اولين داوطلب پروازهای مرگ‌آفرين بود

كوچه‌های محله زرگنده هر كدام به نام شهيدی مزين است. اما در همين نزديكي و در همين كوچه‌پس كوچه‌ها، همسر شهيدی زندگي مي‌كند كه نام كوچه‌شان «مريم» است.
کد خبر: ۲۲۱۶۳۱
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۹۵ - ۰۹:۳۱ - 14January 2017
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، کوچه‌هاي محله زرگنده هر كدام به نام شهيدي مزين است. اما در همين نزديكي و در همين كوچه‌پس كوچه‌ها، همسر شهيدي زندگي مي‌كند كه نام كوچه‌شان «مريم» است! اينجا محل سكونت اسطوره صبري است كه سال‌ها مهر خاموشي بر لب‌هايش زده و نخواسته كه حتي نامي از همسرش روي ديوارهاي كوچه باشد، سكوتش حجمي از فرياد است براي مادري كه سال‌هاست براي فرزندانش جاي پدر را هم پر كرده است. «مرضيه» تمام اين سال‌ها بار زندگي را تنهايي به دوش كشيده تا مقتدرانه، يادگارهاي شش سال زندگي مشترك را به ثمر برساند. او همسر شهيد «سرلشكر عليرضا بيطرف» خلبان جنگنده «اف 14 »است، خلباني از خطه سرزمين پارس كه وجودش كابوسي بود براي دشمن. مردي كه «شهيد بابايي» در خصوص او گفت: «نمي‌دانم درباره اين شهيد چه بگويم؟» گفت‌و‌گوي ما با همسر شهيد بيطرف را پيش رو داريد.
 
از نحوه آشنايي با شهيد خلبان عليرضا بيطرف بگوييد. اينكه چه خصوصيات اخلاقي شما را جذب كرد تا با او ازدواج كنيد؟
 
كنكور سال 58 بود كه بر اثر بيماري معده 22 روزي در بيمارستان بستري بودم و در آنجا با پرستار خانمي به نام «ناهيد» آشنا شدم. «ناهيد» زن‌داداش همسرم «علي» بود و براي نخستين بار علي با همان حال و روزي كه روي تخت بيمارستان داشتم مرا ديد. حال خوبي نداشتم و حواسم به عشق و عاشقي و اين چيزها نبود، اما بعدها علي مي‌گفت كه همانجا با ديدن من دلش لرزيده است.
وقتي قرار ازدواج گذاشتيم، جنگ آغاز شده بود و خيلي‌ها به من مي‌گفتند چرا با يك خلبان جنگنده ازدواج مي‌كني؟ حتي سر سفره عقد به خودم گفتم كه چرا اينجا نشستم اما زواياي پنهان جسم و روح «علي» مرا جذب كرده بود، تله‌پاتي عجيبي با هم داشتيم آنقدر كه زياد صحبت نمي‌كرديم اما منظور هم را از نگاه يكديگر مي‌فهميديم. وقتي ازدواج كرديم رفتار و عملكردش طوري شد كه من احساس مي‌كردم عشق و علاقه من خيلي بيشتر از اوست. طوري جذب رفتارش شدم كه زندگي مشتركمان با آنكه طول كوتاهي داشت اما عرض آن تاكنون ادامه دارد. آدم خاصي بود. مانند گل مريم كه وقتي بو مي‌كنيد، بوي خوشي از درونش ساطع مي‌شود. نمي‌توانم بگويم كه ايرادي نداشت اما محاسنش نهادينه بود. از بچه سه‌ساله تا پدربزرگم شيفته رفتارش مي‌شدند چون مي‌دانست كه با هر كسي چگونه رفتار كند و تظاهر نمي‌كرد.
 
چطور شد كه شهيد بيطرف خلبان جنگنده اف 14 شد؟
 
علي دوره‌هاي پرواز با «اف 5» را در امريكا گذراند و بعداً خواست تا با اف 14 پرواز كند و چون بعد از انقلاب امكان رفتن به امريكا نبود، دوره‌هاي آموزشي را در اصفهان گذراند. به دليل محدوديت دوره‌ها شهيد بابايي «علي» را انتخاب كرد و گفته بود: «من احتياج به يك خلبان منضبط و كاري دارم.» امتحان دادنش را به خاطر دارم. هر خلباني بايد 100 مورد از موارد ضروري را براي هواپيمايي كه پرواز مي‌كرد از برداشت. چون تسلط به زبان انگليسي داشتم براي حفظ موارد به او كمك مي‌كردم تا بتواند به خوبي امتحان دهد. زماني كه امتحانش شروع شد به ساعتم نگاه كردم كه 9:22 بود و مواردي را كه با هم حفظ كرده بوديم در ذهنم مي‌آوردم، اما چند مورد را فراموش كردم و به ساعتم نگاه كردم. زماني كه علي برگشت و از او درباره امتحان پرسيدم فهميدم كه درهمان ساعت 9:22 همان مورد را كه من فراموش كردم او هم فراموش كرده بوده، وقتي اين موضوع را فهميد، شوكه شد! ما تله‌پاتي عجيبي با هم داشتيم. به هرحال شكر خدا علي در دوره پذيرفته شد و خلبان جنگنده اف 14 شد.
 
با وجود دلاوري‌هاي شهيد بيطرف هيچ كوچه‌اي در شهر را نمي‌يابيم كه مزين به نام اين شهيد باشد.
تنها خواهر همسرم از خانواده بيطرف باقي مانده كه در امريكا زندگي مي‌كند و خانواده همسرم همه چيز را به من واگذار كردند اما من نخواستم تا نام هيچ كوچه و خياباني در تهران به نام همسرم باشد.
 
رفتار همسرتان تا چه اندازه‌اي روي شما تأثير‌گذار بود؟
چهار ماه قبل از شهادت همسرم، در مراسم تشييع يكي از خلبانان‌هاي شهيد، همسرش جيغ مي‌كشيد و بي‌تابي مي‌كرد. مراسم كه تمام شد و به خانه آمديم، علي گفت: « خيلي از اين رفتار اذيت شدم، صداي جيغ و شيون!» گفتم بنده‌خدا حالت طبيعي نداشت و دست خودش نبود، گفت: «من از تو مي‌خوام كه اگر اتفاقي براي من افتاد مثل هميشه صبور و خويشتندار رفتار كني. . . » چند ماه بعد كه شهيد شد من تمام كلمات او در ذهنم بود، دلم مي‌خواست فرياد بزنم. اما وقتي ياد آن حرفش مي‌افتادم تمام داد و فريادم را در سينه خفه و به احترام صحبت‌هايش سكوت مي‌كردم.
 
شنيدن لحظه شهادت يك عزيز قطعاً بايد خاص و دشوار باشد. از آن ساعات و لحظه‌ها بگوييد.
 
همان سالي كه علي شهيد شد قرار بود به مكه برود و حتي چمدانش هم به مكه رفت. شبي كه در اصفهان بوديم خبر رفتن به خانه خدا را داد، يادم مي‌آيد كه از خوشحالي باهم مي‌خنديدم و گريه مي‌كرديم. مغرب تا سحر در كنار پدرم اعمال حج را ياد گرفت، از كارواني كه ثبت‌نام كرده بود تماس گرفتند و خبر دادند كه پرواز 10 روز به تأخير افتاده، همه گفتند نرو! اما «علي» به اصفهان برگشت. با وجود آنكه پرواز خودش را رفته بود اما وقتي ديد كه دوستش به خاطر تب فرزندش تا صبح نخوابيده به جاي او هم پرواز كرد و اين آخرين پرواز «علي» بود. در فاصله اين دو پرواز با من تماس گرفت و گفت: «ديشب خواب عجيبي ديدم!» به محض اينكه خواست خوابش را تعريف كند، آزاده گريه كرد. دنيا براي علي به انتها مي‌رسيد وقتي كه آزاده گريه مي‌كرد چون سنخيت روحي عجيبي اين پدر و دختر داشتند. بعد آزاده گوشي را گرفت و با پدرش كمي صحبت كرد و بعد هم احسان. همسرم به من گفت: «يه خواهشي ازت بكنم؟ نذار آزاده گريه كنه! » بعد از خداحافظي، آزاده شروع به گريه كرد چون تماس كوتاه بود و پدر برايش قصه تعريف نكرده بود. من هم مدام اين جمله در گوشم زنگ مي‌زد: « نذار آزاده گريه كنه!»عموي آزاده آمد و او را بيرون برد و چرخاند، من هم با آنها به خانه مادر«علي» رفتم. دقيقاً اذان ظهر بود كه يكدفعه و بدون هيچ دليلي دخترم شروع به گريه كرد. طوري جيغ مي‌زد كه ما فكر كرديم حشره‌اي او را گزيده! چند دقيقه‌اي گريه كرد و من احساس كردم كه چيزي از وجودم جدا شد. بعداً فهميدم كه در همان لحظه «علي» به شهادت رسيده است. فردا صبح خواهر و برادر و شوهرخواهرم به من گفتند كه در مسير تهران علي تصادف كرده است. من همانجا متوجه شدم و به شوهرخواهرم گفتم: « تمام شد! علي رفت...» «شهيدعليرضا بيطرف» بيست و سوم ماه آبان ماه سال 32 به دنيا آمد و بيست و سوم تيرماه 66 هم به شهادت رسيد.
 
اينطور به نظر مي‌رسد كه شما به تنهايي فرزندانتان را بزرگ كرديد؟
 
موقع شهادت همسرم، احسان شش ساله و آزاده سه ساله بود. خواست خدا بود كه پدر و مادرم در نگهداري بچه‌ها كمك كردند. 12 سالي مي‌شود كه پدرم از دنيا رفته است. من با تمام تلخي‌ها زندگي كردم و با واقعيت‌ها كنار آمدم اما هيچ وقت نخواستم تا از پدر براي بچه‌ها قهرمان ستودني بسازم چون پدرشان آنقدر بزرگ هست كه باعث افتخار بيش از اندازه ماست. هميشه به آنها مي‌گفتم كه نام پدر پشتوانه پر افتخاري تا ابد براي شماست اما بايد روي پاهاي خودتان بايستيد و شما هم در قبال پدر اين تعهد را داريد كه باعث افتخارش باشيد. وقتي به مدرسه مي‌رفتم و مشكلات فرزندان شهدا را مي‌ديدم كه مادرها نمي‌دانند چه رفتاري با آنها داشته باشند، تصميم گرفتم تا براي تربيت بهتر بچه‌ها روانشناسي بخوانم. علاوه بر اينكه دبير زبان انگليسي بودم، حدود 600 ساعت هم كلاس‌هاي مشاوره گذراندم و پايه به پايه مقاطع تحصيلي فرزندانم مشاور آموزش مدارس در منطقه شدم.
يادي كنيم از همرزم همسرتان شهيد بابايي
 
وقتي در اصفهان بوديم، شهيد بابايي زياد به خانه ما مي‌آمد و رابطه نزديكي داشتيم. بعد از شهادت علي ما يك مراسم در اصفهان و يكي هم در تهران برگزار كرديم و سپس پيكرش در قطعه 29 بهشت زهرا آرام گرفت. آنجا به من گفتند كه آقاي بابايي آمده است. البته در مراسم اصفهان شهيد بابايي سخنراني كرد و درباره علي گفت: «نمي‌دانم درباره اين شهيد چه بگويم و شروع به قرآن خواندن كرد.» وقتي فهميدم شهيد بابايي در بهشت زهرا(س) است، خواستم ايشان را ببينم. جلو رفتم و گفتم: «به شما تسليت مي‌گم چون بهتر از هركسي مي‌دانيد كه چه يار و سرباز خوبي را از دست داديد. اما امشب شب جمعه است و دعاي كميل. از شما مي‌خوام كه وقتي به اين فراز يارب ارحم ضعف بدني رسيديد علي را دعا كنيد.» ديگر يادم نيست كه به شهيد بابايي چه چيزهايي را گفتم اما خاطرم هست كه با زانو روي خاك افتاد. تقريبا 20 روز بعد از شهادت علي، آقاي بابايي هم به درجه رفيع شهادت رسيد و طي اين مدت چندين بار به منزل ما آمد. يك روز كه از مدرسه به خانه آمدم ماشين و آجودان او را جلوي در خانه ديدم و صداي قهقهه‌هاي آزاده را شنيدم. وقتي وارد خانه شدم، ديدم كه آزاده با شهيد بابايي اسب‌بازي مي‌كند. با مشاهده اين صحنه خيلي خجالت كشيدم و گفتم: « آزاده بيا پايين!» شهيد بابايي گفت: «خانم خواهش مي‌كنم، الان ساعتيه كه كمي فشار از روي من برداشته شده.» چون از منطقه آمده بود پوتين‌هايش خاكي بود. آزاده گفت: «عمو با كفش خاكي اومدي روي فرش الان مامانم دعوات ميكنه.» شهيد بابايي آزاده را بغل كرد و سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: « خدايا خودت ميدوني كه ديگه نميتونم. . . » و دو روز بعد شهيد شد.
 
از دلاوري‌ها و شجاعت‌هاي همسرتان بگوييد، از زماني كه داوطلب پرواز‌هاي خطرناك مي‌شد.
«علي» رتبه اول پرواز را در كشور امريكا به دست آورده بود. شجاعت خاصي داشت به طوري كه هميشه داوطلب پروازهاي خطرناكي بود كه امكان بازگشت كمي داشت و حتي پروازهاي 90 درصد مرگ را هم داوطلب اول بود. هواپيماهاي «اف 14» به خاطر موشك‌هاي فينيكسي كه به آن بسته مي‌شود نقش حفاظتي دارند و به هيچ وجه هواپيماهاي عراقي جرئت نزديك شدن به آنها را نداشتند و به خصوص در موقعيت حساس جا به جايي نفتكش‌ها و زماني كه هواپيماهاي عراقي مترصد حمله بودند، «اف 14»‌ها از نفتكش‌ها محافظت مي‌كردند و براي همين نبايد پرسيد كه «علي» كجا شهيد شد چون سراسر آسمان ايران براي اين جنگنده‌ها بود.
 
گويا يك مدرسه به نام همسرتان مزين است؟ چطور شد كه با نامگذاري موافقت كرديد؟
 
از طرف نيروي هوايي تماس گرفتند تا مدرسه‌اي به نام همسرم باشد. من مخالفت كردم اما اصرار كردند كه قبول كنم. چون مكان فرهنگي بود پذيرفتم و بعد مدرسه‌اي به نام ارشاد در محله زرگنده معرفي كردند و خواستند در مراسم حضور داشته باشم. با احسان رفتيم و ديديم مخروبه‌ترين مدرسه منطقه3 است. وقتي وارد مدرسه شدم حال خوبي نداشتم گفتم خدايا ما كه مدرسه نمي‌خواستيم پس چرا بدترين مدرسه به نام «علي» شد؟ يك لحظه به خودم گفتم كه هيچ كار خدا بي‌حكمت نيست و بايد اين مدرسه را آباد كنم كه با كمك بچه‌ها و مساعدت مهندس افشاني، دو سال دوندگي كرديم و موفق به تخريب و نوسازي مدرسه شديم. الان حس خوبي دارم چون بچه‌هاي اين محله حداقل از فضاي آموزشي مناسبي بهره‌مند شدند.
 
 منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار