شهید «مسعود میرزائی»؛

مبارزی از جنس انقلاب

همسر شهید می گوید: «از لحاظ کمک به همنوع و یتیمان زبانزد بود به طوری که بعد از شهادتش مشاهده می شد افرادی که قبلا شهید مسعود به آنها کمک می‌کرد سراغش را می‌گرفتند در حالی که حتی نام او را نمی‌دانستند».
کد خبر: ۲۲۳۰۷۸
تاریخ انتشار: ۲۸ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۹:۰۰ - 18March 2017
به گزارش دفاع پرس از تهران، شهید مسعود میرزائی در روز دهم مرداد ماه سال 1334 درشهر ایوانکی  سمنان که محل خدمت پدرش بود به دنیا آمد.

از کودکی به حضرت سید الشّهدا(ع) علاقه به خصوصی داشت و به گفته پدرش از پنج،شش سالگی به تکایا و مساجد می رفت و در عزاداری ها شرکت فعال داشت.

از لحاظ کمک به همنوع و یتیمان زبانزد بود به طوری که بعد از شهادتش مشاهده می شد افرادی که قبلا شهید مسعود به آنها کمک می کرد سراغش را می گرفتند در حالی که حتی نام او را نمی دانستند.

بارها جهت د فاع از کسانی که مورد ظلم واقع شده بودند خود را درگیر کرده بود.

مسعود میرزایی جوانی پر شور، فعال وانقلابی بود. در پخش اعلامیه و عکس امام و شرکت در تظاهرات ها فعالیت داشت. از رفتن به سربازی سر باز میزد چرا که نمی خواست برای شاه خائن پا بکوبد.

در روزهای پر هیاهوی انقلاب در حالی که 40 روز بیشتر از دامادی اش نمی گذشت، صبح دهم دی ماه 57 متوجه می شود خیابان های محل سکونتش «شهرستان ورامین» شلوغ است و مردم درحال تشیع پیکر شهیدا ن کریمی و شیرازی می باشند.

در تظاهراتی که درآن روز صورت می گیرد تیری به بازویش اصابت می کند و در نتیجه درگیری با مامور، پیشانی اش هدف گلوله قرار میگیرد که باعث شهادت ایشان می شود . پیکر پاک شهید را در امامزاده طاهر و مطهر (ع)خیرآباد ورامین به خاک می سپارند.

عشق های پاک

9سال در طلب این بودیم که به هم برسیم اما ممانعت می کردند ، ومسعود سربازی نرفته بود و می گفت من برای شاه خائن پا نمی کوبم .

مادرم هم می خواست من ادامه تحصیل بدهم . بعد از شهادت مسعود مادرم می گفت : «من از اول می دانستم که عشق های پاک به هم نمی رسند یا اگر برسند دوام نمی آورند و زود از هم جدا خواهند شد.»

ماه عسل ما در بهشت زهرا بود . من هجده ساله و مسعود بیست و سه ساله . نذر کرده بودیم برویم مشهد پابوس امام رضا (ع).

دو تا دوربین داشتیم صبح که می شد می رفتیم تظاهرات یا بهشت زهرا، می رفتیم غسالخانه ها و از شهدا عکس می گرفتیم. دارو خانه ها و صفوف نفت خیلی شلوغ بود مسعود عکس ها را لای دفترچه می گداشت وبه بهانه پول درآوردن عکس شهدا را روی زمین پخش می کرد. مردم که می دیدند متاثر می شدند و خونشان به جوش می آورد. در حد شرایط خودمان سعی می کردیم با این وسیله مردم را آگاه کنیم.

روز جدایی

روز دهم دی سال1357 طبق معمول هرروز غسل شهادت کردیم و یک سبد کوچک و مختصری غذا برداشتیم که برای تظاهرات برویم تهران. امّا با توجه به اینکه ماشین صفر کیلومتر بود دو تا از چرخهایش پنچر شده بود. مسعود گفت:«من سریع می روم پنچری لاستیک را بگیرم» . دیده بود خیابان شهدای ورامین شلوغ است.رفته بود منزل خواهرم و گفته بود:« برو مواظب مهوش باش ». خواهرم را آورد درب منزل و خودش رفت.مردم در حال تشییع بی کلام و آرام پیکر شهید کریمی بودند.

مسعود تا می رسد به جمعیت شعار می دهد: « بمیرد بمیرد ولیعهدت ای شاه خائن». مأمور شهربانی تیراندازی می کند و تیری به بازوی او اصابت می کند.

مسعود خیلی قوی بود دستش را روی زخم می گذارد و جلو می رود و به مأ مور شهربانی می گوید : «من می دانم تو مأموری و معذور امّا اگر می خواهی تیربزنی  تیر هوایی شلیک کن». در همین حال که دستش را به طرف اسلحه مأمور می برد، آنها به خیال اینکه می خواهد اسلحه را بگیرد یک تیر مستقیم به سرش شلیک می کنند.

همیشه دو تا گالن بنزین در حیاط داشتیم و مسعود می گفت: «اینها باید باشد وقتی شاه رفت بنزین به مردم نمی دهند». روز واقعه پس از تیر اندازی مسعود را به مطب دکتر موسوی و از آنجا با یک آمبولانس به سوی تهران می فرستند. درست رو بروی خیابان بختیاری «محل سکونتمان » بنزین آمبولانس تمام می شود.مسعود که هنوز می توانسته صحبت کند،نشانی منزل را به تکنسین میدهد و می گوید به همسرم بگویید بنزین برای مجروحین می خواهم، به شما بنزین می دهد.

داشتم به همسایه مان «همسر شهید کریمی »دلداری می دادم که تکنسین آمد و ازمیان همه زن هایی که در کوچه بودند به من گفت خانم بنزین دارید؟ برای مجروحین می خواهم .خودم هم تا پای آمبولانس رفتم، امّا قدم نرسید داخل ماشین را ببینم .

شب حکومت نظامی شد تا صبح سربازها در خیابان راه می رفتند. فردا صبح سراغش را از شهربانی گرفتم امّا ازاو خبری نبود.

مسعود تاجلوی درب اطاق عمل هم زنده بوده که نهایت در بیمارستان هفت تیر شهید میشود و نزدیکان با پرداخت 2000 تومان پیکرش را از بیمارستان به طور مخفیانه می گیرند و به روستای پوئینک ورامین می آورند.

اورادر باغی غسل دادند. به ما گفته بودند پایش تیر خورده امّا بین راه که می پرسیدم مسعود کجاست می گفتند فعلا مردها دارند عیادت می کنند.

در همین حال بود که صدای لا اله الا اله بلند شد ، فقط همین را فهمیدم که لبه تابوت را گرفتم و کشیدم پایین و از روی کفن فقط توانستم صورتش را لمس کنم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها