روایت رزمندگان خراسانی از فرماندهان شهید عملیات والفجر8؛

ماجرای خواب «شهاب» و یک آیه و دو پرواز/ روایت سردار شوشتری از شهادت شهید همتی

فرمانده گردان سيف­ الله لشکر 5 نصر محمدحسن حسین‌­زاده بود. وقتی که محمدحسن در عمليات والفجر 8 در فاو به شهادت رسيد، «شهاب» بالای سرش رفت و سر او را به دامن گرفت و آیه‌ای از قرآن را تلاوت کرد، که در همین حال ترکشی به سر شهاب اصابت کرد.
کد خبر: ۲۲۶۱۶۵
تاریخ انتشار: ۲۱ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۰:۰۵ - 09February 2017

به گزارش دفاع پرس از مشهد، در حالی سی و یکمین سالگرد عملیات غرور آفرین والفجر 8 را پشت سر می­ گذاریم که خاطرات فرماندهان شهید و شهدای این عملیات در ذهن یادگاران دفاع مقدس باقی مانده است. به همین مناسبت ضمن گرامیداشت یاد و خاطره شهدای این عملیات به خاطراتی در خصوص تعدادی از فرماندهان شهید عملیات والفجر 8 اشاره خواهیم داشت.

پاسدار شهيد غلامحسين(عبدالله) جلمباداني از فرماندهان مهندسي رزمي

احساس مسئوليت

«غلامحسين زمان تولد فرزندش به مرخصی رفت، تا در كنار خانواده باشد. ولی به محض اینکه متوجه شد که در منطقه قرار است عملیات بشود، به خانواده اش گفت: فاکسی فرستادند، و اعلام كردند که به وجود من نیاز است، ومن باید بروم . خانواده اعتراض کردند و گفتند: که شما تازه آمديد و چرا می­خواهید به این زودی برگردید. غلامحسین در جواب گفت: این وظیفه ماست که راه دیگر برادران شهیدمان را ادامه دهیم، و وقتی کشور و مملکت به ما نیاز دارد حاضر شویم و پای کار برویم. بعد از آن شهيد جلمباداني رفت و بعد ازچند روز خبر شهادتش را برایمان آوردند.»

راوی عباسعلی راحمی

كمك به پدر

«در صحبتهایش یکبار به من گفت: پدرم در قسمت فضای سبز شهرداری کار می­ کند. من بیشتر مواقع به محل کار او مي­ روم و به پدرم کمک مي­ كنم. در يكي از روزها در پارک چند تا دانش­ آموز را ديدم که مشغول درس خواندن بودند. آنها در پاسخ دادن به مسئله ­ای مشکل داشتند و نمی­ توانستند آن را حل کنند. من متوجه اين مشكل شدم و خواستم به آنها کمک کنم. اول آنها اجازه نمی­ دادند و فکر می­ کردند که من یک کارگر ساده شهرداری هستم. ولی وقتی من مسئله را برایشان حل کردم، آنها تعجب كردند. به من گفتند: که تحصیلات شما چقدر است؟ گفتم: دیپلم ریاضی هستم. بعد سؤال كردند پس شما اینجا چه کار می­ کنید؟ گفتم: برای اینکه در كارها به پدرم کمک کنم، به محل كارش آمدم.»

راوی عباسعلی راحمی

شهيد علي­ اكبر مراديان فرمانده يگان دريايي لشکر 5 نصر

این کُشتی آخرم است

«سال 1364 در نیشابور مسابقه کشتی با چوخه بود . علي ­اكبر هم در این مسابقه شرکت داشت. در آنجا به او گفتم: برادرم شما که عصب پای چپت قطع شده چرا کشتی می­ گیری؟ او در جوابم گفت: قرار است چند وقت دیگر به جبهه اعزام شوم و می­ خواهم شما و تمامی پهلوانان اسفراین و دوستانم، آخرین کشتی­ ام را تماشا کنید، چون این آخرین کشتی من خواهد بود، من به جبهه می­ روم و شهید می­ شوم. من را خطاب قرار داد و گفت : خوب به کشتی من دقت کن زیرا دیگر مرا نمی ­بینی . »

راوی حسین علی مرادیان

شهيد علي ­اصغر همتي جانشين گردان حزب الله لشکر5نصر

خواب و رویای شهادت

«حدود 12- 10 روز به عملیات والفجر 8 (عملیات فاو ) مانده بود. شهيد همتي يك روز صبح پيش من آمد و گفت: آقای شوشتری، من شهید می­ شوم. بعد من به او گفتم: به همین سادگی؟ گفت : بله من دیشب خواب دیدم که شهید بهشتی- علاقه خاصی به شهید بهشتی داشت - به همراه امام (ره ) آمدند به خانه و من را همراه خودشان بردند. شهید بهشتی و من وارد باغی شدیم و امام (ره ) برگشت. علي اصغر بلند شد و دوباره گفت: آقای شوشتری من شهید می­ شوم. او نحوه شهادتش را هم برای من بازگو کرد، و گفت: من در خط مقدم مجروح می­ شوم. در آنجا به شهادت نمی­ رسم، من را به عقب انتقال می­ دهند و در آنجا به شهادت می ­رسم که البته همین گونه هم شد.»

راوی شهید نور علی شوشتری

شهید سیدحسین فاضل الحسینی فرمانده گردان روح‌الله لشکر 5 نصر

اطاعت از فرماندهی

«قبل از عمليات بدر آقای چراغچی مسئول طرح و عملیات لشکر بود. او به عده ­ای از بچه­ ها گفته بود که داخل هور بروند و مسیر را برای عبور قایق­ها باز کنند. باز کردن مسیر معمولاً به گونه ­ای بود که بچه­ ها با قایق­ می­ رفتند و در طول مسیر نی­ها را با داس قطع می­ کردند. وقتی آقای چراغچی فرمانده گردان­ ها و گروهان­ ها را برای توجیه به داخل هور برده بود نی­ های زیر آب باعث به وجود آمدن مشکلاتی در حرکت قایق شده بود. وقتی ولي ­الله چراغچي برگشت گفت: به علت این که نی ­های زیر آب باعث به وجود آمدن مشکلاتی در حرکت قایق­ ها می­ شود، بچه­ های طرح و عملیات باید به زیر آب بروند و نی­ ها را از پایین­ تر قطع کنند یا از ریشه بکنند.

شهید چراغچی به شهید فاضل الحسینی گفت: شما هم با بچه­ ها برو و کمکشان کن. او در حالی که قبلاً سرما خورده بود بلند شد و لباس­هایش را پوشید. آقای چراغچی گفت: چیه؟ از این که به شما گفتم برو این کار را انجام بده ناراحت هستی؟ اگر نمی­ توانی، خودم بروم. شهید فاضل الحسینی خندید و گفت: نه ناراحت نیستم. می­ روم این کار را انجام می­ دهم، ولی ما یک کم پوست و استخوان بیشتر نیستیم. مواظب ما باش. رفت و این کار را انجام داد. با خودم فکر کردم و گفتم: اگر این کار را به من می گفت به احتمال خیلی زیاد نمی­ توانستم داخل آب سرد بروم و این کار را انجام دهم.

راوی سعید رئوف

در همه مراحل به ياد خدا باش

یک روز در منطقة عملیاتی والفجر 3 با سید حسین فاضل­ الحسینی به یکی از پاسگاه­ های مرزی می­ رفتیم. در بین راه احساس کردیم در میدان مین قرار گرفتیم. ماشین را متوقف کردیم و آهسته پیاده شدیم. سيد حسين رفت تا مین­ ها را خنثی کند. همان طور که جلو می ­رفت زیر لب ذکر می­ گفت. به او گفتم: چه شده است؟ چرا این قدر ذکر می ­گویی؟ و به شوخی ادامه دادم اگر بلد نيستي آنها را خنثی کنی آهسته آنها را بردار و بیرون بینداز. اگر هم می­ خواهی خودم بروم و آنها را بیرون بیندازم. به شوخی گفت: نه مرد حسابی، اگر می ­خواهی آنها را بردارم و توی جیبم بگذارم؟ بعد به او گفتم پس چرا این قدر ذکر می­ گویی؟ گفت: اجلت هم اگر رسید از خدا بخواه که توفیق بدهد تا کاری را که در نظر داری انجام دهي به بهترین نحو انجام دهی، خدا هم توفیق انجام آن را می­دهد. ذکر گفتن من هم برای این است که بتوانم این کار را انجام دهم.

راوی سید هاشم موسوی

شهید سید ابراهیم شجیعي فرمانده گردان عبدالله لشکر5نصر

تدبير و درايت

قبل از عملیات والفجر 8 یک سری فرم­ هایی را برای نیروهای بسیج درست کرده بود و سيد ابراهيم چند سؤال را خودش از قبیل برای چه به جبهه آمدی؟ سیگار می­ کشی یا نه؟ از کدام شهرستان هستی؟ تحصیلات چقدر است؟ طراحی کرده بود. دقیقاً یادم است که از روی مطالعه همین ورقه ها تقریباً یک سوم نیروها را پس می ­زد و به لشکر اعلام می ­کرد که ما این نیروها را نمی­ خواهیم ما سیاهی لشکر نمی­ خواهیم اگر سقف گردان به سیصد نفر هم نرسید اشکالی ندارد. این طرحش خيلي موفق بود. ما توی گردان­مان یک نفر سیگاری نداشتیم، اگر هم سيگاري داشتيم او را از گردان بیرون می­ کرد، و می­ گفت انسانی که نتواند روی نفس پا بگذارد و سیگار بکشد، نمی­ تواند بجنگد و نَفس کم می­ آورد.

راوی مهدی آقا گلی

مشیت الهی

قبل از عملیات والفجر8 به پادگان شهید چراغچی رفتم. سید ابراهیم شجیعی را آنجا دیدم آن زمان فرمانده گردان عبدالله بود. رفتم و توی اطاقش نشستم یک کلاه آهنی را نشانم داد وگفت می­ دونی چی شده؟ گفتم نه. در ادامه گفت سال 1358 یادت هست چی به شما گفتم؟ گفتم نه چی گفتی؟ گفتم من چون سید هستم تیر و ترکش به من نمی­ خورد حالا اگر می­ خواهی باور کنی بیا اين کلاه را با چشم ­های خودت ببین تا باور کنی. پرسیدم چی شده است؟ گفت در عملیات قبلی كه شرکت کرده بودم، ترکش آمد و بغل کلاه آهنی خورد. کلاه را سوراخ کرد و یک دور کامل دور سر م خورد و از یقه ­ام افتاد، به نحوی که یقه پیراهنم سوخت. این را به عنوان یادگاری نگه داشتم تا هر وقت برای بچه­های گردان می­ خواستم صحبت کنم، اين کلاه را به آنها نشان می­ دهم و می­ گويم تا زمانی که خدا نخواهد، هیچ کاری نمی­ شود عمر که تمام شد هر کجا بروید مرگ می­ آید.

راوی برات محمد گواهی

شهید حجت­ الاسلام ­والمسلمين محمد شهاب- مُبلغ(نیروی تبلیغی)

باید مؤمن بود

سال 1356 بود من و آقای شهاب اوایل دوران طلبگی را می­ گذراندیم. می­ خواستیم برای رفتن به قم از مشهد با اتوبوس به تهران برویم. با هم سوار اتوبوس میهن­ تور مشهد شدیم تا به تهران برویم. هنوز اتوبوس از ترمینال خارج نشده بود که راننده از نوارهای مبتذل آن زمان گذاشت و صداي ضبط ماشین را بلند کرد. محمد آقا ناراحت شد. همین که ماشین به جای آرامی رسید رفت جلو و با راننده­ی اتوبوس صحبت کرد تا نوار را خاموش کند. راننده فردی عصبی و تند خو بود. یک مقدار تندتر از محمد آقا برخورد کرد و با صدای بلند به محمد آقا گفت: تو اگر مؤمنی کاری بکن که نشنوی. بعد محمد آقا آمد و کنار من روی صندلی نشست و به من گفت : عجب حرف خوبی زد .گفت: اگر خیلی مؤمنی کاری بکن که نشنوی . بله اگر آدم خیلی مؤمن باشد اصلاً این صداها را نمی­ شنود .

