بخش اول گفت‌وگوی دفاع پرس با رزمنده لشکر عاشورا؛

روایتی از تمرین ناموفق تا علل عدم الفتح عملیات والفجر مقدماتی/ اعلامیه‌هایی که در دفتر مشق نوشته می‌شد

برادرم من را با امام راحل و فعالیت‌های انقلابی آشنا کرد. در آن زمان 14 سال داشتم. دستگاه چاپ نداشتیم، از این رو اعلامیه‌ها را در دفتر مشق من می‌نوشتیم و شب‌ها در خانه‌ها پخش می‌کردیم.
کد خبر: ۲۲۵۵۵۷
تاریخ انتشار: ۱۹ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۵:۱۷ - 07February 2017

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: سرزمین فکه اسرار ناگفته‌ای در دل خود دارد که در لابه‌لای رمل‌هایش مدفون گشته‌ است. ستارگان فکه افول کرده‌اند، اما یادگاران دوران دفاع مقدس هستند و همچنان می‌درخشید. «مجید جلالی» تشنگی‌، لب‌های ترک‌خورده، چشمانی که ملتمسانه دستان یاریش را می‌پاییدند، از دستانی که رمقی نداشتند تا قمقمه آب را بر لب‌های تشنه‌شان برسانند را دیده است. وی می‌گوید: «در آن دوران پس از هر عملیات گمان می‌کردیم که آخرین عملیات است و پیروزمندانه جنگ را به پایان خواهیم رساند؛ به همین خاطر به دنبال جمع آوری اسناد و ثبت خاطرات نبودیم. امروز هر چه می‌گویم از ذهن یک مرد 52 ساله تراوش می‌شود و امکان اشتباه در بیان وقایع وجود دارد، اما در تلاشم حق مطلب را ادا کنم.»

به مناسبت فرارسیدن سالروز عملیات والفجر مقدماتی پای سخنان «مجید جلالی» از رزمندگان لشکر عاشورا نشستیم. در ادامه ماحصل این گفت‌وگو را می‌خوانید.

متولد 1343 هستم. پدرم کارگر راه آهن بود. هفت ساله بودم که مادرم را از دست دادم. پس از بازنشستگی پدر به شهر اردبیل نقل مکان کردیم. برادر بزرگم در دبیرستان صنعتی نیروی زمینی در خوزستان به عنوان مهندس الکترونیک تحصیل می‌کرد. با فرمان حضرت امام (ره) آبان سال 57 از پادگان فرار کرد و به شهر اردبیل آمد. وی پیش از فرار اعلامیه‌های امام (ره) را در پادگان پخش می‌کرد. برادرم من را با امام راحل و فعالیت‌های انقلابی آشنا کرد. در آن زمان 14 سال داشتم. دستگاه چاپ نداشتیم، از این رو اعلامیه‌ها را در دفتر مشق من می‌نوشتیم و شب‌ها در خانه‌ها پخش می‌کردیم.

روایتی از تمرین ناموفق تا علل عدم الفتح عملیات والفجر مقدماتی/ اعلامیه امام (ره) را در دفتر مشق می‌نوشتم
پس از پیروزی انقلاب اسلامی برادرم مجدد به پادگان بازگشت. من هم به جهت کم سن و سال بودن، همراه با نیروهای جهاد سازندگی به کشاورزان کمک می‌کردم. با تشکیل بسیج، به عضویت درآمدم. اولین دوره نظامی را تابستان سال 59 گذراندم. به همراه بسیجیان در پمپ بنزین و نیروگاه‌های برق و ... شهر، نگهبانی می‌دادم. مدتی را نیز به شناسایی منازل تیمی مجاهدین خلق و چریک های فدایی می‌پرداختم.

جنگ تحمیلی که آغاز شد، با شنیدن صدای مارش عملیات از رادیو، شوق حضور در عملیات را در خود احساس می‌کردم. از آنجایی که برادرم در جبهه بود، پدرم راضی به رفتنم نمی‌شد. پس از آزادی خرمشهر به همراه هدایای مردمی راهی منطقه شدم. از آن پس عزمم را برای حضور در منطقه جزم کردم. دی ماه 61 وارد لشکر عاشورا گردان امام حسین (ع) شدم. والفجر مقدماتی نخستین تجربه من در عملیات بود.

از شوخی با علاء الدین تا تاول‌ها پیش از آغاز عملیات

در عملیات والفجر مقدماتی لشکر عاشورا با سه تیپ یک، 2 و 9 به فرماندهی شهیدان یاخچیان، امینی و حمید باکری که هر کدام استعدادی حدود دو تیپ را داشتند، در منطقه چنانه و اطراف سایت چهار پراکنده مستقر بودند. در آن ایام دشت عباس مملو از نیروهای اعزامی از تمام استانها بود و تمامی یگان‌ها در آمادگی و ورزیدگی خوبی بودند.

ازدحام نیروهای ارتش و سپاه در این منطقه به حدی بود که هر صبح پس مراسم صبحگاهی با نیروهای سایر لشکرها روبرو می‌‍شدند. کنار ما لشکر 5 نصر، پد استقرار هوانیروز لشکر 16 زرهی قزوین و کمی جلوتر سایت موشکی هاگ (پایگاه خیبر) نیروی هوایی مستقر بود.

صحرا مملو از دکل‌های بزرگ بی‌سیم بود. شاهد عبور تریلی سوخت‌رسان ارتش به عنوان پمپ بنزین سیار، توپ‌های چهار لول و تک لول ضدهوایی که همه روزه صدای غرش آنها را هنگام شلیک به هواپیماهای عراقی که در ارتفاع بالا عبور می‌کردند، عبور بی‌وقفه و شبانه روزی خودروهای نظامی در جاده چنانه، بودیم.
روایتی از تمرین ناموفق تا علل عدم الفتح عملیات والفجر مقدماتی/ اعلامیه امام (ره) را در دفتر مشق می‌نوشتم

ما از گردان امام حسین (ع) تیپ 2 از لشکر عاشورا بودیم. گذر ایام در آن روزها برای ما خاص بود. اقامه نماز صبح، مراسم صبحگاه، ورزش، صبحانه، کلاس‌های آموزشی با مربیان مختلف، نماز ظهر، نهار، استراحت و گاهی رزم شبانه برنامه‌های ما در طی یک روز بود. وقت استراحت هم برنامه‌های مختلفی داشتیم. به عنوان مثال به دیدن بچه‌های محلی، هم مدرسه‌ای‌ها، دوست و آشناهایمان در سایر گردان‌، تیپ و یگان‌های مجاور می‌رفتیم. گاهی هم به همراه دیگر همرزمان به کافه صلواتی «چنانه» برای خوردن یک لیوان شربت آبلیمو یا چای در لیوان‌های پلاستیکی قرمز و کمی نان و خرما می‌رفتیم. وصله کفش‌ها و دیدن سایر رزمندگان ارتشی و سپاهی از 15 تا 80 ساله از سایر استانها و امثال آن، ساعات خوشی را برایمان رقم می‌زد.

آن زمان لشکر هنوز حمام نداشت و برای حمام به دزفول یا اندیمشک می‌رفتیم. در عالم جوانی کارهایمان با شیطنت‌هایی همراه بود. یک روز صبح با «نعمت آذری» تصمیم گرفتیم به جای شرکت در کلاس تاکتیک به شهر اندیشمک برویم. کنار جاده ایستاده بودیم که یک تویوتا کنارمان توقف کرد. از آنجایی که راننده تنها بود، کنارش نشستیم. راننده حدود 30 ساله با لباس خاکی بود. در پاسخ سوال ما که «برادر کجا می‌روی؟» گفت: «شوش دانیال». من و دوستم تا آن زمان شوش نرفته بودیم. پرسیدیم: «شوش چگونه مکانی است؟» پاسخ داد که قبر دانیال نبی آنجاست و کمی توضیحات دیگر. خوشحال شدیم و خواهش کردیم ما را هم برای زیارت به آنجا برساند. پرسید: «برگ مرخصی دارید؟» ما هم که پاسخ دادیم که از کلاس‌های تکراری فرار کردیم. گفت: «بدون اجازه فرمانده نباید از واحد خارج شوید.» ما هم در قالب شوخی جملاتی را به زبان آوردیم و سپس سوار ماشین شدیم.

در طی مسیر سوال کردیم: «برادر شما بسیجی کدام شهری هستید؟» گفت که از کارخانه تراکتورسازی تبریز آمده‌ام و بسیجی هستم؛ البته سابقه‌ام کمی از شما بیشتر است. نامش را پرسیدم که ادامه داد: «علاءالدین». با شنیدن نامش من و دوستم شروع به خندیدن کردیم. خودش هم خندید و گفت: «خوبه که بسیجی‌های امام بخندند.» با راننده در طول مسیر دوست شده بودیم. به دژبانی پل کرخه که رسیدیم، نگهبان برگه تردد خواست که راننده برگه‌ای نشان داد و سپس گفت: «این دو نفر با من هستند.» ما را تا مقابل صحن دانیال نبی رساند و التماس دعا کرد و رفت.
روایتی از تمرین ناموفق تا علل عدم الفتح عملیات والفجر مقدماتی/ اعلامیه امام (ره) را در دفتر مشق می‌نوشتم

تا عصر زیارت کردیم و غروب خودمان را به گردان رساندیم. چند چادر به یکدیگر وصل شده بود به صورت تونل تا مکانی برای نماز جماعت برپا شود. من و نعمت در صف اول نشستیم. میان دو نماز فرمانده گردان گفت: «برادرها بعد از نماز تشریف داشته باشند. کار واجب داریم.» نماز تمام شد. با ذکر صلوات از برادر علاءالدین معاون تیپ 2 لشکر برای توضیح وظایف گردان در عملیات آتی دعوت کردند. من و نعمت آرام زیرلب گفتیم «این‌جا سماور ندارد؛ ولی چقدر علاءالدین دارد.»

به یکباره آن برادر راننده صبحی به پشت بلندگو آمد و شروع به صحبت کرد. تازه متوجه شدیم که آن راننده چه سمتی دارد. علاءالدین به من و نعمت که جلو نشسته بودیم، سری تکان داد و شروع به صحبت در مورد عملیات آینده کرد. ساعتی گذشت. علاءالدین را تنهایی گیر آوردیم و از رفتار ناشایست‌مان عذرخواهی کردیم. علاءالدین خندید و گفت: «وقت زیارت من را هم دعا کردید؟ فقط یادتان باشد، بدون اجازه و برگه از مقر خارج نشوید.»

برادر علاءالدین اصرار زیادی به آمادگی جهت پیاده‌روی طولانی داشت. عملیات در محدوده فکه بود. این برادر گفت: تیپ 2 کامل عمل خواهد کرد. هدف ما نیز پاسگاه طاووسیه خواهد بود. در ادامه از موانع، مین، کانال‌های پشت سر هم، بشگه فوگاز، سیم خاردار حلقوی سه طبقه، سنگر کمین، خاکریزهای پیاپی گفت.

لشکر 27 به سمت پاسگاه رشیده خواهد رفت و لشکر 7 ولیعصر و واحدهای دیگر از سمت چزابه خواهند آمد. همچنین به طور موقت جاده پشتیبانی نداریم. فردا شب «احمد جهانگیری» فرمانده گردان امام حسین (ع) و شب بعد با تمام تجهیزات انفرادی برای پیاده روی و تمرین استقامت در فاصله بین سایت 4 تا ایستگاه صلواتی چنانه حرکت داد.

گردان از لبه راست و شانه خاکی جاده آسفالت در امنیت و آرامش که محکم و غیرقابل مقایسه با منطقه رملی و زیر آتش دشمن بود، راه می‌رفت. چند ساعتی به همین منوال گذشت. ما گروهان یک به فرماندهی عزیز سالمی بودیم. با چنانه هنوز فاصله داشتیم که کم شدن نیروها از گروهان 3 شروع شد. عده‌ای توان ادامه پیاده روی را نداشتند. کف پای نیروها تاول زده بود. یک ماشین ارتش که به سمت سایت می‌رفت، نیروهای کم توان را به دستور فرماندهی سوار کرد. فرمانده گردان کتانی سفیدی بر پا داشت که از شدت گرما، پایش سوخته بود. گردان توان ادامه حرکت نداشت. 3 بامداد به عقب برگشتیم.

تعدادی از نیروهای دیگر گروهان‌ها هم نشسته بودند و قادر به ادامه راهپیمایی نبودند. با خالی شدن قمقمه‌ها هرج و مرج آغاز شد. دو دستگاه تویوتا در حال بازگشت نیروها بودند، اما کفایت نمی‌کرد. نزدیک اذان صبح تمام نیروها به عقب برگشتند و نشان دادند که نیروها توان این مقدار پیاده روی را ندارند.

چند شب بعد هم برای آشنایی با منطقه، نیروها را تا نزدیکی تک درخت صدر (انتهای جاده شهید متوسلیان) بردند و 24 ساعت پشت تپه‌ها ماندیم. برای یک شب سنگر ساختیم. فردای آن روز با خالی کردن گونی‌ها به محل گردان برگشتیم و دوباره چند روز قبل از عملیات در آنجا برای آغاز عملیات مستقر شدیم. رفت و آمد در منطقه ساعت به ساعت بیشتر می‌شد. خبر شهادت برادر «حسن باقری» را هم آنجا شنیدیم.

در این فکر بودم که گردانی که شب‌های قبل نتوانست به چنانه برسد، چطور می‌خواهد در این رمل و شرایط بجنگد و پیشروی کند؟ ساعت 4 عصر روز قبل عملیات با شهید «محمد سنجری» از فرمانده گروهان این سوال را پرسیدیم. جواب داد: «همزمان با حرکت ما ماشین‌های جاده‌سازی پشت سرمان خواهند آمد و به لشکر ما، 90 دستگاه تویوتای نو داده اند. نیروها در دشت عباس مستقر هستند و پشت سر ما خواهند آمد و هر جا خسته شدیم، آنها عملیات را ادامه خواهند داد.»

رزمندگان از روحیه، توکل و معنویت فوق‌العادی برخوردار بوده و مربیان هم زحمات زیادی برای آموزش کشیده بودند؛ ولی این عملیات نیازمند قدرت بدنی برای راهپیمایی طولانی در رمل داشت. 18 بهمن ماه سال 61 ساعت حدود 5 عصر کناره راست جاده شهید متوسلیان بچه‌های عاشورا و سمت چپ جاده بچه‌های لشکر حضرت رسول ایستاده بودند تا حرکت کنند. مرحوم حاج بخشی یک سطل بزرگ حنا درست کرده بود و وسط جاده داد میزد بچه‌ها نجف یا کربلا؟ بچه‌ها جواب می‌دادند «کربلا». هر کسی انگشتی به حنا می‌زد و به کف یا پشت دستش می‌کشید. من هم برداشتم و به وسط پیشانی‌ام کشیدم.

ادامه دارد...  
 
انتهای پپام/131 

نظر شما
پربیننده ها