گفت‌و‌گوی دفاع پرس با خواهر شهید غواص «عباس خسروی»؛

شهادت عباس «چرا» ندارد!

مادرم پیکر عباس را با گلاب شست و شو داد، در این حین مدام می گفت: «نگویید؛ چرا عباس شهید شده است، کار خدا «چرا» ندارد، عباس برای ادای تکلیف رفت و به شهادت رسید.»
کد خبر: ۲۱۹۱۴۵
تاریخ انتشار: ۰۹ دی ۱۳۹۵ - ۰۱:۰۱ - 29December 2016

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: خط شکن لشکر 25 کربلا در عملیات کربلای چهار بود. همان عملیاتی که ما را به یاد شهدای غواص دست بسته ای می اندازد که دو سال پیش نسیم روح بخششان در هوای شهرهای ایران جاری شد و گرد فراموشی را از مقابل چشمان مردمان دیاری که روزی فرزندان خود را در سخت ترین شرایط راهی جبهه های نبرد کردند، زدود.

شب پنجم دی ماه زمستان سال 65 خط شکنان غواص به دل اروندرود زدند تا عملیاتی را با رمز «محمد رسول الله» آغاز کنند. «عباس» هم یکی از خط شکنان جوان و اهل استان مازندران بود که در عملیات حضور داشت و ساحل اروند معراج پروازش به سوی آسمان شد.

وی متولد 14 فروردین سال 48 در روستای لرگان از توابع شهرستان نور بود، چهارمین فرزند از 11 فرزند خانواده خسروی که در 14 سالگی برای دفاع از ارزش های اسلام و انقلاب به جبهه ها رفت. «زهرا خسروی» خواهر بزرگتر شهید «عباس خسروی» سال ها پیش پیکر عزیزترین برادرش را به دامان خاک سپرده است. وی در گفت و گویی با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، از دوران کودکی خود با شهید و خاطرات برادرش عباس می گوید. متن این گفت و گو را در ادامه می خوانیم.

من از برادرم عباس دو سال بزرگ تر بودم. کنار هم قد کشیدیم و بزرگ شدیم، همه خاطرات آن زمان به شیطنت ها و بازی های کودکی برمی گردد. 15 ساله بودم که ازدواج کردم و خانه ای نزدیک مادرم گرفتم.

شهادت عباس «چرا» ندارد 

عباس را جور دیگری دوست داشتم

از آنجا که فاصله سنی کمی با عباس داشتم به نسبت دیگر برادرهایم با او صمیمی تر بودم و وابستگی عجیبی به هم داشتیم. قبل از اینکه به سن تکلیف برسد به یاد دارم که شب های ماه مبارک رمضان از خواب بیدار می شد و بیرون می رفت. بارها از او دلیل کارش را پرسیده بودم، اما از جواب دادن طفره می رفت تا این که یک بار قول گرفت که اگر به کسی نگویم دلیل کارش را می گوید. گفت می روم تا خانواده ها را برای خوردن سحری بیدار کنم.

پدرم در زمان انقلاب مغازه دار بود و وضع مالی خوبی داشتیم. پدرم در فعالیت های انقلابی شهرستان نور حضور داشت و بعد از انقلاب نیز فرمانده کمیته شهرستان نور شد، جو بسیاری خوبی در فضای خانواده حاکم بود، پدرم بچه ها را خیلی دوست داشت و این دوست داشتن باعث می شد که توجه زیادی به ما داشته باشد.

خدا حواسش به ما هست

هنوز جنگ نشده بود و من هم ازدواج کرده بودم. عباس بیشتر مواقع به خانه ما می آمد. تابستان ها خانوادگی به ییلاق می رفتیم و برای درست کردن مربا و ترشی، میوه و ... می چیدیم. این خاطره را هیچ گاه از یاد نمی برم که یکبار به من گفت: «برای چیدن میوه به باغ رفته بودم، چشمم به شاخه ای افتاد که از داخل باغی به سمت خیابان آمده بود. خواستم سیبی بچینم که دیدم حشره ای آمد و مانع من برای چیدن سیب شد. تا سیب را رها کردم حشره هم رفت. یعنی خدا می خواست  من به سیبی که مشخص نبود صاحبش راضی است یا نه دست نزنم».

این خاطره شهید در ذهنم مانده بود، زمانی که شهید شد، به خدا گفتم خودت بهتر می دانی چه کسانی را پیش خودت ببری.

سال 64 عباس تصمیم گرفت که به جبهه برود. در واقع عباس از همه توجه ها و خوشی هایی که در خانه او را احاطه کرده بود، دل کند و رفت.

باید مشوق برادرانتان برای رفتن به جبهه باشد

14 ساله بود که عازم جبهه شد. برای اینکه مانع رفتنش نشوند، شناسنامه اش را دستکاری کرد. پدر و مادرم مانع رفتن عباس یه جبهه نشدند. همان سالی که عباس به جبهه رفت، دو برادر دیگرم نیز به جبهه رفته بودند، از این رو موضوع رفتن به جبهه در خانواده ما جا افتاده بود. گاهی اوقات من ناراحتی می کردم که چرا پدر اجازه می دهد، همه مردهای خانه به جبهه بروند. پدر می گفت دفاع از کشور یک تکلیف است، شما خودتان باید به این درک برسید و خود به برادرتان بگویید که بروند. من گریه می کردم و بهانه می گرفتم و مادرم حضرت زینب (س) را مثال می زد که باید مثل ایشان صبور باشیم و ایشان را الگوی خودمان قرار دهیم.

عباس برای اعزام مرحله اول یک روز بعد از به دنیا آمدن اولین فرزندم یعنی 14 فروردین ماه به همراه همسرم که باهم دوست بودند و دو برادرهایم به جنگ رفت. در آن دوران عملا همه مردهایمان در خانه به جبهه رفته بودند.

شهادت عباس «چرا» ندارد 
بخشی از دست نوشته شهید

 

مثل ستاره می درخشید

همه برادرهایم عزیز هستند؛ ولی عباس بین آن ها مثل ستاره می درخشید. خوش اخلاق بود و با مردم ارتباط خوبی داشت. اخلاق خوبش همیشه خنده و شادی را به لب دوستان و آشنایان می نشاند. در فراز و نشیب زندگی سخت نمی گرفت و بهانه گیری نمی کرد.

شش ماه در کردستان حضور داشت، بعد از آن به منظور دیدن آموزش های غواصی به جنوب رفت. در سال هایی که در جنگ حضور داشت، بارها در عملیات های مختلف شرکت کرد تا اینکه در نهایت سال 65 که برای انجام عملیات کربلای4 حاضر شد.

ششم دی ماه بود که به برادرم خبر شهادت عباس را دادند، به پدرم گفته بودند، پسر بزرگتان مجروح شده است، پدر که احساس کرده بود خبر دیگری هست، خواسته بود حقیقت را بشنود. با اینکه خبر شهادت را شنیده بود، اما چیزی به ما نگفت. هشتم دی ماه من در خانه مادرم بودم و مشغول شکاندن قند و گرفتن آب نارنج بودیم که خبر دادند، قرار است چند نفری از بنیاد شهید به خانه ما بیایند. صبح بود که یک گروه به همراه چند خانم به منزل ما آمدند. برای خودم که در تشکیلات بسیج فعال بودم نیز عجیب بود که چه اتفاقی افتاده خانم ها به خانه مادرم آمده اند. مادرم نیز تعجب کرده بود.

از آنچه در راه خدا داده ام ناراحت نیستم

اول گفتند: عباس مجروح شده است، می خواستند ما آمادگی پیدا کنیم، مادرم گفت: پسر بزرگ من مجروح شده است، اما اینطور به ما خبر ندادند، اگر عباس شهید شده بگویید من از چیزی که در راه خدا داده ام، ناراحت نمی شوم. وقتی خبر شهادت برادرم را دادند، رو به قبله نشست و خدا را شکر کرد، من البته خیلی ناراحت بودم و گریه می کردم، حتی مریض شدم و به بیمارستان رفتم.

شهادت عباس «چرا» ندارد

عباس با وجودی که پیش از این آموزش غواصی دیده بود؛ ولی وقتی پیکرش را آوردند، لباس غواصی به تن نداشت. زمانی که پیکر را به شهرمان آوردند، مادرم سر و صورت عباس را با گلاب می شست و مدام به جمعیت می گفت، نگویید چرا عباس شهید شده است، کار خدا «چرا» ندارد، عباس برای ادای تکلیف رفت و به شهادت رسید.

حواسمان باشد، عباس زنده است

اعتقاد قلبی اهل خانه نسبت به اهمیت شهادت موجب شد تا  بعد از شهادت عباس راحت با این مسئله کنار بیایند. شهدا زنده اند و من به این موضوع اعتقاد دارم. زمانی که پدر و مادرم برای خانه وسایل جدید خریدند، همان شب عباس به خوابم آمد و گفت چرا پدر و مادر تشریفاتی شده اند؟، مواظب خودشان باشند. رفتم به پدرم و مادر گفتم حواستان باشد. به واقع شهدا زنده اند، حواسمان باشد که هر کاری انجام ندهیم.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار