فرزند شهيد مدافع حرم:

پدرم شهيد شد تا جان دهها نفر از همرزمانش را نجات بدهد

فرزند شهيد فرامرز رضازاده گفت: پدرم شهيد شد تا جان دهها نفر از همرزمانش را نجات بدهد.
کد خبر: ۲۳۰۶۵۰
تاریخ انتشار: ۱۶ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۱:۱۲ - 06March 2017
پدرم شهيد شد تا جان دهها نفر از همرزمانش را نجات بدهدبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، شهيد فرامرز رضازاده از رزمندگان و جانباز‌ان دوران دفاع مقدس آذر ماه سال گذشته در سوريه به شهادت رسيد. رضازاده از نيروهاي متخصص و زبده در بحث تخريب و ادوات بود. او با رشادتي ستودني با نجات 200 نفر از نيروهاي خودي از محاصره تروريست‌هاي تكفيري، جانش را در مسير پاسداري از آرمان‌هاي جبهه مقاومت اسلامي از دست داد. اين شهيد بزرگوار از شهرستان باغملك از استان خوزستان عازم جبهه دفاع از حريم اسلام و اهل بيت شده بود. پسر شهيد، مجتبي رضازاده در گفت‌وگویی ضمن باز كردن سفره دلش از بي‌مهري‌ و تبعيض‌ها، از ويژگي‌هاي برجسته اخلاقي و نظامي پدرش مي‌گويد.

شهيد رضازاده در دوران دفاع مقدس سابقه رزمندگي و افتخار پوشيدن لباس رزم را داشتند؟

بله، ايشان از سال 62 وارد جبهه شد و تا پايان جنگ در جبهه‌ها حضور داشت. از عمليات خيبر به بعد در بيشتر عمليات‌ها حضور داشت و چندين بار هم مجروح شد. شيميايي هم شده بود ولي هيچ‌گاه دنبال جانبازي‌اش نرفت. مي‌گفت ما اين مسائل برايمان مهم نبوده و نيست و براي اين مسائل به جبهه نرفته‌ام كه الان بخواهم دنبالش ‌بروم. فقط تيري به پايش خورده بود و آن زمان دوستانش كه در جريان جانبازي‌اش بودند و بعد مسئوليت گرفتند، گفتند ما كه مي‌دانيم رضازاده در كدام عمليات مجروح شده و 10 درصد جانبازي براي پدرم زدند. پدرم مي‌گفت من كاري به اين 10 درصد ندارم. از مسائل دنيوي بي‌نياز و مسائل معنوي‌اش خيلي قوي و پررنگ بود.

بعد از پايان جنگ در سپاه ماندند؟

از سال 62 تا 65 به عنوان بسيجي در جبهه بود و از سال 65 تا آخر پاسدار ماند. زمان جنگ رسته نظامي‌شان تخريب بود و تخصص بالايي هم در اين كار داشت. بعد از جنگ سراغ ادوات رفت و يك دوره ادواتي در اصفهان ديد و همراه چند تن از همرزمانشان به تيپ امام حسن مجتبي(ع) در بهبهان رفتند و بنيانگذار ادوات تيپ شدند. در شهرستان باغملك كه نزديك 150‌ هزار نفر جمعيت دارد فقط دو نفر در اين دو رسته نظامي تخصص دارند كه يكي از آنها پدرم بود. فقط اين دو نفر در تخريب و ادوات تخصص داشتند. يكي از فرماندهان محوري زمان جنگ در شهرستان سخنراني مي‌كرد و مي‌گفت ‌اي كاش در باغملك چند رضازاده ديگر داشتيم تا نام باغملك براي هميشه در تاريخ ماندگار مي‌‌شد.

بعد از جنگ درباره حضورشان و اتفاقاتي كه شاهدشان بودند، با شما و ديگر اعضاي خانواده صحبت مي‌كردند؟

يكي از خصوصيات پدرم اين بود كه در اين مورد هيچ صحبتي نمي‌كرد. فقط از گوشه و كنار مي‌شنيديم كه مي‌گفتند پدرتان زمان جنگ خيلي نيروي فعالي بود و رشادت‌هاي زياد نشان داد. خودشان هيچ چيزي از آن دوران نمي‌گفتند. فقط مي‌گفت ما براي اسلام جنگيديم و در خاكريز و سنگرهايمان فقط بوي عشق و شهادت مي‌آمد. در مورد معنويات جنگ صحبت مي‌كرد اما كلامي در مورد كارهايشان نمي‌گفت. احساس مي‌كرد اگر بخواهد از كارهايشان بگويد، حمل بر خودستايي ‌شود.

ارادت خاصي نسبت به شهيد خاصي از دوران دفاع مقدس داشتند؟

يك شهيد سمت بروجرد بود كه قبل از جنگ نامش آرش بود و وقتي به جبهه آمد، اسمش را حامد گذاشت. پدرم خيلي از اين شهيد صحبت مي‌كرد.

اگر بخواهيد شهيد رضازاده را به عنوان يك پدر توصيف كنيد، روي چه مسائلي بيشتر تأكيد مي‌كنيد؟

بين ما و پدرمان هميشه حياي زيادي بود. هميشه حواسش به زبانش بود و حرف‌هايش سنجيده زده مي‌شد. خودم از زماني كه ديگر 15 سالم شد تا زمان اعزام پدرم به سوريه حيا مي‌كردم در صورت پدرم نگاه كنم و حرف بزنم. ياد ندارم در اين چند ساله 10 ثانيه در صورت پدرم نگاه كرده باشم. پدرمان معمولاً مي‌خواست چيزي را كه باور خودش بود به ما تزريق كند. بر پايبندي به اسلام، تشيع و ولايت تحت هر شرايطي تأكيد داشت. روي عقيده و باورهايش سفت و سخت مي‌ايستاد. سعي داشت اين موارد را هم به ما منتقل كند.

در مسائل اعتقادي عادت به انجام كار خاصي داشتند؟

روي مراسم اباعبدالله(ع) خيلي حساس بود. مي‌گفت محرم و عاشورا بايد مراسم سينه‌زني براي سيدالشهدا باشد؛ حالا چه آدم در خانه‌اش پاي تلويزيون سينه بزند چه در مسجد باشد. روي عزاداري در مساجد تا خيابان خيلي تأكيد داشت. اينكه به خاطر ظاهر عزاداري نكنيم و از اين طريق به خدا نزديك شويم برايش مهم بود. به مراسم شب احيا هم خيلي علاقه داشت، پيگيري مي‌كرد و انجام مي‌داد. همه مراسم‌هاي معنوي و مذهبي را انجام مي‌داد.

ماجراي اعزام و رفتن‌شان به سوريه از چه زماني آغاز شد؟

نزديك يك سال بود حرف رفتنشان بود. چند بار قرار شده بود به سوريه بروند كه هر بار لغو شده بود. يك روز پدرم به شهيد عليخاني زنگ مي‌زند و مي‌گويد من ديگر سوريه نمي‌آيم. شهيد عليخاني دليلش را مي‌پرسد و پدرم توضيح مي‌دهد مردم حرف‌هايي مي‌زنند كه جگر آدم را مي‌سوزانند؛ مي‌گويند رزمندگان به خاطر پول به سوريه مي‌روند و شما كه مي‌دانيد من هيچ چشمي به مال دنيا ندارم و ديگر به سوريه نمي‌روم. چند روزي گذشت و نرفت. بعد از مدتي دوباره گفت مي‌خواهم بروم. وقتي به ايشان گفتيم مگر نمي‌خواستيد نرويد؟ پاسخ داد كه من آخرتم را به خاطر حرف‌هاي مردم نمي‌فروشم. مي‌گفت الان 50 سالم است و يك بار نگفتم مردم در زمينه‌هاي اعتقادي چه مي‌گويند و هميشه چيزي كه پيغمبر فرموده، اهل بيت انجام داده‌ و مراجع دستور داده‌اند را انجام داده‌ام و حالا بيايم بگويم براي حرف مردم اين كار را نمي‌كنم.

در آخر چه تاريخي اعزام شدند؟

24 آبان 94 گفتند فردا اعزام است. 35 روز آنجا بود و زماني كه تيپ مي‌خواست برگردد و يك روز قبل از شهادت به ما زنگ زد و گفت ما به عقب برگشته‌ايم و ظرف چند روز آينده به خوزستان مي‌آييم. اما عملياتي پيش مي‌آيد و پدرم همراه چند نفر ديگر به صورت داوطلب جلو مي‌روند و 200 نفر را از محاصره نجات مي‌دهند كه يك موشك حرارتي بهشان برخورد مي‌كند و فردايش خبر شهادت را به ما مي‌دهند. در اولين اعزامشان همراه شهيد محمدرضا عليخاني شهيد شدند. آنقدر از رشادت‌هاي اين دو شهيد صحبت مي‌شود كه مردم منطقه و شهرستان باغملك دو لقب معنوي به هر دو شهيد داده‌اند. به پدرم مي‌گويند سردار شجاعت و به شهيد عليخاني لقب سردار مقاومت داده‌اند. با اينكه درجه هر دو شهيد سردار نبود. در منطقه ما خيلي دنبال اين هستند كه اين دو شهيد را در تاريخ ماندگار كنند. متأسفانه در خوزستان خيلي بين شهدا تبعيض قائل مي‌شوند. هر كسي كه آشنا دارد دنبال كارهايش مي‌رود و تبعيض‌هاي زيادي وجود دارد و ما سخت از اين تبعيض‌ها دلشكسته‌ايم. يك بار در مشهد سخنراني مي‌كردم و گفتم وامصيبتا از اين همه تبعيض. بعد از صحبت‌هايم خانواده ديگر شهدا جلو آمدند و گفتند حرف دل ما را زديد و اين تبعيض بين همه است. انگار فقط چند پدر و مادر فرزند از دست داده‌اند، انگار فقط چند فرزند پدرشان شهيد شده و انگار فقط چند همسر كه هميشه در رسانه‌هاي مختلف هستند شوهرانشان را از دست داده‌اند. از شهدايي كه اين همه كار كرده‌اند هيچ حرفي زده نمي‌شود. بين شهدا تبعيض قائل مي‌شوند و اين درست نيست. الان در خيال شما اگر بگويند يك پهلوان ايراني نام ببر شما نام رستم را مي‌بريد ولي ما خودمان رستم و زال‌هايي داريم كه پيرو علي‌بن‌ابيطالب(ع) بودند و بايد براي مردم و آيندگان الگو شوند. اگر اين حرف‌ها گفته شود آيندگان به جاي رستم نام شهيد رضازاده و عليخاني را مي‌برند. متأسفانه نمي‌دانيم كجا بايد اين حرف‌ها را گفت. اگر تمام دنيا در خانه‌مان جمع شوند جاي يك دقيقه بودن پدرمان را نمي‌گيرد. همسر يكي از شهدا در يادواره‌اي در مشهد حرف قشنگي مي‌زد و با شوهرش شروع به صحبت كرد و مي‌گفت كجايي ببيني به ما پولي كه نداده‌اند، هيچ! تهمت پول دادن هم مي‌زنند. به ما پول كه نداده‌‌اند ديگر سري هم به ما نمي‌‌زنند. ما ساكن رامهرمز هستيم و تشييع جنازه پدرم در باغملك انجام شد. آن زمان مسئولان در رامهرمز اصرار داشتند شهيد همينجا دفن شود كه ما قبول نكرديم. حالا چون اين اتفاق نيفتاده يك بنر در سطح شهرستان رامهرمز از پدرم نمي‌بينيد. به قول سرهنگ حاجتي معاون سپاه وليعصر خوزستان شهيد رضازاده و عليخاني دكتراي شجاعت داشتند و كارهايشان در تاريخ جنگ سوريه بي‌نظير بود.

شما و مادرتان مخالفتي با رفتن‌شان نداشتيد؟

پدر تمام ستون زندگي آدم است و وقتي قرار مي‌شود جاي خطرناكي برود مقاومت و ترس‌هايي به وجود مي‌آيد.‌اي كاش فيلمي از شور و شوق پدرم قبل از رفتن مي‌گرفتم. خواهرم قبل از رفتن‌شان خواب ديده بود پدرم شهيد مي‌شود. مادرم به ايشان مي‌گفت دخترمان چنين خوابي ديده‌ و اگر امكان دارد، نرو كه ايشان در جواب ‌گفته بود ان‌شاءالله خوابشان درست باشد. افرادي مثل پدرم كساني بودند كه هنوز در زمان جنگ مانده بودند. اگر صحنه‌هايي از جنگ مي‌ديد پدرم سر تكان مي‌داد و مي‌گفت دوست دارم به آن دوران برگردم. عاشق دوره‌اي بود كه همه با هم برادر بودند و ملاك رتبه، درجه، پست و مقام نبود.

اطلاع داريد شهادتشان به چه صورتي اتفاق افتاد؟

از همرزمان پدرم تعريف مي‌كردند حدود 200 نفر در محاصره گير كرده بودند. پدر من، شهيد عليخاني و چند نفر ديگر صداي رزمندگان را در بيسيم مي‌شنوند و به منطقه‌اي كه افراد در محاصره بودند، مي‌روند. پدرم و شهيد عليخاني سر تپه‌اي كه به منطقه اشراف داشت، مي‌روند و شروع به شليك مي‌كنند. بالاي تپه مي‌روند و شليك مي‌كنند و صداي الله اكبر رزمندگان بلند مي‌شود. همه حواسشان سمت پدرم و شهيد عليخاني مي‌رود و محاصره شكسته مي‌شود. محاصره مي‌شكند و تمام نيروها به عقب برمي‌گردند. در آخر موشكي مي‌آيد و شهيد رضازاده و عليخاني را به شهادت مي‌رساند. به گفته دوستانشان موشك در 20 سانتي‌متري شهيد رضازاده اصابت مي‌كند. برخي دوستان ديگر هم مي‌گويند موشك به كمر پدرم مي‌خورد. مي‌گويند اين موشك‌ها را براي زدن تانك ساخته بودند ولي با اين موشك به انسان شليك كرده‌ بودند. انگار نيروهاي النصره در بيسيم‌هايشان مي‌گفتند شخص را بزنيد و كاري به قبضه نداشته باشيد. پدرم 29 آذر 94 شهيد مي‌شود و پنجم دي مراسم خاكسپاري‌شان بود. وقتي گفتند با موشك شهيد شدند، حسين‌وار به شهادت رسيدند. حتي ما نتوانستيم پيكرشان را ببينيم. پيكرشان متلاشي شده بود. . .

پدرتان وصيتنامه‌‌شان را نوشته بودند؟

دفترچه‌اي از زمان جنگ داشتند كه بعد از شهادت اين دفترچه را پيدا كردم. دعاهايي در آن نوشته بود كه براي 20 سالگي‌شان بود. سال 1366 دفترچه را نوشته بود و برايم جالب است يك جوان چقدر عارفانه فكر مي‌كرده است. يكي از صحبت‌هايش اين بود كه خدايا بالاتر از هر نيكي، نيكي ديگري هست، تنها نيكي كه بالاتر از آن نيكي ديگري نيست، شهادت است. اين صحبت پيامبر را در قالب آرزو براي خودش بيان كرده بود. ادامه داده بود خداوندا شهادت در راهت را نصيبم كن. يا نوشته بود الهي اين حقير را از سه آفت نگه‌دار: وسوسه‌هاي شيطاني، خواهش‌هاي نفساني و غرور ناداني. گناهاني را از زبان نوشته بود كه وقتي دقت كردم و خواندم، فهميدم همه گناهان زباني را كه نوشته بود خودش انجام نمي‌داد. اين موارد باورشان شده و در وجودشان بود و روي خودشان كار كرده بودند كه هر حرفي را نزنند و هر كاري را نكنند. مطمئن باشيد جوانان آن دوره و زمانه هيچگاه در تاريخ ايران تكرار نمي‌شوند.
 
منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها