امير سرتيپ قاسم فراوان:

خودروی حامل امام (ره) در ميان امواج جمعيت به پيش می‌رفت

امير سرتيپ قاسم فراوان گفت: وقتی امام آمد، ناگهان همه جمعيت هجوم آوردند. ازدحام جمعيت اجازه نمی‌داد اتومبيل حركت كند. فشار جمعيت به قدری بود كه اتومبيل فاصله چند متری تا بالگرد را با نيروی جمعيت حاضر طی كرد، بدون اينكه راننده تكانی به وسيله نقليه‌اش بدهد.
کد خبر: ۲۲۴۴۲۰
تاریخ انتشار: ۱۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۴ - 31January 2017
خودروی حامل امام (ره) در ميان امواج جمعيت به پيش می‌رفتبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس،‌ 12 بهمن ماه سالروز ورود تاريخي امام خميني(ره) به كشور عزيزمان ايران است. 38 سال پيش هر ايراني كه سهمي در انقلاب داشت، سهمي نيز در خاطرات چنين روزهايي دارد. امير سرتيپ قاسم فراوان يكي از همين مردم است. يك دانشجوي دانشكده افسري كه با وجود مخاطرات شغلي‌اش مانند يك انقلابي تمام‌عيار وارد ميدان شد و مبارزات متعددي عليه رژيم طاغوت داشت. فراوان خاطرات زيبايي از ورود امام و استقبال از ايشان دارد كه در گفت‌وگو با ما آن را بيان مي‌دارد. صحبت با امير انقلابي ارتشي حكايت از عمق دينمداري ارتشيان كشورمان و تبعيتشان از حضرت امام دارد. متن زير برگ هايي از تاريخ معاصر ايران اسلامي را پيش رويتان قرار مي‌دهد.

يك نظامي ارتش شاهنشاهي كه به نهضت اسلامي حضرت امام مي‌پيوندد، قاعدتاً بايد از پايه‌هاي فكري ديني و مذهبي محكمي برخوردار باشد. اگر مي‌شود كمي از محيطي بگوييد كه كودكي و نوجواني‌تان را درآن گذرانديد.

بنده سال 1333 در روستاي كوشك از توابع گرمسار به دنيا آمدم. پدرم كشاورز بود و اهل حلال و حرام. من در خانواده‌اي مذهبي به دنيا آمدم و از طرفي چون شهر گرمسار يك محيط مذهبي و تا حدودي انقلابي داشت، پيش‌زمينه‌هاي گرايش به انقلاب از همان كودكي در وجودمان شلعه‌ور شد. آقاي لاهوتي از چهره‌هاي شناخته‌شده اوايل انقلاب، در مسجد جامع گرمسار فعاليت مي‌كرد و در جذب جوانان منطقه به نهضت حضرت امام نقش مؤثري داشت. غير از ايشان يك معلمي بود به نام آقاي عبدالحسين عربي كه با قم و مراجع تقليد ارتباط داشت. ايشان در روشنگري مردم و آشنايي‌شان با حضرت امام بسيار فعاليت مي‌كرد. براي اولين بار من از زبان آقاي عربي با امام آشنا شدم. البته آن وقت‌ها ما كه سن و سال زيادي نداشتيم، فقط نام امام و برخي از خصوصياتشان را مي‌شنيديم و زياد از چند و چون نهضت ايشان خبر نداشتيم. فعاليت‌هاي افرادي مثل آقاي عربي يك پيش‌زمينه‌اي را در ذهن ما ايجاد مي‌كرد. در اواخر سال 56 و اوايل سال 57 كه بحث انقلاب بالا گرفت، ماها كه پيش‌زمينه‌هايي داشتيم، كنجكاوتر بوديم و خيلي زود با نهضت اسلامي امام همراه شديم.

چه سالي وارد ارتش شديد؟ زمان فعاليت‌هاي انقلابي‌تان نظامي بوديد؟

من سال 52 وارد ارتش شدم. از سال 56 هم به دانشكده افسري رفتم. دانشكده در تهران بود و حضور در پايتخت ايران كه مركز تحولات سياسي به شمار مي‌رفت، باعث شد بيشتر در جريان تحولات قرار بگيريم. يكي از همشهري‌هاي روحاني‌مان به نام آقاي محمدرضا عربي از پسرعموزاده‌هاي آقاي عبدالحسين عربي در قم سكونت داشت كه با ايشان مرتبط بوديم. آقاي عربي فعاليت‌هاي انقلابي مي‌كرد. از طريق ايشان هم با روحاني حجت الاسلام مروي ارتباط گرفتيم و به همين ترتيب از طريق اين دو بزرگوار با بيت مرحوم طالقاني مرتبط شديم. اين رفت و آمدها به روشنگري‌مان كمك مي‌كرد. ديگر به خوبي مي‌دانستيم كه حضرت امام كيست و نهضت اسلامي‌اش چه اهدافي را دنبال مي‌كند. همان زمان‌ها موضوع اهانت به امام در يكي از جرايد پيش آمد كه در واقع جرقه انقلاب را هم زد. ما از همان زمان به شكل مخفيانه سعي مي‌كرديم ذهن ساير دانشجوهاي انقلابي را روشن كنيم. البته خيلي ريز و مخفيانه. نظامي بوديم و نمي‌شد به راحتي هر حرفي را بزنيم. هرازگاهي به بهانه‌هاي مختلف صحبتي از امام پيش مي‌آورديم. مثلاً مي‌گفتيم در حق اين سيد بزرگوار اجحاف شده است يا حرف‌هايي از اين دست. سعي مي‌كرديم حداقل يك پيش‌زمينه‌اي در ذهن دانشجوها ايجاد شود.

تا موقع پيروزي انقلاب فعاليت‌هايتان مخفيانه بود؟

به لحاظ ملاحظات شغلي تا مدت‌ها مخفيانه فعاليت مي‌كردم، اما شهريور 57 اتفاقي افتاد كه باعث شد در دانشكده شناخته بشوم و تمام حركاتم زير ذره‌بين باشد. تقريباً از 15 يا 16 شهريورماه 57 انقلابي‌ها اعلام مي‌كردند كه 17 شهريور در ميدان ژاله سابق تظاهرات خواهند كرد. من روز هفدهم به سمت ميدان امام يا همان توپخانه سابق مي‌رفتم كه كنجكاو شدم از مسير راهپيمايي عبور كنم. در باطن دوست داشتم از ماوقع مطلع باشم. موقعي كه من رد مي‌شدم هنوز درگيري رخ نداده بود. از بلندگو به مردم مي‌گفتند متفرق بشويد و جمعيت همين طور ايستاده بود. من كه از محل عبور كردم و وارد يكي از خيابان‌هاي فرعي شدم، از پشت سرم صداي تيراندازي شنيدم و فهميدم كه درگيري رخ داده است، اما هنوز از عمق فاجعه مطلع نبودم. به هرحال وقتي به دانشكده رسيدم، به ساير دانشجوها از اوضاع ميدان ژاله گفتم. نگو برخي‌ها من را لو داده‌اند. روز بعد ضد اطلاعات من را خواست. رفتم و گفتند تو در ميدان ژاله چه كار مي‌كردي؟ گفتم اتفاقي رد مي‌شدم. ولي قبول نكردند و ممنوع از حمل اسلحه شدم. ديگر در نگهباني‌هاي شبانه هم به من سلاح نمي‌دادند. بعد از اين اتفاق دائم تحت نظر بودم. اينكه بداني هرجا بروي يك جفت چشم مراقب توست، آدم را به لحاظ روحي اذيت مي‌كند. يك جور جنگ رواني ايجاد شده بود. جالب است كه بعد از پيروزي انقلاب پرونده‌هاي ضد اطلاعات را در اختيار خود من گذاشتند. تازه فهميدم افرادي كه فكرش را هم نمي‌كردم، كارهايم را به ضد اطلاعات گزارش مي‌دادند. البته از وقتي فهميدم ديگر لو رفته‌ام، پركارتر شدم. در واقع رفتار آنها ما را به ادامه محكم‌تر مسير انقلاب تشويق‌تر كرد.

فعاليت‌هايتان چه سمت و سويي گرفته بود؟

ما آن موقع علاوه بر روحانيوني چون آقايان عربي و مروي و بيت مرحوم طالقاني با تعدادي از دانشجوهاي دانشگاه تهران هم ارتباط داشتيم. جلساتي با هم مي‌گذاشتيم و اعلاميه‌هاي حضرت امام يا مواردي از اين دست را تهيه مي‌كرديم و به داخل دانشكده نظامي انتقال مي‌داديم. دانشجوهاي دانشگاه تهران طيف نسبتاً مختلفي بودند. يا در خود دانشگاه فعاليت مي‌كردند يا در خوابگاهشان كه سمت پل چوبي بود. متأسفانه بعدها تعدادي از آنها تغيير فكر دادند. مثلاً قاسم بوربور جزو منافقين شد و در عمليات مرصاد كشته شد. آن موقع چون خودم تحت نظر بودم، به كمك ساير دوستانم مثل شهيد عبدالرضا رفعت، خسرو جهاني و. . . اعلاميه را به داخل دانشكده نظامي انتقال مي‌داديم. يا مثلاً خودم اعلاميه‌اي را مي‌بردم مي‌گذاشتم زير يك آجر، بعد كه آب‌ها از آسياب مي‌افتاد آن را برمي‌داشتم و جا به جا مي‌كردم. گفتنش الان ساده است، در شرايط آن موقع واقعاً كار سختي بود. رفته رفته كه بيشتر با انديشه‌هاي حضرت امام آشنا شديم، خودمان توليد فكر مي‌كرديم و در صحبت با ساير دانشجوها محكم و متقن صحبت مي‌كرديم. ما حدود 60 نفر سهميه نيروي هوايي بوديم كه در دانشكده تحصيل مي‌كرديم. رسته‌مان پدافند بود كه آن زمان جزئي از نيروي هوايي به شمار مي‌رفت. در ميدان بچه‌هاي خودمان توانستيم تعداد قالب توجهي را جذب كنيم.

با اين همه فعاليت كسي معترض‌تان نمي‌شد؟

هم فرمانده گروهان خيلي تحت نظرم داشت هم فرمانده گردان. من كه آنها را بخشيده‌ام، الان هم اسمشان را نمي‌آورم. اما يك روز فرمانده گردان بعد از مراسم صبحگاه من را صدا زد. رفتم در بخش انتهايي يگان؛ از من در مورد فعاليت‌هاي انقلابي ام بازخواست كرد. همين طور كه داشت تهديد مي‌كرد يكهو با پوتين امريكايي كه به پا داشت محكم به ساق پايم كوبيد. خم شدم پايم را بگيرم، با لگد محكم به پس سرم كوبيد. بعد دو نفر ديگر به كمكش آمدند و يكي از آنها با چيزي مثل قندان كلت محكم به صورتم زد كه پاي چشمم سياه شد. انداختنم بازداشتگاه و دو شب و سه روز داخل آنجا بودم. در خلال اين دو شب، دو، سه نفر از بچه‌ها مي‌آمدند داخل محوطه و در تاريكي فرياد مي‌زدند «دانشجوي زنداني آزاد بايد گردد.» همين كارها باعث شد متوجه بشوند زنداني كردن من نتيجه عكس مي‌دهد، بنابراين آزادم كردند. سرگرد آهني از عناصر ضد اطلاعاتي بود كه براي دلجويي از من و آرام كردن اوضاع دو، سه روز مرخصي به من داد. اما نپذيرفتم. بعد انتقالم دادند به بهداري و سپس خوابگاه رسته‌ها. مي‌خواستند به اين ترتيب دل دانشجوهايي كه از كتك خوردن من خون شده بود را آرام كنند، اما ديگر مخالفت‌ها علني شده بود. اتفاقاً چند وقت پيش فرمانده گردان را در مراسمي ديدم. كراوات داشت و پيرمردي شده بود. دوستان گفتند بيا با او احوالپرسي كن. گفتم من او را بخشيده‌ام، ولي چون از من حلاليت نطلبيده، ترجيح مي‌دهم مصافحه‌اي هم نداشته باشيم.

رفتارهاي شما و ساير دانشجوهاي انقلابي بازتابي در ميان مقامات بالاتر داشت؟

بله داشت. يك روز سپهبد برنجيان و يك سرتيپ ديگر كه به نظرم فيلسوف يا دادگر بود همراه هيئتي از ستاد نيروي هوايي به دانشكده آمدند. آن روز من نبودم و از آمدن هيئت هم باخبر نشدم. همه را در سالن آمفي‌تئاتر جمع كرده بودند. فرمانده گردان كه ديده بود من نيستم، گفته بود «فراوان كجاست، كسي كه حتماً بايد باشد خود اوست. خلاصه من را هم صدا زدند و رفتم آمفي‌تئاتر. هيئت آمده بود بگويد كه در نيروي هوايي خبري از انقلاب و اين چيزها نيست و اگر كسي بخواهد فعاليت بكند، نهايتاً اوضاع مثل 28 مرداد مي‌شود. بعد هم كه همه چيز آرام شد، خاطي‌ها گرفتار مي‌شوند. عين اين حرف‌ها را زدند. حتي خوب يادم است كه سپهبد مي‌گفت: اگر ديديد عكسي از يك نظامي نيروي هوايي در بين مردم منتشر شده، موضوع برمي‌گردد به يك ارتشي كه رفته بود براي مادرش دارو بخرد، مردم دورش را مي‌گيرند و او هم براي اينكه داروها نشكنند، دستش را بالا مي‌گيرد. عكاس هم عكس مي‌گيرد و اينطور عنوان مي‌شود كه يك نظامي به مردم پيوسته است. من در گوشه‌اي نشسته بودم، ديدم بچه‌ها چشمشان روي من است. با دست طوري نشان دادم كه يعني از اين گوش بگيريد و از گوش ديگر در كنيد. نگو همين حركت را برخي به مسئولان گزارش داده‌اند. بعد از آن روز، تعدادي از دانشجوهاي انقلابي مثل اميري و قادري از ارتش فرار كردند. من هم مي‌خواستم فرار كنم، اما از دفتر مرحوم طالقاني گفتند بهتر است تعدادي از دانشجوهاي انقلابي همچنان بمانند تا در وقت لزوم از درون ارتش، انقلاب را كمك كنند.

گويا شما و گروهي از همقطاران‌تان قرار بود بختيار را ترور كنيد؟

من و حسن وكيلي و صمد نعمت‌زاده مي‌خواستيم اين كار را بكنيم. بختيار گاهي به دانشكده سرمي‌زد و مي‌شد او را ترور كرد. نقشه‌مان را كه طرح كرديم، با پدر حسن وكيلي كه از نظامي‌هاي بازنشسته و مخالف رژيم بود صلاح و مشورت كرديم. ايشان گفت شايد اقدام شما نتيجه عكس بدهد. حداقل با انقلابي‌هايي كه ارتباط داريد مشورت كنيد. ما هم با بيت آقاي طالقاني مشورت كرديم. آنجا به وكيلي گفته بودند حذف فيزيكي در برنامه انقلاب نيست و به اين ترتيب ما هم منصرف شديم.

برسيم به بحث دهه فجر و خصوصاً 12 بهمن ماه؛ شما در موضوع استقبال از امام فعاليت خاصي داشتيد؟

روز 12 بهمن ماه بچه‌هاي نيروي هوايي اعلام كرده بودند امنيت و نظم داخل فرودگاه دست آنها است. بيرون از فرودگاه تا بهشت زهرا هم كه دست كميته استقبال بود. لذا ما سعي كرديم جزو كميته استقبال فعال باشيم. حدوداً 27 نفر از بچه‌هاي دانشجوي دانشكده افسري از انقلابي‌هاي پاي كار بودند كه براي هماهنگي با شهيد محلاتي مرتبط شديم. حالا يا ايشان بود يا يك روحاني از طرف ايشان كه از او تعداد 27 بازوبند براي كميته استقبال از حضرت امام گرفتيم. دو نقطه عطف در مسير تشريف‌فرمايي حضرت آقا وجود داشت؛ يكي خود فرودگاه و ديگري بهشت زهرا. جهاني را فرستادم به فرودگاه و خودم رفتم به بهشت زهرا. هركدام از بچه‌ها را به نقطه‌اي مأمور كردم كه نزديك‌ترين محل به خانه‌اش بود. مثلاً جمشيد صادقي كه خانه‌شان سمت خيابان جيحون بود را گفتم سر بهبودي برود و آنجا فعال باشد. وقتي به طرف بهشت زهرا مي‌رفتم، ديدم همه جا پر از آدم است. مزارع اطراف بهشت زهرا پر از مردمي بود كه پياده و سواره به طرف محل سخنراني امام مي‌رفتند. آن موقع درخت‌هاي بهشت زهرا كوتاه بود. روي هر درختي مثل ميوه مردم به چشم مي‌خوردند. در ورودي بهشت زهرا چند سرباز ديدم و از آنها پرسيدم شما انقلابي هستيد يا مخالف. گفتند ما فدايي امام هستيم. خودم را معرفي كردم و گفتم به كمك هم نظم ورودي بهشت زهرا را حفظ مي‌كنيم. مرتب به مردم مي‌گفتيم مراقب نظم باشند. اما وقتي امام آمد و تا چشم‌مان به ايشان داخل اتومبيل افتاد، يكهو همه جمعيت هجوم آوردند و من جلوتر از بقيه! حالا يا با ديدن امام اختيارم را از دست داده بودم يا اينكه ديدم مردم هجوم آوردند رفتم تا حائلي بين جمعيت و ايشان باشم.

در بهشت زهرا يك بخشي را حضرت امام با هلي‌كوپتر طي كردند؛ ماجرايي كه تعريف مي‌كنيد به قبل از اين موضوع برمي‌گردد؟

وقتي مردم هجوم آوردند چند متر آن طرف‌تر در اولين چهار راه هلي‌كوپتر منتظر ايشان بود. همه متفق بوديم كه بايد ايشان را به بالگرد برسانيم. منتها ازدحام جمعيت اجازه نمي‌داد اتومبيل حركت كند. شايد باورتان نشود. فشار جمعيت به قدري بود كه اتومبيل فاصله چند متري تا بالگرد را با نيروي جمعيت حاضر طي كرد. بدون اينكه راننده تكاني به وسيله نقليه‌اش بدهد. انگار موج جمعيت خودروي حامل امام(ره) را به پيش مي‌برد. در يك جا اوركتم از تنم درآمد و بين جمعيت گير كرد. ناچار شدم اوركتم را فدا كنم تا حداقل دستم از بين جمعيت رها شود. خلاصه وقتي نزديك بالگرد رسيديم، سمت راننده نزديك‌تر به هلي كوپتر بود. راننده كه به نظرم آقاي رفيق‌دوست بود پياده شد تا امام از آن سمت پياده شوند. من سريع از زير اتومبيل خودم را به آن طرف رساندم و از ترس اينكه مبادا هجوم جمعيت باعث بسته شدن در و آسيب رسيدن به امام شود، محكم در را نگه داشتم. امام هم پياده شد و به داخل بالگرد رفت. خلبان يك استارتي زد و صداي پره و بادش باعث شد جمعيت كمي از بالگرد كنار بكشند. در همين فرصت پيش آمده پره‌ها سرعت گرفتند و بالگرد از جا كنده شد. اما همچنان عده‌اي از پايه‌هايش آويزان بودند. خلبان مجبور شد توقف كوتاهي بكند تا اين عده هم پايين پريدند. بعد ايشان را به جايگاه سخنراني رساندند. البته چند بار به دليل ازدحام جمعيت هلي‌كوپتر مجبور شد در هوا دوري بزند تا شرايط براي فرود مهيا شود. آن روز من براي اولين و آخرين بار حضرت امام را از فاصله‌اي نزديك ديدم. در ملاقات بعدي هميشه همراه جمعي بوديم و با فاصله ايشان را مي‌ديديم.

به نظر شما چطور مي‌شود كه ارتشي شاهنشاهي اين طور دل و جانش با مرجعيت و رهبري حضرت امام باشد؟

نام ارتش شاهنشاهي بود، اما بدنه‌اش چه سرباز و افسر و درجه‌دار، از همان جوان‌هاي مذهبي ايراني بودند كه فرياد اسلام‌خواهي حضرت امام مثل خيلي از مردم آنها را هم به خود آورد. حضرت امام خودشان بيشتر از هر كس ديگري به تقيد مذهبي بدنه ارتش واقف بودند. به همين خاطر بعد از پيروزي انقلاب، اجازه انحلال ارتش را ندادند و فرمان به حفظ آن صادر كردند. در طول دفاع مقدس و ساير صحنه‌ها هم ديديم كه چطور ارتش پاسخ اعتماد امام را داد و هميشه در صف اول مبارزه با دشمنان بوده و هست.
 
منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار