به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد؛ سردار محمد حسین سلطانی از سردار شهید حاج حسن دشتی چنین روایت می کند:
اوایل تشکیل سپاه بود. یک روز حسن دشتی، سعید عاکف با چند تا دیگر از بچههای یزد، مأموریت تازهای پیدا میکنند؛ باید میرفتند جماران برای حفاظت از بیت حضرت امام (قدسسره).
شهید حسن دشتی از همان دوران خاطرهای شیرین و شنیدنی برایم تعریف کرده بود که حکایت از روح لطیف و ملکوتی حضرت امام(ره) داشت. با آن لهجه شیرین خودمانی، میگفت: «یک شب، پست نگهبانی من افتاد روی یک پشتبام. اتاق حضرت امام درست رو به روی این پشتبام بود. لب آن یک دیواره از گونیهایتوپی کشیده بودند که حایلی بود بین شخص نگهبان و اتاق امام؛ یعنی نه از پشتبام میشد داخل اتاق را ببینی و نه از اتاق، روی پشتبام را.
مدت زیادی از آمدن من به جماران نمیگذشت. با اینکه خیلی شوق داشتم، اما هنوز موفق نشده بودم امام را زیارت کنم.
نگهبانی روی آن پشتبام یک فرصت استثنایی بود که کمتر پیش میآمد. یادم هست که شب از نیمه گذشته بود. توی آن لحظههای بهخصوص، احساسم این بود که چراغ اتاق امام روشن است. حدس میزدم خودشان هم بیدار باشند. حال و هوای غریبی داشتم. میخواستم هر طور شده، یک نگاه داخل اتاق بیندازم تا شاید بتوانم امام را زیارت کنم. چند دقیقهای دربارة قضیه فکر کردم. تنها راهی که به ذهنم رسید، این بود که از لای گونیها، منفذ کوچکی باز کنم تا شاید به مطلوبم برسم. از آنجا که شوق زیادی برای دیدن امام داشتم، نمیخواستم درباره درست بودن یا نبودن موضوع فکر کنم. به هر تقدیر، خودکارم را بیرون آوردم. نقطهای را بین گونی مشخص کردم و دست به کار شدم.
انگار امام از حال و هوای من و از کاری که میکردم با خبر بودند. چند لحظهای از کارم نگذشته بود که یکدفعه صدای پایی شنیدم! کسی داشت از راهپله منتهی به پشتبام بالا میآمد. همین که حضرت امام پا روی پشتبام گذاشتند، من صاف ایستادم. مثل برق گرفتهها، خشکم زده بود. انگار تازه متوجه غیر منطقی بودن کارم شده بودم. گمان اینکه امام از آن باخبر شدهاند، حالم را حسابی گرفت.
وقتی دیدم امام دارند میآیند طرف من، هول و هراسم بیشتر شد. یک لیوان، که بعداً فهمیدم شربت است، دستشان گرفته بودند و لبخند زیبایی به لب داشتند. گیج شده بودم.
امام؟! اینجا؟!
نزدیک که آمدند، سلام کردند. تازه فهمیدم که باید سلام میکردم. با همان دستپاچگی که داشتم، گفتم: سلام...
لیوان شربت را دستم دادند و فرمودند: این را برای شما آوردم.
انگار زبانم قفل شده بود. همین قدر توانستم لیوان را از دستشان بگیرم. به خودم که آمدم، دیدم سر تا پایم دارد میلرزد.
امام همانطور که آن لبخند زیبا را به لب داشتند، دستی به پشت من گذاشتند و فرمودند: خدا قوتتان بدهد، خسته نباشید!
بعد مکثی کردند و ادامه دادند: باید ببخشید که من شما را توی زحمت انداختم!
بالأخره قفل دهانم باز شد و به هر زحمتی که بود گفتم: خواهش میکنم، این وظیفة ماست.
گفتند: شما به خاطر ما باید تا این وقت شب بیدار باشید.
انگار بخواهند حدیث نفس کنند، ادامه دادند: خدا ما را ببخشد!
در برابر این همه تواضع و به عبارتی در برابر این همه عظمت، مانده بودم چه کنم؛ مردی که دنیای کفر و دنیای شیاطین را به لرزه درآورده بود، داشت از یک پاسدار و نگهبان ساده عذرخواهی میکرد!
در این لحظهها کمی به خودم مسلط شده بودم. دست و پایم ولی هنوز داشتند میلرزیدند. امام با همان صفا و صمیمیت خاص و با آن صدای دلنشینشان پرسیدند: شما اهل کجا هستید؟
گفتم: یزد.
لبخندی زدند و گفتند: ما توی یزد دوست و آشنا زیاد داریم.
اسم چند نفر را بردند که بعضیهاشان را میشناختم. بعد فرمودند: مردم یزد، مردم خیلی خوبی هستند. خیلی به من و این نهضت کمک کردند. همچنین یادی از مرحوم آیتالله صدوقی کردند و فرمودند: ایشان از بزرگان است. شما یزدیها باید قدرشان را بدانید.
آن شب امام فرمایشات دیگری هم داشتند که یادم نیست.
من هنوز لیوان شربت دستم بود و هر کار میکردم آن را بخورم، نمیتوانستم. اصلاً دستم بالا نمیآمد. امام انگار متوجه این مطلب شدند. شاید برای اینکه من راحت باشم و بتوانم آن را بخورم، از من فاصله گرفتند و شروع کردند به قدم زدن روی پشت بام.
با تمام وجود آرزو میکردم که ای کاش میشد این شربت را ببرم برای پدر و مادرم، تبرک.
دور و برم را هم نگاه کردم، بلکه پلاستیکی، چیزی پیدا کنم، ولی هیچی نبود؛ حتی یک آن به فکرم رسید که این شربت را بریزم داخل لباسم؛ از بس که اشتیاق این کار را داشتم.
امام یک بار طول پشت بام را رفتند و آمدند. بعد رو کردند به من و فرمودند: شربت را بخورید تا من لیوانش را ببرم.
گویی میخواستند مرا از خیالات خودم بیرون بیاورند. توی آن لحظهها واقعاً کار مشکلی برای من بود؛ اما به هر شکلی شربت را خوردم و مقداری از آن را به لباسم ریختم. با حال و هوایی که داشتم، اصلاً نفهمیدم شربتِ چه بود، فقط یادم هست که شیرین بود!
حضرت امام لیوان خالی را از من گرفتند. برایم دعا کردند و بعد هم خداحافظی و رفتند.
میدانستم میروند توی حیاط. از روی آن پشتبام، حیاط را به راحتی میشد ببینی. زود رفتم لب پشتبام. امام آمدند توی حیاط و ظاهراً رفتند پای باغچه که شیر آبی هم کنار آن بود. لیوان را شستند و گذاشتند زمین. آستینها را زدند بالا و مشغول وضو شدند. در حین وضو، گاهی سرشان را میگرفتند رو به آسمان و انگار اذکاری میگفتند: چنان آرامش و اطمینانی داشتند که دنیا و مافیها را فراموش کرده بودم و مجذوب حرکاتِ ایشان شده بودم.
بعد از وضو، لیوان را برداشتند و رفتند طرف اتاقشان. یقین داشتم برای نماز شب میروند. خدا میداند فرشتگان آسمانی برای همین چند لحظه از زندگیِ امام، چقدر حسنه نوشته بودند؛ به خاطر دلجویی و تفقدی که از یک نگهبان کرده بودند.»
شهید دشتی خاطره دیگری هم از دوران مأموریتش توی جماران برایم تعریف کرده بود که حیفم میآید از آن صرف نظر کنم. میگفت:« توی یکی از ملاقاتهای عمومی که حضرت امام با خانوادههای شهدا داشتند، من به عنوان یکی از پاسدارهای محافظ، قسمت زیر بالکن ایستاده بودم. از همان ابتدای صحبت امام، حال و هوای یک مادر شهید، توجهم را به خودش جلب کرد.
نشسته بود همان ردیف جلو و یکریز گریه میکرد و اشک میریخت. یک دستمال هم دستش بود که اشکهاش را با آن پاک میکرد. یقین داشتم که هم یاد شهیدش افتاده، هم تحت تأثیر معنویت حضرت امام قرار گرفته است. تا آخر سخنرانی، او همین حال و هوا را داشت. به حالش خیلی غبطه میخوردم.
سخنرانی که تمام شد، امام از روی صندلی بلند شدند و مثل همیشه شروع کردند پاسخ دادن به ابراز احساسات مردم. از بین مردم، آنهایی که جلوتر بودند طبق معمول، دستمال، خودکار یا هر شیء دیگری را که دم دستشان بود، میانداختند داخل بالکن. بعضیها را امام خودشان متبرک میکردند و بعضیها را هم حاج احمد آقا یا آقای توسلی و آنهای دیگر برمی داشتند؛ آن وقت به عبای امام متبرک میکردند و پایین میانداختند. در همین حین چشمم افتاد به آن زن که عکس یک شهید را در دست گرفته بود و خیلی بیتابی میکرد.
با یک شور و هیجان خاصی داشت دور و برش را نگاه میکرد. دنبال چیزی میگشت که بیندازد بالا. چند لحظهای که گذشت، گویی ناامید شد. یک آن چشمش افتاد به دستمالی که توی دستش بود و اشکهایش را با آن میگرفت. از لابهلای جمعیت آمد جلو و همان دستمال را مچاله کرد و انداخت توی بالکن. اتفاقاً خورد به عبای امام و افتاد کف بالکن. دو ـ سه دقیقة بعد، امام تشریف بردند و جمعیت هم کمکم شروع کردند به بیرون رفتن. آن زن، ولی همین طور ایستاده بود، منتظر دستمال متبرک شدهاش. وقتی دید خبری نشد، اتفاقاً آمد پیش من برای کمک. پرسیدم: چی شده مادر؟
گفت: من یک دستمال انداختم بالا که امام متبرکش کنند، ولی هنوز نینداختندش پایین.
گفتم: شاید افتاده باشه زیر دست و پا. خوب نگاه کردین؟
گفت: مطمئنم که هنوز بالاست.
نگاهی به بالکن کرد و ادامه داد: اگر شما یک زحمتی بکشین، بگین بیندازنش پایین، یک دنیا ممنون میشم.
توی بالکن را نگاه کردم. آقای انصاری هنوز آنجا بود. صداش زدم و گفتم: ببینید چیزی اون بالا نمونده.
نگاهی کرد و گفت: نه.
زن سرش را انداخت پایین. انگار ناراحت شد. کمی بعد آقای انصاری، خیلی عادی گفت: اینجا فقط یک دستمال مچاله شده است.
زن، مثل کسی که جان تازهای پیدا کند، یکدفعه سرش را گرفت بالا و با یک شور و هیجانی گفت: خودشه! بندازیدش پایین!
وقتی دستمال به دستش رسید، آن قدر آن را بوسید و بویید که همة ما را بی اختیار متأثر کرد. بعد هم به گریه افتاد و شروع کرد به کشیدن دستمال به چشم و سر و صورتش.»
انتهای پیام/