راوی محمدهادی شهاب

لحظه و نحوه شهادت

چند روز قبل از عملیات والفجر 8، رزمندگان اسلام از هر جهت خود را برای عملیات آماده می کردند. رزمندگان روزها به فراگیری فنون نظامی و جنگی و تنظیف سلاح ها و شب ها با خدای خویش به راز و نیاز مشغول بودند. شهید حسین زاده نیز شبها با همسنگرش شهید شهاب عارفانه به راز و نیاز و دعا می­ پرداختند و لحظه ای از یاد خدا غافل نبودند.

در یکی از شبهای قبل از عملیات والفجر 8 شهید شهاب ناگهان از خواب پرید و به شهید حسین زاده گفت: وصیت نامه­ ات را بنویس که در عملیات آینده هر دو نفر ما شهید خواهیم شد و چون شما ازدواج نکردی در بهشت با حوریه­ های بهشتی ازدواج خواهی کرد. شهید حسین زاده گفت: چه بهتر که عقد ما را شما در بهشت ببندید.

یک شب قبل از عملیات شهید حسین زاده نیروها را اطراف خود جمع کرده بود و نقشه عملیاتی را برای آنها توجیه می­ کرد و می­ گفت وقتی که در عملیات از اروندرود گذشتیم، به یک سه راهی خواهیم رسید که بسیار نقطه مهم و استراتژیکی است.. باید آنقدر آنجا بجنگیم که یا آنجا را فتح کنیم و یا به شهادت برسیم.

بالاخره شب فرا رسید و از اروندرود گذشتیم. به علت اینکه ساحل اروندرود باتلاقی بود نیروها با پای پیاده شروع به پاکسازی منطقه نمودند. شهید حسین زاده برای انهدام کالیبر دشمن پیشاپش نیروهایش در حرکت بود تا اینکه خود را به سنگر کالیبر رسانده و آنرا با پرتاب نارنجک منهدم نمود. در پاتک سنگینی که نیروهای دشمن انجام دادند، ایشان آرپی جی را بر دوشش گرفت و پنج دستگاه از تانکهای دشمن را به آتش کشید و در این موقع تیری خورد و با گفتن یا حسین و در حالیکه بر لبانش لبخند رضایت نقش بسته بود به شهادت رسید.

راوی محمد الهی

يك آيه و دو پرواز

یکی از دوستاني که در عملیات والفجر 8 حضور داشت، او نحوه شهادت شهيد شهاب را اینگونه برایم نقل کرد، فرمانده گردان سيف ­الله لشکر 5 نصر محمدحسن حسین­ زاده بود. وقتی که محمدحسن در عمليات والفجر 8 در فاو به شهادت رسيد آقای شهاب بالاي سرش رفت و سر او را به دامن گرفت و آیه «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعي‏ إِلى‏ رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلي‏ في‏ عِبادي وَ ادْخُلي‏ جَنَّتي‏»را می­ خواند. در همین حال ترکشی به سر شهید شهاب خورد و او نیز به شهادت رسيد.

راوی جواد خامسان

شهيد محمدحسن حسين ­زاده فرمانده گردان سيف ­الله لشکر5 نصر

شوخی که جدی شد

در کنار منطقه بهمن­ شیر موقعيتي به نام شهید داوطلب بود. بعد از جلسه توجیهي که قبل از عملیات انجام شد یکی از برادران روضه حضرت زهرا (س) را خواند، بچه ­ها خیلی گریه کردند. قرار بود که بعد از آن به فاو برویم. در مقر محمد حسن حسین ­زاده به همراه شهید شهاب و عده­ ای دیگر نشسته بودیم. شهید حسین­ زاده قبل از عمليات برای ازدواج مرخصی گرفته بود ولی بنا به دليلي ازدواج نکرده بود.

شهید شهاب از روی شوخی به او گفت: آقای حسین ­زاده شما ازدواج نکردید حالا در این عملیات می­ روی و با حورالعین ازدواج کني. شهید حسین­ زاده هم در جواب این شوخی گفت: عیب ندارد. ما هم دست شما را می ­گیریم و شما را برای خواندن صیغة عقد با خود می­ بریم.

بالاخره در عملیات والفجر 8 بعد از شهادت شهید حسین ­زاده هنوز کاروان دقایق زیادی دور نشده بود که شهید شهاب نیز گویی برای خواندن صیغة عقد شربت شهادت نوشید و از این جهان خاکی پرکشید.

راوی مرتضی عفتی

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار