عاشق پرواز بود و سيمرغ آسمان شهادت شد

همسر شهید قاسم غریب گفت: همسرم پاسدار بود و دوره خلبانی را می‌گذراند. عاشق پرواز بود و عاقبت سيمرغ آسمان شهادت شد.
کد خبر: ۲۲۶۰۲۷
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۹ - 08February 2017
عاشق پرواز بود و سيمرغ آسمان شهادت شدبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، مروري بر زندگي قاسم غريب اين حقيقت را به خوبي روشن مي‌كند كه جز با «شربت شهادت» نمي‌شد روح بيقرار اين مرد خستگي‌ناپذير را سيراب كرد. قاسم آنقدر در ولايت ذوب شده و دوستدار ائمه اطهار سلام‌الله‌عليها بود كه ذره‌اي از تلاش براي دفاع از اسلام و نجات مسلمين برنمي‌داشت. مداحي بود كه در انتهاي همه مداحي هايش جمله «شهادت آرزومه» را زمزمه مي‌كرد و در آخرش هم به اين مقام نائل شد. شايد اگر امروز بود و از بهترين خاطره دوران خدمتش سؤال مي‌كرديم به روزي در سال 1387 اشاره مي‌كرد و از ديدارش با رهبر انقلاب برایمان مي‌گفت. شهيد غريب اگرچه رزمنده‌اي ولايتمدار بود، اما حضور پرشور در عرصه جهاد را با اعظم‌سادات حسيني، همسرش كه خادمه مسجد جمكران است، سهيم مي‌دانست. روز 21 بهمن ماه براي اعظم‌ السادات حسيني يادآور خاطرات شيريني در روزهاي آغازين زندگي‌اش است. آستانه اين روز را فرصتي دانستيم تا گفت‌وگويي با همسر شهيد قاسم غريب داشته باشيم.

21  بهمن ماه چه معنايي در زندگي شما دارد؟

قاسم براي اولين بار در شب 21 بهمن 83 با دو نفر از دوستانش به خواستگاري آمد. خوب به ياد دارم ساعت 9 شب بود. در سالگرد پيروزي انقلاب اسلامي غريو الله‌اكبر مردم به گوش مي‌رسيد. از آن موقع به بعد هر وقت غريو الله‌اكبر را مي‌شنوم، ياد شب خواستگاري قاسم مي‌افتم و خاطره شيرين آن شب برايم زنده مي‌شود. وصلت خيلي اتفاقي رخ داد و ماجراي جالبي دارد. همسرم شهيد قاسم غريب متولد 1361 در روستاي سيدميران گرگان بود اما محل خدمتش در يگان صابرين تهران بود. يكبار كه براي زيارت به قم مي‌آيد، دوستش كه در قم سكونت داشت به ايشان گفته بود شما قصد ازدواج نداريد؟ قاسم هم گفته بود اگر خانم سيد و مؤمني باشد تمايل به ازدواج دارم. دوست شان از همسرش مي‌خواهد تا كسي را به قاسم معرفي كند كه ايشان هم از دوستانش كه خادم مسجد جمكران بود سؤال مي‌كند و در نهايت من به قاسم معرفي مي‌شوم.

زمان آشنايي‌تان خلبان بودند؟

همسرم پاسدار بود و دوره خلباني را مي‌گذراند. عاشق پرواز بود و عاقبت سيمرغ آسمان شهادت شد. همسرم ابتدا از اعتقادات و ايمانشان و بعد هم از شغلش برايم صحبت كرد. قاسم از سختي راهي كه در پيش داريم حرف زد، از مأموريت‌هاي پيش رو و از زندگي‌اي كه امكان دارد شهر به شهر بچرخيم. اصرار داشت تا من با اطلاع از همه اين شرايط، مسائل و سختي‌ها تصميم خودم را بگيرم. من هيچ شناختي در مورد شغلش نداشتم. دوست داشتم شرط هر دوي مان صداقت باشد و هرگز در هيچ شرايطي به هم دروغ نگوييم. قاسم در همان جلسه از احتمال شهادتش برايم گفت. مي‌گفت كه عاشق شهادت است و من در جواب گفتم من دوست دارم عرض زندگي‌ام قشنگ باشد. طولش مهم نيست.

حرفتان به اين معني است كه نگران از دست دادنش نبوديد؟

منظورم اين است كه غناي يك زندگي مشترك بيشتر برايم اهميت داشت. در اطرافم مي‌ديدم افرادي را كه فقط در كنار هم زندگي مي‌كنند و هيچ عشقي در ميان نيست. دوست داشتم زندگي‌ام با عشق همراه باشد، هر چند كوتاه. به خاطر همين وقتي همسرم از شهادت صحبت مي‌كرد مي‌گفتم ارزش دارد آدم كنار يك نفر خوب زندگي كند هر چند كوتاه باشد. قبل از مراسم عقد با خودم مي‌گفتم همسرم شهادت را دوست دارد اما كو جنگ! جنگي در ميان نيست كه او شهيد شود. اما بعد از عقد وقتي آلبوم عكس‌هاي همسرم را ورق مي‌زدم تازه متوجه شرايط كاري و حساسيت‌هاي شغلي‌شان شدم. براي همين بعد از آن هر زماني كه به مأموريت مي‌رفت من استرس زيادي را تا بازگشتش تحمل مي‌كردم. براي آرام شدنم ايشان را بيمه امام زمان كردم و هر ماه مبلغي را به مسجد جمكران مي‌دادم و آخرين بيمه را خودشان نيمه شعبان سال 1394 دو هفته قبل از سفرشان به سوريه دادند.

شهيد غريب دو اسمه هستند. ماجراي اسم دوم ايشان چيست؟

من و قاسم روز دوشنبه پنجم ارديبهشت 1384 عقد كرديم و بعد از عقد به حرم حضرت معصومه(س) رفتيم. چون شب مبعث بود، همسرم براي من مداحي خواند. او نذر كرده بود اگر پسردار شديم اسمش را عباس بگذاريم. فرداي عقد به او گفتم شما به حضرت عباس ارادت داري. من هم ارادت خاصي به امام زمان(عج) دارم. مي‌توانم شما را مهدي صدا كنم. ايشان فكر كرد و گفت مهدي غريب! خيلي قشنگ است و از آن روز به بعد من ايشان را مهدي صدا كردم. من و مهدي ششم بهمن سال 1384 زندگي مشتركمان را در تهران آغاز و دو سال بعد به قم مهاجرت كرديم. 10 سال و سه ماه با هم زندگي كرديم و حاصل زندگي مشتركمان دو فرزند است؛ اميرعباس متولد بهمن ماه 1386 و محمدامين متولد اسفندماه 1388.

طي اين 10 سال زندگي مشترك چه شاخصه‌هاي اخلاقي از شهيد بيشتر در ذهن تان ماندگار شده است؟

مهدي در همه كارها به خدا توكل مي‌كرد. نمازش را در هر شرايطي اول وقت مي‌خواند. احترام زيادي به پدر و مادرش مي‌گذاشت و هر كاري از دستش بر مي‌آمد برايشان انجام مي‌داد و هرگز كوتاهي نمي‌كرد. اهل غيبت نبود و اگر كسي در جمعي غيبت مي‌كرد، حتماً متذكر مي‌شد. مهدي من گوش به فرمان رهبري بود و پشتيبان ولايت فقيه، به طوري كه در وصيتنامه‌شان به همه تأكيد كرده است كه پشتيبان ولايت باشيد و از خط ولايت فاصله نگيريد. ايشان آرام و قرار نداشت و آنقدر از شهادتش مطمئن بود كه مي‌گفت در نماز شبت هر چي از خدا بخواهي، مي‌دهد.

از اولين باري كه از رفتن و دفاع از حرم با شما صحبت كرد بگوييد. شما چه عكس‌العملي داشتيد؟

دوماه قبل از اعزامش گفت من براي سوريه ثبت‌نام كرده‌ام كه اگر نيازي به من بود بروم. گفتم خطري ندارد؟!مهدي گفت نه من براي آموزش تخريب مي‌روم آنقدر به خودش و توانايي‌هايش اعتماد داشتم كه رفتنش برايم قابل قبول بود. با اينكه ايشان به خاطر جانبازي چشمش معاف از رزم بود اما آنقدر كارش را دوست داشت كه با جان و دل تلاش مي‌كرد. بعضي وقت‌ها مي‌گفتم مهدي قدر جانت را بدان به خودت استراحت بده اما ايشان مي‌گفت وقت براي استراحت زياد است.

گويا شهيد غريب جانباز هم بودند؟

بله، قاسم در مبارزه با گروه‌هاي انحرافي پژاك و منافقين داخلي فعال بود و چهار تركش در بدنش داشت. چشم چپش را هم سال 1391 در يكي از عمليات‌هاي آموزشي از دست داده بود.

چند بار به سوريه اعزام شدند؟

مرتبه اول دو روز قبل از نوروز 1394 راهي شد و بعد از 45 روز بازگشت و مرتبه دوم هم در تاريخ 26خرداد ماه عازم شد. مرتبه دوم وقتي مي‌خواست برود به ايشان گفتم مهدي همه به من مي‌گويند به همسرت اجازه نده كه برود ولي من مي‌سپارم به خودت اگر يك درصد احتمال خطر در سوريه مي‌دهي، نرو و مأموريت دومت را كه در ايران است، انتخاب كن. مهدي گفت خانم خطري براي ما نيست اگر هم اتفاقي افتاد اين را خوب بدان كه حرم براي ما ايراني‌ها خيلي اهميت دارد. امروز خانم حضرت زينب(س) تنهاست. اين حرف را كه زد هيچ چيزي نگفتم. مهدي گفت چقدر خوب است كه تو اينقدر زود راضي مي‌شوي، گفتم من در برابر اهل‌بيت حرفي براي گفتن ندارم فقط اين‌بار از سوريه براي ما شيريني بياور، شيريني‌هاي آنجا بسيار خوشمزه است.

واكنش فرزندانتان به رفتن پدرشان چه بود؟

بچه‌ها مي‌دانستند پدرشان سوريه مي‌رود و چون هميشه در مأموريت بود، برايشان عادي شده بود و من تا آن زمان نمي‌دانستم كه در سوريه هم شهيد داده‌ايم. مرتبه دوم وقتي اولين تماس را گرفت به من گفت منتظر من نباشيد شايد برنگردم. گفتم مهدي لطفاً زنگ مي‌زني از اين حرف‌ها نزن ناراحت مي‌شوم (شرايط در سوريه تغيير كرده بود.) آقا مهدي در اين مأموريت فرمانده محور شده بود و چون شرايط را مي‌ديد احتمال برگشت نمي‌داد. ولي من هر بار مي‌گفتم تو اگر بخواهي سالم برمي‌گردي. بار آخر شب شهادت امام علي (ع) تماس گرفت من در مراسم شب قدر بودم. گفت برايم دعا كن براتم را بگيرم. گفتم مهدي الان زود است به فكر شهادت باشي، بچه‌ها به شما احتياج دارند. گفت خداي بچه‌ها خيلي بزرگ است، شما را به خدا مي‌سپارم.

پس آخرين وداع و لحظات خداحافظي برايتان دشوار بود؟

بله، مرتبه آخر قبل از رفتن كيف مداركش را نشانم داد و گفت خانم اگر من برنگشتم، مدارك را از كيفم برداريد، اين شوخي‌ها برايم عادي شده بود. گفتم ان‌شاءالله به سلامتي برمي‌گردي. آقامهدي كفش‌هايش را مي‌پوشيد، به مادرم گفت حاج‌خانم اگر برنگشتم مواظب زن و بچه‌ام باش. مامان گفت ان‌شاءالله خودت برمي‌گردي ميايي مواظبشان هستي. از زير قرآن رد شد با همه روبوسي كرد و به من گفت خداحافظ. گفتم مهدي آنقدر خجالت مي‌كشي كه حتي با من دست هم نمي‌دهي، دستم‌ را  بردم جلو باهم دست داديم. خنده‌اش گرفت، خنديد و رفت. مهدي آنقدر راضي و خوشحال بود مثل اينكه براي اولين بار به سفر زيارتي مي‌رفت.

شهادت مهدي غريب چطور رقم خورد؟

 24 ماه رمضان ساعت 11 شب آقامهدي با همرزمانشان در حال استراحت بودند كه ساعت 12 با صداي تير‌اندازي آنها در حالي كه غافلگير شده بودند، از مقر خارج شدند. آقا مهدي كه فرمانده محور بودند چند باري براي تقويت روحيه بچه‌ها يا زينب (س) مي‌گويد و به جلو مي‌رود تا بچه‌ها هم قوت قلب بگيرند. ساعت يك نيمه شب در بيسيم آقامهدي را صدا مي‌كنند ولي ايشان شهيد شده بود و درگيري تا ساعت 3نيمه شب ادامه پيدا مي‌كند و بعد از چند ساعت پيكر شهيد غريب را پيدا مي‌كنند و مي‌بينند كه هيچ خوني بر زمين ريخته نشده است اما وقتي پيكر شهيد را از روي زمين بلند مي‌كنند، خون از قلبشان سرازير مي‌شود.

با شهادتش چطور كنار آمديد؟

آقامهدي شنبه شب به شهادت رسيد و من خبر شهادتشان را روز دوشنبه از زبان عمه همسرم شنيدم. ابتدا باور نمي‌كردم ولي وقتي خبر را شنيدم به ياد خواب‌هايي افتادم كه خودم و همسرم ديده بوديم. خواب‌هايي كه با شهادت مهدي تعبير شد. مزار ايشان در روستاي سيدميران گرگان است. مهدي هميشه مي‌گفت فاميلي‌ام غريب است، محل كارم غريب است و همسرم از شهري غريب. مهدي هرگز فكر نمي‌كرد محل شهادتش هم در غربت باشد. مراسم تشييع با شكوه بود و مردم از اكثر شهرها آمده بودند و با حضورشان سنگ‌‌تمام گذاشتند. من غبطه مي‌خوردم به حال همسرم كه با اين درجه به شهادت رسيد. مهدي 21 تير 1394در ارتفاعات تدمر به آرزويش رسيد. مهدي در انتهاي همه مداحي‌‌هايش جمله «شهادت آرزومه» را زمزمه مي‌كرد و آخرش هم به اين مقام نائل شد. يادم است همسرم در يكي از جلسات خواستگاري گفت خواب ديده در بياباني است و امام حسين(ع) به ايشان مي‌فرمايند: هل من ناصر ينصرني و آقا مهدي در جواب مي‌گويند: آقاجان من شما را ياري مي‌كنم و تنها نمي‌گذارم. اين خواب همسرم با رفتن به جمع مدافعان حرم تعبير شد.
 
منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها