم.

عرصه خبر و اطلاع‌رساني عرصه‌اي است كه باعث آگاهي‌بخشي و تنوير افكار عمومي در خصوص مدافعان حرم مي‌شود، شما چه برداشتي از كار خطير و ارزشمند پدرتان داريد؟

پدر معتقد بود وقتي خانواده شهداي مدافع حرم تصوير يا مستندي از شهيدشان يا حتي تصويري از پيروزي‌هاي نيروهاي جبهه مقاومت اسلامي را مشاهده مي‌كنند، باعث شادي‌شان مي‌شود. مي‌بينند كه خون شهيدشان باعث فتح و نصر شده است. مي‌بينند كه راه شهيدشان ادامه دارد. پدر در كار خبري هميشه تلاشش اين بود كه حق مطلب را ادا كند و بگويد چرا مدافعين حرم در مناطق عملياتي سوريه حاضر مي‌شوند؟ اعتقاد شهيد خزايي بر اين بود كه حق مردم است بدانند ما براي چه در سوريه هزينه مي‌دهيم. شهيد خزايي به استناد صحبت‌هاي امام خميني(ره) كه اسرائيل را غده سرطاني مي‌ناميد، اعتقاد داشت كه بايد براي نابودي اسرائيل گام برداريم. پدر معتقد بود اگر ما مرز استراتژيك خود را در عراق و سوريه و لبنان نمي‌بستيم امروز بايد در كوچه‌ها و محله‌هاي خودمان با تكفيري‌ها مواجه مي‌شديم. مي‌گفت بها و مزد تلاش‌هاي يك خبرنگار بهشت است. يك خبرنگار نبايد خودش را به كمتر از بهشت بفروشد. در نهايت هم خوش به سعادتش بهايش را گرفت و بهشتي شد. پدرم آخرين پيامش را با شهادتش مخابره كرد.

در فضاي مجازي مداحي‌هايي از پدر شهيدتان پخش شده است. ايشان يك خبرنگار بود، حكايت اين مداحي‌ها چه بود؟

پدر از همان زمان جواني مداحي مي‌كرد اما در مراسم و در گزارش اعتقادش بر اين بود كه چرا وقتي دل آماده است من آن را به اهل دلش يعني خدا و اهل بيت وصل نكنم. دنبال ثواب جمع كردن بود. مي‌گفت همين كه دل مستمع پر بكشد و آسماني بشود يقيناً خدا اجر و پاداشش را هم مي‌دهد.

مرور گزارش‌ها و مصاحبه‌هاي حاج‌محسن، ما را به اين نتيجه مي‌رساند كه ايشان ارادت و ارتباط خوبي با مدافعان حرم تيپ فاطميون داشت. درست است؟

بله، پدرم خيلي به تيپ فاطميون و نيروهايش علاقه داشت. به خاطر اخلاص و يك‌رنگي بچه‌ها و به خاطر از خود گذشتگي نيروهاي فاطميون بود. پدر مي‌گفت زماني كه وهابي‌ها به منطقه سيده زينب حمله كردند خيلي از مردم مهاجرت كردند و رفتند اما افغاني‌هاي مقيم منطقه سيده زينب(س) ماندند و مقاومت كردند. وقتي از آنها سؤال كردم چرا شما نمي‌رويد؟ سازمان بين‌الملل به هر كجا كه شما بخواهيد پناهندگي مي‌دهد؟ آنها پاسخي به پدر داده بودند كه باعث علاقه بيشتر بابا به آنها شده بود. آنها گفته بودند: ما يك عمر در خانه بي‌بي زينب(س) نمك خورده‌ايم چطور مي‌توانيم نمكدان شكسته و در اين شرايط از اينجا برويم. پدر هميشه از رشادت‌ها و مظلوميت‌هاي فاطميون مي‌گفت. براي خانواده‌هاي شهداي فاطميون خيلي احترام قائل بود و به ديدار خانواده‌هاي شهداي فاطميون مي‌رفت. تا آنجا هم كه امكان داشت من هم پدر را همراهي مي‌كردم. شهيد رضا اسماعيلي اولين شهيد ذبيح فاطميون، شهيد توسلي، شهيد بخشي و ساير شهدا... به خانواده خيلي‌هاي‌شان سر زديم. پدر از همه خانواده‌هاي شهدا مي‌خواست كه براي شهادتش دعا كنند. پدرم هميشه ياد شهدا بود. ياد شهدايي چون حاج‌قاسم ميرحسيني قائم مقام لشكر۴۱ ثارالله سيستان و بلوچستان. ياد شهيد محسن ذوالفقاري خبرنگار و همكار خودش كه در حادثه تاسوكي به خيل شهدا پيوست. ياد دوستان شهيد و همرزمان شهيدش در سوريه.

امروز 40 روز از شهادت پدرتان مي‌گذرد از دلتنگي‌هاي‌تان بگوييد.

دلم خيلي تنگ است اما مي‌گويم به فداي اهل بيت، به فداي پيامبرم، به فداي مولايم علي، به فداي مادرم زهرا و به فداي ارباب امام حسين و علمدار اباالفضل و به فداي زينب كبري و حضرت رقيه و حضرت صاحب‌الزمان(عج) دلم حسرت يك تماس دوباره از سمت بابا، پيام تلگرامي از سمت بابا را دارد. با شهادتش دلمان را سوزاند. نه به خاطر شهادت نه، به خاطر اينكه ما لياقت فرزند شهيد شدن را نداشتيم. لحظه به لحظه خاطرات پدرانه‌اش از جلوي چشمانمان مي‌گذرد و داغ فراق را تازه‌تر مي‌كند. اما وقتي به ياد غربت شهداي كربلا و اسراي كربلا مي‌افتيم دلمان كمي آرام مي‌گيرد. اما امان از لحظه‌اي كه زينب خواهرم بي‌قرار شود. گويي دنيا روي سرمان خراب مي‌شود. به عنوان مثال چند شب پيش زينب، بي‌قرار بود. با خود بيرون بردم تا چرخي در شهر بزنيم، شايد آرام شود. نزديك مسير فرودگاه شهرمان كه شديم ناگهان گفت هادي داريم مي‌ريم بابا را بياوريم؟ يا از خواب پريدن‌هاي نصف شبش كه با ناله و گريه مي‌گويد شماره بابام را بگير. مي‌خوام باهاش صحبت كنم. در جواب اين حرف‌ها و رفتار‌هاي زينب، كاري نمي‌توانم بكنم جز فروخوردن بغض‌ها و توكل برخدا.

با توجه به رفاقتي كه بين شما و پدر وجود داشت، تا به حال شده بود كه از روزهاي بعد از شهادتش صحبت كنيد و از نبودن‌هايش گله كنيد؟

هميشه با هم صحبت مي‌كرديم و از سختي‌ها مي‌گفتم. جواب مي‌داد خودتان را جاي خانواده شهدا بگذاريد. مي‌گفت تك تك اين سختي‌ها در راه خدا براي ما ثواب است. هميشه توصيه مي‌كرد در هر زمينه‌اي بهترين باشيم چون ولايت سرباز نخبه نياز دارد. اما دلمان خوش است كه پدر به آرزويش رسيد و با شهادتش، رسالت خويش را به گوش جهانيان رساند و آن را جاودانه كرد. پدرم با شهادتش وظيفه‌اي خطير و مهم را برعهده من گذاشت. اميدوارم بتوانم علم پيروي از ولايت و رهبري را به دست بگيرم. من آماده‌ام تا لباس رزم پدر را به تن كنم و ميكروفن ايشان را به دست بگيرم تا راه شهداي جبهه مقاومت اسلامي را براي همه تبيين كرده و پيام حق‌طلبانه‌شان را به سمع و بصر همگان برسانم. در پايان از تمام مردم كشورم ايران و مردم كشور سوريه و به خصوص منطقه سيده زينب(س) كمال تشكر را دارم كه با حضور خودشان در مراسم تشييع پدرم و با پيام‌هاي‌شان تسلي دلمان بودند و دل شهيد و دل ما را شاد كردند.
 
منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها