در گفتگو با دفاع پرس مطرح شد؛

وصیتی از جنس قرآن

خواهر شهید محمد تجلا گفت: در اولین سالگرد محمد به وصیت‌اش عمل نموده، سر مزارش نوار قرائت قران عبدالباسط را باز کردیم چون محمد گفته بود اگر نوار عبدالباسط را سر مزارم باز کنید من دوباره زنده می‌شوم. ولی، محمد زنده نشد.
کد خبر: ۲۲۷۵۷۸
تاریخ انتشار: ۰۲ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۵:۰۰ - 20February 2017
به گزارش دفاع پرس از آذربایجان شرقی، به مناسبت سالگرد قیام تاریخی 29 بهمن تبریز، گفتگویی با خواهر شهید محمد تجلا صورت گرفته است که متن آن بشرح ذیل است:
 
دفاع پرس: از خودتان بگویید و اینکه چه نسبتی با شهید محمد تجلا دارید؟

مرضیه زنوزی، خواهر شهید محمد تجلا هستم. پدرمان ارتشی بود. محمد در اردبیل به دنیا آمد. تقریباً  3، 4 سالی در اردبیل بودند، بعد آمده بودند تبریز. من خودم هم در تبریز به دنیا آمدم. بعد چون پدرم به مراغه منتقل شد ما هم همراهش رفتیم و 14 سال آنجا زندگی کردیم. من و محمد توی پادگانی که پدرم خدمت می‌کرد، درس می‌خواندیم. آن‌موقع پسر و دختر، همه‌شان توی یک مدرسه درس می‌خواندند. محمد دوره‌ی ابتدایی و دبیرستان را در مراغه تمام کرد و بعد دوباره آمدیم تبریز. تبریز که آمدیم، یکی از خواهرهایم را از دست دادم. پدرم بازنشست شد. محمد هم که دوره‌ی دبیرستان‌ش را تمام کرده بود، رفت دانشگاه.

 بعد از مراجعت به تبریز محمد فعالیت‌هایش را شروع کرده بود. حتی چند بار هم به من پیشنهاد داد که با هم برویم پای منبر آقای قاضی. من هم که از محمد کوچکتر بودم به او می‌گفتم که من آنجا دوستی ندارم بیایم آنجا چیکار؟ ولی او می‌گفت خیلی از هم سن و سال‌های تو آنجا هستند و دارند فعالیت می‌کنند. ولی به این دلیل که پدرم مرد متعصبی بود نمی‌گذاشت من با محمد بروم.

محمد به این خاطر که خیلی دستگیر می‌شد برای این‌که خانواده‌مان را اذیت نکنند رفت فامیلی‌اش را عوض کرد. فامیلی اصلی ما، زنوزی عراقی است.


دفاع پرس: از خاطرات تان با محمد و فعالیت هایش برای ما بگویید؟

یک‌روز وقتی کارتر آمده بود تهران محمد، من و خواهر کوچک‌ترم رفتیم خانه یکی از فامیل‌هایمان که تلویریون تماشا کنیم آن موقع ما تلویزیون نداشتیم وقتی تلویزیون داشت شاه و کارتر را نشان می‌داد که باهم داشتند شراب می‌خوردند محمد برگشت و به من گفت: "مرضیه ببین که چقدر مردم بی‌خیال شده‌اند که شاه و کارتر دارند با هم شراب می‌خورند و هیچکس هم چیزی نمی‌گوید". وقتی داشتیم از منزل فامیل‌مان برمی‌گشتیم محمد باز از آن صحنه حرف می‌زد.

صبح روز بعد محمد رفت دو تا جوجه خرید آورد خانه بعدش هم عکس‌های شاه و فرح را از کتاب‌های درسی پاره کرد و هر روز یکی از آن عکس‌ها را می‌گذاشت زیر جوجه‌ها تا آنها مدفوع‌شان را روی آنها خالی کنند. می‌گفت می‌خواهم عصبانیتم را خالی کنم. حتی به پدرم می‌گفت دعا کن که از کار بازنشست شده‌ای وگرنه من خودم نمی‌گذاشتم بروی سر کار. یکی از فامیل‌هایمان که توی ساواک کار می‌کرد و گاهی به خانه‌ی ما می‌آمد بعد از رفتنش من و محمد به مادرمان می‌گفتیم که او نباید به خانه‌ی ما بیاید. حتی یک روز هم محمد باهاش دعوا کرد و او دیگر به خانه‌ی ما نیامد. دو روز بعد از آن ماجرا یکی از فامیل‌هایمان در حالی که محمد خونین و مالین بود، آوردش خانه. وقتی ازش پرسیدیم چی شده است. محمد گفت هیچی تصادف کردم ولی وقتی از فامیل‌مان پرسیدیم گفت ساواک محمد را گرفته بود. خیلی زده بودندش. محمد آن موقع نگذاشت ببریم‌اش دکتر. گفت چند روز دیگر خودم خوب می‌شوم.

محمد بعد از این که حالش خوب شد یک روز به مادرم گفت: "شما بروید آن یکی اتاق، چون چند تا از دوستانم که دانشجو هستند و اینجا غریبه‌اند می‌خواهند بیایند خونه‌ی ما." مادرم هم گفت اشکال ندارد. مامانم می‌گفت آن شب محمد و دوستان‌اش تا صبح نخوابیدند. چراغ تا صبح روشن بود می‌گفت مشغول نوشتن اعلامیه‌های آقا بودند تا صبح اعلامیه می‌نوشتند بعد از این که اعلامیه‌ها را نوشتند شروع به خواندن نماز کردند.

محمد تا صبح اعلامیه می‌نوشت و صبح با دوچرخه‌ای که داشت آنها را پخش می‌کرد و وقتی که مادرم ازش می‌پرسید؛ محمد کجا رفته بودی او از جواب دادن تفره می‌رفت و می‌گفت که پیش یکی از دوستانش بوده است. محمد ضبط صوتی داشت که همه‌ی سخنرانی‌های آقای قاضی و آقای علیزاده را ضبط کرده بود و توی خانه به آنها گوش می‌داد گاهی هم از من می‌خواست که به آنها گوش کنیم. یک روز محمد به من گفت دوست داری با من بیایی به جلسات؟

من هم گفتم که پدرم نمی گذارد.

 گفت من یه کاری می‌کنم ولی تو هم باید فردا وقتی مادر تو را بیدار می‌کند تا بروی مدرسه بگویی که نمی‌روی.

من هم گفتم ولی پدرم که از ماجرا بو برده بود گفت که تو دختری و نمی‌گذارد تا محمد بروم.

می‌گفت: توی مدرسه‌ها از شاه تعریف می‌کنند تو نباید بروی مدرسه. تو دوست نداری شاه از مملکت برود و امام بیاید؟ دوست نداری جهاد کنی؟

من هم که نمی‌دانستم جهاد چیه، ازش پرسیدم و او گفت یعنی جنگ. مادرم می‌ترسید و می‌گفت محمد از این حرف‌ها نزن. می‌آیند می‌برنت و می‌کشنت. ولی محمد می‌گفت عیبی ندارد بگذار من بمیرم ولی خواهرام توی آرامش زندگی کنند. مادرم از آن روز دیگر حتی نگذاشت با محمد بیرون بروم. محمد صبح می‌رفت بیرون شب برمی‌گشت.

یک روز محمد نواری از قاری قرآن عبدالباسط آورد خانه. با شنیدن صدای خواندن قرآن، روح و روانمان سیقل می‌یافت. محمد گفت هر وقت من مردم در اولین سالگردم این نوار را سر مزارم بیاور و باز کن.

من گفتم: اگر من زودتر مردم چی؟

محمد گفت: من می‌دانم که زودتر می‌میرم. دیگر نمی‌توانم تو این مملکت زندگی کنم فساد همه جا را گرفته است. من نمی‌توانم بی‌تفاوت باشم.

وصیت‌نامه هم خرید و پر کرد. شب 28 بهمن بود که این کارها را کرد. ما آن شب تا صبح نخوابیدیم و با هم حرف زدیم. داشتیم حرف می‌زدیم که محمد به یکباره رخت‌خوابش را جمع کرد و گذاشت گوشه‌ی اتاق.

گفتم: محمد چرا این کار را می‌کنی؟

گفت: بگذار ببینم اگه مردم چه اتفاقی می‌افتد؟ آنجا که توی تشک نمی‌خوابم.

محمد شب به من گفت فردا بیرون نروم.

گفتم: چرا؟

گفت: فردا در تبریز عاشورا دوباره اتفاق می‌افتد.

گفتم: چرا من نیایم بیرون؟

سکوت کرد. بعدش ادامه داد اگر فردا دیر کردم بدان یا دستگیرم کرده‌اند یا اینکه من را کشته‌اند. تا صبح نتوانستم بخوابم. صبح که شد محمد سوار دوچرخه‌اش شد و رفت اعلامیه پخش کرد و برگشت خانه. مادرم گفت ناهار مهمان داریم. صبحانه را خوردیم. محمد به ما گفت نباید امروز بیرون برویم ولی مادرم گفت اگر قرار است کسی بیرون نرود تو هم نباید این کار را بکنی ولی محمد گفت من کاری دارم که باید انجام‌اش بدهم، تمام که شد زود برمی‌گردم. ولی من می‌دانستم که محمد کجا می‌رود ولی جرات نکردم به مادرم بگویم. رفت بیرون دوباره برگشت و از مادرم خداحافطی کرد.

حوالی ساعت 10 بود که صدای شلیک تیر آمد. یکی از همسایه‌هایمان آمد وگفت می‌دانید چی شد، چند نفر را در بازار کشته‌اند. من سریع چادرم را سرم کردم و رفتم بیرون. همه توی خیابان به این طرف و آن طرف می‌رفتند ما ترسیدیم و نتوانستیم بیشتر، جلو برویم برگشتیم خانه و منتظر محمد شدیم. حتی مهمان‌ها هم نیامدند. شب بابام آمد خانه گفت توی خیابان، اوضاعی بود که نگو و نپرس. خواست که دوباره برگردد خیابان من هم باهاش رفتم. ما آن موقع خانه‌مان در خیابان سرباز شهید بود. از کوچه پس کوچه‌ها رفیتیم تا رسیدیم به مقبره‌ی سید‌حمزه. تو راه یکی از سربازها جلویمان را گرفت و به ما گفت: گم شوید بروید خانه‌تان. ما هم از ترسمان برگشتیم و آمدیم خانه.

تا شب منتظر بودیم ولی محمد نیامد. تا یک ماه دنبال محمد گشتیم. دادسرا، زندان، پزشک قانونی، همه جا رفتیم چه حرف‌های زشتی که آن موقع نشنیدیم. آن موقع دوست دایی من رئیس آگاهی بود با دایی‌ام توی دانشگاه آشنا شده بودند توسط آن توانسته بود عکس‌های شهدای آن روز را ببیند. عکس محمد هم داخل آن عکس‌ها بود. دایی‌ام وقتی عکس محمد را دیده بود آمد به پدرم گفت تا برود و جنازه‌ی محمد را تحویل بگیرد. پدرم وقتی رفته بود تا پیکر برادرم را تحویل بگیرد به او گفته بودند برو کلاه‌ات را به هوا  بینداز که کشته شده است و از شرش خلاص شده‌ای و ازش یک قوطی شیرینی و 100 تومان پول گلوله‌ها را خواسته بودند که پدرم داد و همراه ماموران ساواک به محل دفن محمد رفتیم.

آن موقع پدرم خواست مطمئن بشود که جنازه‌ی توی قبر، پیکر محمد است بنابرای از آقای قاضی اجازه نبش قبر گرفت و بعد از آن ما مطمئن شدیم که آنجا مزار برادرم است. محمد را در قبرستان امامیه دفن کرده بودند. ما فقط توانستیم برایش چهلم بگیریم. حتی نمی‌توانستیم سر مزارش برویم.

دفاع پرس: در اولین سالگرد شهید تجلا به وصیت اش عمل کردید و سر قبرش نوار قرائت قرآن عبدالباسط را باز کردید؟

بلی، در اولین سالگرد محمد به وصیت‌اش عمل نموده، سر مزارش نوار قرائت قران عبدالباسط را باز کردیم. گفته بود اگر نوار عبدالباسط را سر مزارم باز کنید من دوباره زنده می‌شوم ولی، محمد زنده نشد.

گفتگو از  داود خدایی

انتهای پیام/ 

نظر شما
پربیننده ها