از خالدیه تا خانطومان/ بخش دوم

شرح آخرین مکالمات شهید «مرتضی کریمی» با فرمانده‌اش/ حکایت شهیدی که زنده شد

دلم شور افتاده بود، به عقب برگشتم تا خبری از مرتضی بگیرم. از یکی از نیروها که موج انفجار او را گرفته بود پرسیدم مرتضی کجاست؟ اشاره کرد به طرف دیگر، سر مرتضی را دیدم که روی زمین افتاده بود.
کد خبر: ۲۲۱۶۱۳
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۹۵ - ۱۲:۳۰ - 14January 2017

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: اواسط دی ماه سال 1394، عملیاتی به نام «الخالدیه» در منطقه خانطومان توسط نیروهای مقاومت آغاز شد. هوای سرد آن روزهای سوریه اگرچه کار را برای رزمنده ها سخت کرده بود، اما همه برای شرکت در عملیات، از یکدیگر سبقت می گرفتند.

عملیات با موفقیت و با رسیدن به اهداف به پایان رسید. 13 پرستوی عاشق که در بین آن ها نام «مرتضی کریمی» از نیروهای باسابقه «فاتحین» به چشم می‌خورد، در صحنه درگیری‌های روز 21 دی ماه و در جریان عملیات به شهادت رسیدند. در سالروز شهادت 13 نفر از نیروهای یگان فاتحین تهران در عملیاتی که در بین مردم به عملیات اول «خانطومان» و در بین نیروها به عملیات «الخالدیه» معروف شد خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به گفت و گو با جمعی از نیروهای یگان ویژه فاتحین و فرمانده این عملیات نشسته است. پیش از این بخش اول مصاحبه با محوریت اهداف عملیات و پیشروی نیروها به منطقه هدف منتشر شد که در اینجا آمده است، در ادامه بخش دوم این مصاحبه را می‌خوانید.


 دفاع پرس: از نحوه شهادت دوستان خود که آن روز به شهادت رسیدند، صبحت کنید.
 
اسعدی: رضا عباسی کنار من شهید شد. شش نفر در ارتفاعی پشت خاکریز بودیم. می‌خواستیم به عقب برگردیم که رضا عباسی مجروح شد. یک نفر دیگر هم مجروح شده بود که سعی کردم، اول او را به عقب ببرم. وقتی برگشتم، دیدیم رضا کنار سنگر خوابیده. گفتم: چرا خوابیدی؟ گفت: پاهایم حس ندارد که برگردم. دشمن هم داشت، نزدیک می شد. رضا را انداختم روی دوشم و در حال برگشت به عقب بودیم که شهید شد.

کلانتریان: هر کدام از ما در منطقه‌ای که برایمان تعیین شده بود مشغول انجام وظیفه بودیم و ممکن بود از منطقه دیگر خبر نداشته باشیم، اما سید فرشید، مدام در حال حرکت بود و نیروها را آرایش می‌داد. به همین خاطر بهتر از همه به موقعیت نیروها واقف بود.

سید فرشید: هر کدام از نیروهایی که آن روز شهید شدند، معمولی نبودند. این را از این باب که رشته مدیریت خوانده ام و تا حدودی با روانشناسی آشنا هستم، می‌گوید. بچه هایی هم که در عملیات شرکت کردند، معمولی نبودند.

مرتضی «نه» گفتن بلد نبود

من شهید کریمی را از زمانی که کوچک بود، می شناختم. چون بچه‌ی یک محل بودیم و بزرگ شدنش را دیده بودم. خصوصیاتی داشت که در خیلی ها نمی‌بینیم. اول اینکه او را در هر شرایطی که می‌دیدیم غم را از دلمان می‌برد، روحمان با بودنش پرواز می کرد. امکان نداشت کسی از او صدمه ای ببیند یا روح کسی را مکدر کند. همیشه می گفتم مرتضی تو 2 تا ایراد بزرگ داری، اول اینکه ریش هایت بلند است اجازه رسیدن خون به مغزت را نمی دهد، دوم اینکه بلد نیستی «نه» بگویی.

2 روز قبل از اعزام، بچه ها خواسته بودند که برایشان لباس تهیه کند، گفته بود چشم. گفتم مرتضی نه گفتن را یاد بگیر. هرکس از رفقا که احیانا پایشان می لغزید و راه را اشتباه می رفتند، مرتضی کمک می کرد و دستشان را می گرفت.

 
صحبت‌های شهید مرتضی کریمی چند ثانیه پیش از شهادت/ چشم‌هایی که به سر بی بدن مرتضی خیره ماند
 

یکی از دوستان مجروح و در بیمارستان بستری شده بود، فکر کردم چه کسی را برای کمکش بفرستم، ذهنم سمت مرتضی رفت. می‌دانستم سریع کار را انجام می‌دهد. نمی‌شد مرتضی را برای کاری بفرستیم و دست خالی برگردد. همیشه برای رفقا از خودش می‌گذشت. هیچ وقت غم و اندوهش را بروز نمی‌داد. مجلس اهل بیت (ع) با وجود مرتضی گرم بود. با اینکه پدرش مداح بود؛ ولی خودش نه صدای قوی داشت و نه شعر زیاد بلد بود، با این حال وقتی وارد مجلس می‌شد محال بود چیزی نخواند و مجلس را گرم نکند.

با مشغله کاری ای که داشت هر سال دو بار به زیارت می‌رفت. از کسی چیزی به دل نمی گرفت. داشتیم کسانی را که به مرتضی ضربه زندند، اما از همه می گذشت.

صحبت‌های شهید مرتضی کریمی چند ثانیه پیش از شهادت/ چشم‌هایی که به سر بی بدن مرتضی خیره ماند 

مرتضی گفت: «سلامتان را به حضرت زهرا (س) می‌رسانم»

دفاع پرس: آقا مرتضی جطور به شهادت رسید؟

سید فرشید: روز عملیات یک محل را مشخص کردم و به مرتضی گفتم، حق نداری از اینجا تکان بخوری. می‌ترسم اتفاقی برایت بیفتد، بچه کوچک داری و خانمت تنهاست، همسرت هم جز تو کسی را ندارد. گفتم فکر کن اینجا تنگه «اُحد» هست. به هیچ عنوان اینجا را رها نکن. گفت: بچه ها هستند و... . گفتم من با بچه ها کاری ندارم، همینجا بنشین و جایی نرو. مراقب باش کسی از این منطقه رد نشود.

ساعتی بعد از پشت بی سیم من را صدا کرد. گفتم: «بگو مرتضی»، گفت: «سلام شما را به حضرت زهرا(س) می رسانم»، گفتم: «بی جا می کنی». فهمیده بودم هوای شهادت دارد. گفتم: «مینشینی سر جایت، حق نداری، جایی بروی». چند ثانیه طول نکشید که یکی از دوستان گفت: «این چه چیزی بود که از کنار ما رد شد؟» توجهی نکردیم. یکی دیگر از بچه ها گفت: «مرتضی را هرچه صدا زدیم جواب نمی دهد». دلم کمی شور زد. هداوندی به شوخی گفت: «پیرغلامی زودرس گرفته». تیراندازی بچه ها که کم شد، نگرانی ام هم بیشتر شد.

رفتم ببینم مرتضی کجاست؟ یکی از بچه ها را دیدم، پرسیدم مرتضی کجاست؟ با همان حالش که موج انفجار او را گرفته بود به آن طرف اشاره کرد و گفت: «آنجاست». دیدم سر مرتضی و قسمتی از ترقوه اش روی زمین افتاده است. مرتضی انگار بدون هیچ غمی دقیقا رو به قبله خوابیده بود. دستش یک سمت و یکی از پاهایش هم سمت دیگری بود. شهید اینانلو هم کنارش بود. سمت راست هم مجید قربانخانی از ماشین به بیرون پرت شده بود. یک لحظه دیدم یکی از شهدا زنده شد!!! حبیب عبداللهی بود. مرا صدا کرد و جوابش را دادم.

 سر بی بدن مرتضی چشمانم را خیره کرد

دفاع پرس: گفتید ماشین؟ منظور شما کدام ماشین است؟ داخل ماشین چند نفر بودند؟

بخشی: یک ماشین قرار بود، مجروح ها را به عقب ببرد. برد و برگشت. اینانلو را پشت وانت دمر خواباندیم، حبیب هم لبه وانت بود. در حال بحث با مرتضی کریمی بودیم که کداممان مجروح ها را ببرد. در همین گیر و دار بودم که نفهمیدم چه شد. وقتی به هوش آمدم، درد عجیبی در سرم حس می کردم. چشم هایم را که باز کردم، چشم به چشم مرتضی افتاد که سرش کنارم افتاده بود. تکه های استخوان مرتضی را روی سر و صورتم حس می کرد. من و مرتضی تنها نیم متر از هم فاصله داشتیم. به غیر از ما چند سوری هم به شهادت رسیده بودند.

محمد اینانلو از شدت جراحت و خونریزی شدید به شهادت رسید. موج آتش همه را سوزانده بود. حاج فرشید من را بلند کرد و به عقب برگرداند. با اینکه توان حرکت نداشتم؛ ولی بلند شدم و کم کم به عقب برگشتیم. وقت برگشت دشمن نگاهش را از ما برنمی داشت. تیر بود که به سمت ما می آمد. به ماشین هم تیراندازی می کردند که هرکس اطرافش هست به شهادت برسد.

حبیب عبداللهی هم حالش وخیم بود. گوشت ران پایش کاملا باز شده بود، وضعیت خوبی نداشت، اما خدا را شکر زنده ماند.

سید فرشید: حبیب با آن وضعیت روحیه بالایی داشت. بین راه شوخی می کردیم و خودش می گفت شریان پایم  را ببندید، کاری که در آن لحظه به ذهن هیچ کدام از ما نرسید.

دفاع پرس: چه اتفاقی افتاد که پیکر برخی از نیروها در منطقه جا ماند؟

نعمتی: حجم آتش زیاد بود و وقت برگرداندن شهدا به عقب نبود.

دفاع پرس: نمی توانستید دوباره برگردید؟

نعمتی: نه. قرار بود کمی منطقه را تثبیت کنیم تا امکان برگشت شهدا وجود داشته باشد و نیروهای جدید برای برگشت پیکر ها کمک کنند. ساعت پنج بود که سید فرشید آن شعار معروف را سر دادند و گفتند «چند شیر بچه مترضی علی نیست که کمک کند» با اینکه هوا بسیار سرد بود و حتی پاهایمان توان راه رفتن نداشت، دو به دو بلند شدیم و در حالی که هم دیگر را پوشش می دادند به عقب برگشتیم. حجم آتش خیلی زیاد بود و نیروهای کمکی هم نیامدند و وقت عقب بردن هم نبود.

کلانتریان: ما 9 نفر بودیم که چهارنفرمان شهید شدند. امیر محمدیان، عباس آسمیه، عباس آبیاری و میثم نظری. نیروهای ما تازه نفس تر بودند و باقی نیروها خسته شده بودند. تصورمان این بود که تعدادی از نیروها بالای تپه کمی آن طرف تر از ما مستقر هستند، اما بعد از مدتی بی سیم زدند و گفتند دشمن در حال دور زدن است. سید فرشید ما که نیروهای تازه نفس تر بودیم را سمت چپ گذاشت تا بچه های دیگر به عقب برگردند. زمین به صورت نعلی شکل بود. من و تعدادی از بچه ها در گودی قرار گرفته بودیم و مابقی بالای گودی بودند.

صحبت‌های شهید مرتضی کریمی چند ثانیه پیش از شهادت/ چشم‌هایی که به سر بی بدن مرتضی خیره ماند 

سید فرشید: ما یک پله عقب آمده بودیم. ستون دشمن به سمت ما می آمد. فاصله مان شاید به 70 متر می رسید. به دلیل تیراندازی زودتر از موعد یکی از رزمندگان در عرض چند دقیقه موقعیت ما لو رفت. سمت راست تیربار دشمن و سمت چپ سلاح 23 ما را می زد و از رو به رو هم به سمت ما می آمدند. با اینکه زمین را کنده بودیم و پناه گرفته بودیم، اما از بالای کمر ماهم تیر می رفت. بچه ها خوب مقاومت می کردند، اما در این حین میثم نظری به شهادت رسید. شیر محمد یکی از دوستان همرزم ما تیر خورده بود که میثم به کمکش رفت و خودش تیر خورده و شهید می شود. هوا گرگ و میش شده بود که به عقب بی سیم زدیم تا کسب تکلیف کنیم. پرسیدم بایستیم یا مقاومت کنیم؟ ذهن خودمان هم دیگر کار نمی کرد. اطلاع دادند که برگردید و عقب نشینی کنید.

ماجرای شهادت میثم نظری اینطور بود که اول شیرمحمد تیر خورد و صورتش پر از خون شد. میثم به کمک شیرمحمد رفت که کنار شیرمحمد به شهادت رسید.

کلانتریان: تصمیم به برگشت گرفته بودیم. امیرعلی محمدیان جلوتر از من به عقب برگشت و من هم پشتش بودم. سنگ بزرگی جلوی پای امیرعلی بود که پایش به سنگ گیر کرد و افتاد. خیلی از من جلوتر بود شاید فاصله مان به 500 متر می رسید. به امیرعلی که رسیدم دستش را گرفتم و بلند کردم که باهم برویم. سالم بود. به من گفت برو، جلوتر که رفتم نیم خیز شدم و دیدم دارد، می آید. خیالم راحت شد. اما در ادامه مسیر  دیگر ندیدمش. هوا تاریک شده بود و ما پنج نفر بودیم که برگشتیم.

ادامه دارد.../141


نظر شما
پربیننده ها