دنیا به شدت به مرتضی سخت می‌گذشت/ مرتضی خیلی تنها بود

آوینی سر کار خیلی عصبی بود آن جوشی بودن سیدی‌اش! تازه ما زمانی به آوینی رسیدیم که خیلی قابل تحمل شده بود. در یک دوره‌ای جنگ، آن قدر تنها بود که هیچ کس حاضر نمی‌شد، با او همراه شود. تنها کسی که او را تحمل می‌کرد، دامادشان بود.
کد خبر: ۲۲۸
تاریخ انتشار: ۱۰ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۹:۳۴ - 31May 2013

دنیا به شدت به مرتضی سخت می‌گذشت/ مرتضی خیلی تنها بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، محمدعلی فارسی  در مطلبی با عنوان «دنیا به شدت به مرتضی سخت میگذشت» در کتاب «تکرار یک تنهایی» جستارهایی از حیات سید مرتضی آوینی به کوشش محمدعلی صمدی نوشته است:

در آن دورهی جدید روایت فتح، طی ماههای آخر عمر او، با تجربهترین کسی که میتوانست حرفهایش را درک کند، من بودم. با این حال، من هم اصلا نمیفهمیدم این آدم چه میگوید و چه میخواهد. دفترچهای داشت که برای خودش یادداشت میکرد که چه کنم، این جا این پلان را بگیرم، این جا این کار را بکنم و همه را مینوشت. فیلمبردارهایش در آن دوره، اصلا سینما را نمیشناختند که با او مفاهمه کنند و زبانش را بفهمند. تنها یک مشت راش جمع میکردند و میآوردند. فقط راش جمع میکرد و گیج گیج بود. حواشی هم برایش ایجاد میشد و نمیگذاشتند فارغ بال، تنها به کار بپردازد. حواشیاش هم این بود که رزمندهها برای کار جلو نمیآمدند.

آدمهای خسته، بریده از جنگ، حالا هم که دو، سه سالی از جنگ گذشته بود، کسی محل به آنها نمیگذاشت. شهرشان خراب بود. از هر چه اسم دولت و دولتی بود، متنفر بودند، نزدیک نمیخواستند بیایند و یک طوری قهر کرده بودند، حالا باید میگشت و تک تک آنها را گیر میآورد. به این راحتیها هم محلیها همکاری نمیکردند. من میفهمیدم که خیلی گیج و خسته است و به خوبی این تنها بودنش را میفهمیدم. ما نماز یومیهمان را میخواندیم و تمام، اما او تا صبح نماز میخواند. من عادت به شب زندهداری داشتم و مطالعه میکردم، به همین خاطر همه چیز را میدیدم. شبها بلا استثنا گریه میکرد شش، هفت نفر در خرمشهر در یک اتاق، در طبقهی بالای یک ساختمان بودیم که یک پاگرد کوچک داشت. مرتضی تا ساعت دو در همان پاگرد مطالعه میکرد. بعد بیرون میرفت و تا نماز صبح گریه میکرد. بعد بچهها را برای نماز بیدار میکرد و بچهها هم همه میرفتند وضو میگرفتند که به نماز او برسند. تا نماز جماعت بخوانند. بعد از نماز هم که میخواست کمی بخوابد، اصغر و مرتضی و سایرین شلوغ میکردند. خوابش میشد یک ساعت بعد از نماز و یک ساعت هم ظهر. صبح که بلند میشد، مثل فرشته بود. اگر گریههای شب را از او میگرفتند دق میکرد.

سید توی سر خودش میزد و بچهها هم همه شوخی و خنده اصلا کاری به او نداشتند و تازه سر به سرش هم میگذاشتند. یک تل انبار راش جمع کردیم و به تهران آوردیم. مونتاژ این کار هم برای خودش مکافاتی بود. تمام آن دفترچهای که نوشته بود، بیمصرف ماند و اصلا به دردش نخورد. به او میگفتم: مرتضی! آن جا این را گرفتی، بر اساس این نوشته، منظورت این بود که....، میگفت: آن را ولش کن، حال بیا ببین این را چه میشود کرد؟ کارها ضعیف بود. مثلا به من میگفت: این جا را دو دقیقه برای من بزن. من میدیدم، همهی راشاش دو دقیقه نیست. آن هم سه بار تکرارش کرده، چطور میشود این کار را کرد؟ میگفتم: مرد حسابی! تو به من دو دقیقه راش بده که من دو دقیقه تدوین به تو بدهم.

خیلی اذیت شد و جالب این جاست، در عین این که با این وضعیت سخت فیلم را میساخت، بزرگترهای صاحب ادعای آن موقع سینما را میآورد که فیلم «شهری در آسمان» را ببینند و نظر بدهند. به هر جان کندنی بود برنامه آماده کرد که اینها بشینند و نظر بدهند قاعده این است که وقتی یک فیلم را نمایش میدهند، باید طرف مقابل بنشیند و فیلم را نگاه کند و نظر بدهد، حالا خواه این نظر مثبت باشد یا منفی. اینها به جای دیدن فیلم شوخی میکردند جوک میگفتند. مرتضی میگفت نگاه کنید، می گفتند: میدانیم چه هست. مرتضی! از جنگ دیگر چه میخواهی؟ ول کن تو را به خدا، تمام شد دیگر، برای چه جنگ را یادآور میکنی؟ نه تنها کمکش نمیکردند، بلکه مسخرهاش هم میکردند. این طور مواقع یک تیک عصبی داشت. قطرهای بود که وقتی اعصابش را به هم میریختند توی بینیاش خالی میکرد. میگفتم: مرتضی! عوامل حرفهای تر برای کارت بگیر بیاور. میگفت: چه کسی؟ با کدام پول حاضر است در مرداد، در آن خاک و خل بیاید در خرمشهر و آبادان؟ کدام یک از کسانی که دو ریال کار یاد گرفتهاند حاضرند بیایند و این کار را بکنند؟ بعد هم حالا اگر بیایند، چه کسی حاضر است پول آن را بپردازد؟ میگفت: انگیزهی همین بچههای به زعم تو تازه کار است که کار مرا جلو میبرد، غیر از اینها کس دیگری نیست. میگفتم: خوب تو نه میدانی چگونه بگویی، نه عوامل درست و حسابی داری، نه پولی، نه چیزی.... که چی؟ میگفت: به خدا به جدم زهرا، نه انگیزه دارم و نه علاقه به این کار. بریده بود، میگفت: فقط تکلیف است. ولایی بود، خیلی ولایی بود.

مرتضی خیلی تنها بود، اما اصلا به روی خودش نمیآورد. به شدت به مرتضی دنیا سخت میگذشت. از روزی که ازدواج کرد، توسط خانوادهی همسرش طرد شد تا روز شهادت، اما هیچ وقت این را نگفت. دو اتاق در خانه پدرش داشت. پدرش مسن بود و مادرش ناراحتی قلبی داشت. بچههایش بزرگتر شده بودند فضای زندگیاش تنگ بود، همسرش از این فضای کوچک به تنگ آمده بود. آدمی که شبها مطالعه میکرد حتی برای مطالعه جا نداشت. شبها برای صحبت تلفنی مکافاتی داشتیم، چون آن قدر باید آهسته صحبت میکرد که همسر و بچههایش اذیت نشوند. آقای زم هیچ اعتنایی به او نمیکرد سه سال دنبال پانصد هزار تومان وام بود که بتواند جای مستقلی اجار کند و جالب بود که تا روزی که به شهادت رسید، هیچ کدام از آقایان مدیر فرهنگی، این وام را به او ندادند.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار