وقتی قفس دنیا برای سردار شهامت تنگ می شود

سردار شهید «سیّد محمّد ابراهیمی سر یزدی» در بخشی از وصیتنامه خود آورده است: احساس می کنم که کم کم این قفس دنیا برایم تنگ و تنگ تر می شود و می خواهم از این قفس به سوی معبود خود « الله » پرواز کنم.
کد خبر: ۲۲۶۵۸۹
تاریخ انتشار: ۲۷ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۸:۰۰ - 15February 2017
به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، سردار شهید سیّد محمّد ابراهیمی سر یزدی، فرزند سیّد رضا، و متولّد انار رفسنجان. وی تا کلاس اول راهنمایی در انار به تحصیل پرداخت. سپس به یزد رفت و مدرک دیپلم راه و ساختمان را از هنرستان فنّی شهید رجایی گرفت.

او در دوران انقلاب در راهپیمایی ها شرکت داشت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی در اول آذر 1359 شمسی به عضویّت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و تا 6 بهمن 1359 شمسی فرماندهی عملیّات سپاه یزد را به عهده داشت.

آن گاه رهسپار کردستان شد و تا 22 اردیبهشت 1360 شمسی با سمت مسؤول مدیریت کالک و نقشه در واحد طرح و عملیّات فعّالیّت کرد. سپس در 19 خرداد ـ 10 تیر 1360 ش دورة آموزشی طرح و عملیّات را در تهران گذراند. پس از آن به منطقة جنوب اعزام شد و مسؤولیّت گروه شناسایی نیروهای جبهه نیسان، در سوسنگرد، را به عهده گرفت و در یکی از مأموریّت های شناسایی مجروح گردید.

پس از بهبودی به سمت فرماندة عملیّات سپاه یزد منصوب شد. همچنین چندی مسؤول اجرایی قرارگاه صاحب الزّمان (عج) بود و سپس در لشکر 8 نجف اشرف به فعّالیّت پرداخت. او در تشکیل تیپ مستقل 18 الغدیر نقش به سزایی داشت و پس از تشکیل آن مسؤولیت طرح و عملیات را عهده دار شد و در طراحی عملیات های خیبر ، بدر ، قدس 5، والفجر 8، کربلای 4 و کربلای 5 نقش مؤثری داشت. آن گاه در 6 شهریور 1365 ش به سمت جانشین فرماندۀ تیپ الغدیر منصوب گردید.

ابراهیمی دو مرتبه مجروح شد و در عملیات کربلای 5 ، در منطقه عملیاتی شلمچه در بخشی معروف به نام «کانال زوجی» بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به شهادت رسید . پیکرش در 1 تیر 1357 ش میان ایران و عراق مبادله و ر 21 تیر 1357 ش به یزد بازگردانده شد. وی را در گلزار شهدای خلد برین به خاک سپردند. از او فرزندی به نام سید علی محمد به یادگار مانده است. در 15 بهمن 1368 ش مدال فتح 2 از سوی مقام معظم رهبری به وی اختصاص یافت. یاد آور می گردد که کتاب « عشق در ساعت 9:10» در مورد وی نگاشته شده است.

قفس دنیا برایم تنگ و تنگ تر می شود/ جبهه، نزدیک کربلا، زیر سایه امام حسین(ع) .

مروری بر خاطرات شهید

شهریور پنجاه و نه، جنگ شروع شد. دلنگران بچه­هایم بودم. هم دخترم، هم سیدمحمد که فرستاده بودم پیشش تا توی شهرِ غربت، احساس تنهایی نکند. چند روز از شروع جنگ گذشته بود که از انار آمدم یزد. احوال سیدمحمد را که از دخترم پرسیدم، زد زیر گریه. بهم گفت:«چند روزی است اسمش را توی سپاه نوشته. چند شب است خانه نیامده. آتش به جان بود خودش را برساند جبهه.» لابه لای اشکهاش فهمیدم قبلش رفته است دفترچه اعزام به خدمت بگیرد. قبولش نمیکنند. میگویند برای سربازی هنوز کسر سن دارد.

مادر شهید

مجروح شده بود. عصا زیر بغل آمده بود یزد. یکی، دو روز که ماند وسایلش را جمع کرد. دلش طاقت نیاورده بود. هرچه بهش گفتیم:«حالا دو سه ماه صبر کن، پایت که خوب شد بروی!» زیرِ بار نمیرفت. خواهرش سربه سرش میگذاشت. میگفت:« داداش جبهه که آدم لنگ نمیخواهد. میخواهد؟» سیدمحمد هم گفته بود:«توی جبهه، رزمنده ای هست که با یک دست میجنگد. آن یکی دستش را ترکش خمپاره بُرده.» دیگر اصرارش نکردیم.

***

سید رضا ابراهیمی/ پدر شهید

ازش میپرسیدم:«سیدمحمد! نمیخواهی بگویی توی جبهه چه کار میکنی؟ اصلاً جبهه چه جور جایی است؟» خنده میکرد و میگفت:« جای خوبی است بابا! نزدیک کربلا، زیر سایه امام حسین(ع)».

***

رفته بودم جبهه ببینمش. یک بار با یکی از همرزمهایش حرف میزدم. گفت:«آقا سید! خدا سرتان را بوسیده که پسری مثل سید محمد دارید».نمیدانستم کجاست و توی جبهه چه کاره است. کارهایش را هم از ما پنهان میکرد. اما از داشتنش حسابی به خودم می بالیدم.

***

هر وقت حرف از اطلاعات نظامی میآمد وسط، سید فاتحه ای می خواند و صلوات می فرستاد. بعدش هم خاطره شهادت یکی از بچه ها را می گفت که توی کردستان قبل از شهادتش، هرچه عکس و خاطره و یادداشت از جنگ داشته را از بین برده و بعدش شهید شده. این خاطره را چند بار از سید شنیده بودیم، اما هر بار نصفه و نیمه کاره. اما حکمتش را نمی دانستم.

همیشه از بقیه حرف میزد. بچه ها که ازش میپرسیدند:« داداش! دایی! خودتان چی؟ از جبهه خاطره ندارید؟» می بوسیدشان و با خنده میگفت:«من خاطره هایم را از دست داده ام. من کاری نکردم که خاطره باشد.»

مادر شهید

میگذاشتیم وقتی که می آمد، برایش قطار میکردیم:«دخترِ فلانی، پدرش خوب است، آن یکی اصل و نسبدار هستند. آن یکی درس خوانده است و فهمیده و... .«توی خانه مان جشن و شادی شروع شده بود. پسر بزرگ خانه بود و همه منتظر بودند تا ازدواج کند. خواهرهایش مدام در گوشش میخواندند. اما حریفش نمیشدند. سرش را می انداخت پایین و حرفهایش را میزد:«ببینید! الان جنگ است. سرنوشت ما به جنگ بسته است. هنوز وقتش نرسیده که زن بگیرم. آمادگیش را پیدا کردم خودم خبرتان میکنم.»نمی خواست شرمنده حق زن و بچه اش بـاشد.

***

امام که پیام داد:«باید نسلی از این رزمنده ها برای همیشه بماند». تلفن زد که:«وقتش است». از اهواز تماس گرفته بود. گفته بود برایش کسی را پیدا کنیم تا بیاید یزد، برای ازدواج. گفته بود، به دختر و خانواده اش هم بگوییم آنجا جنگ است و آتش و خمپاره. همه وصیتنامه هایشان را نوشته اند و گذاشته اند جیب پیراهنشان. این را هم بگوییم که همرزمانش شهید شده اند، از خدا خجالت میکشد هنوز زنده است.

***

حجت الاسلام خانی/ مسئول وقت بسیج یزد

آخرین باری که میرفت، آمده بود اینجا، بسیج منطقه. سلام و علیک و احوالپرسی و تعریف از حال و روز بچه های جبهه. بهم گفت:«حاج آقا! آمده ام برای خداحافظی.» گفتم:«با معرفت شده ای سید! این دفعه بیخبر نرفتی!»گفت:«این دفعه فرق میکند، این خداحافظی، خداحافظی شهادت است.»گفتم:«غیب می گویی سید! داری راست راست جلویم راه میروی و میگویی شهید میشوم.» گفت:«نه حاج آقـــا! حلالم کنید، اینبار شهید میشوم» همدیگر را بغل گرفتیم. گفتم:«نه سید! شهادت خوب است، بالاترین نعمت توی دنیا. اما بعضیها ماندنشان برای اسلام فایده اش بیشتر است. جبهه به ت احتیاج دارد. تیپ به امثال تو احتیاج دارد. شماها شهید بشوید، خیلی ضربه میخوریم.» اشک دویده بود توی چشمهایش. فقط گفت:«حلالم کنید.»

***

برادر تقی زاده/ همرزم شهید

صبحِ هشتمِ بهمن، آمد سراغم. بهم گفت:«یک زحمتی برایت دارم!» و هرچه داشت، امانت سپرد دستم. حتی دعاهایی که خانمش برایش نوشته بود تا همیشه همراهش باشد. بهش گفتم:«آقا سید! مگر کجا میخواهی بروی؟» دعاها را گرفتم جلویش و گفتم:«لا اقل این دعاها را باخودت بردار. چیز سنگینی نیست که!» انگار دلش پُرِ غم بود، گفت:« ارتباط بیسیم سنگر فرماندهی با نیروها قطع شده. نگران بچههای مردمم. بروم ببینم چه شده!» خداحافظی کرد و رفت. آنقدر سریع که فراموش کردم خواب دیشبم را برایش بگویم. توی خواب دیده بودم از پیشانی سیدمحمد نور میبارد.


قفس دنیا برایم تنگ و تنگ تر می شود/ جبهه، نزدیک کربلا، زیر سایه امام حسین(ع) 

گزیده ای از وصیت نامه

اکنون که قلم به دست گرفته ام تا چند کلمه ای وصیت نامه بنویسم ، احساس می کنم که کم کم این قفس دنیا برایم تنگ و تنگ تر می شود و می خواهم از این قفس به سوی معبود خود « الله » پرواز کنم .

برادران ! امیدوارم همیشه مبارزه خود را در راه الله ادامه دهید و هیچ گاه دست از حمایت ولایت فقیه برندارید و برکافران ، منافقان و مرشکان بتازید .

خواهرانم ! روح من خیلی خوشحال خواهد بود که شما بعد از مرگم زینب گونه مبارزه خود را ادامه دهید و هیچ از بابت شهادتم ناراحت نباشید . اکنون که روز مبارزه با کفر و نفاق است تمام همت خود را در این راه به کار برید و اگر دیدید امروز ما با دشمنان زیادی روبرو هستیم هیچ ناراحت نشوید چون خدا با ماست .

61/5/8

شکر و سپاس خدا را که ما را در زمانی حیات بخشید که مرگمان می تواند شهادت در راهش باشد . اول صحبتم با پدر و مادرم و خانواده ام است . پدر و مادر و خانوادۀ عزیزم ، اولاً امید دارم که من را ببخشید و حلالم کنید و دوم اینکه هیچ گاه دست از یاری اسلام و حضرت امام و روحانیت بر ندارید و هیچ گاه گوش به حرف افراد منافق و کافر ندهید و همیشه با صحبت ها و پیام های حضرت امام گوش دهید و راه خود را بر مبنای صحبت های ایشان تعیین کنید . سوم اینکه همیشه به یاد خدا باشید و به دستورات شرعی و الهی عمل کنید و از امت شهید پرور ایران و به خصوص همشهریان عزیز می خواهم دست از اسلام ، امام و انقلاب برندارند و با حضور در صحنه پوزه لاشخوران شرق و غرب را به زمین بمالند و مواظب باشید افراد منافق شما را فریب ندهند .

به قول مولای متقیان حضرت علی (ع) افراد منافق خیلی ظاهر فریب هستند .

برادران عزیز ، ملاک و خط مشی شما باید دستورات خدا ، چهارده معصوم (ع) و امام عزیزمان خمینی کبید باشد . برادران عزیز ، با حضور در صحنه های جنگ و انقلاب روح شهدای اسلام را شاد کنید و دشمن را به هراس و وحشت بیاندازید.

 64/11/20

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار