جنایت هولناک گروهک ضد انقلاب در روز عید

نزدیکی‌های عید بود. زمانی که توی مسجد ملااسماعیل یزد مشغول به خدمت بودم نزدیک غروب خبر رسید که بیست و هشت بسته از لاله های سرخ از کردستان آورده‌اند.
کد خبر: ۲۳۱۳۸۶
تاریخ انتشار: ۰۵ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۱:۰۰ - 25March 2017

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، نزدیکی های عید بود زمانی که توی مسجد ملااسماعیل یزد مشغول به خدمت  بودم. یک روز  نزدیک  غروب خبر  رسید که بیست و هشت بسته از لاله های سرخ از کردستان آورده‌اند توی مقر سپاه یزد و قرار است که خانواده‌های آنها برای شناسایی و تحویل گرفتن بیایند سپاه پاسداران یزد.

دوستان همکار آقایان محمدی‌ پناه و باروتکوب زاده که مسئول شیفت بودند به من و چند نفری از  بچه‌های تیم حفاظت مأموریت دادند تا  برویم  به  پاسدارهایی که توی مقر وظیفه داشتند جنازه  شهداء  را  نشان  بستگان و خانواده‌هاشان  بدهند کمک کنیم.

با خود مسئول شیفت‌ها و چند نفر دیگر  سریع  حرکت  کردیم  به  سمت مقر سپاه  توی بلوار  شهید صدوقی. جمعیت  زیادی  جلوی سپاه جمع شده  بودند. خودمان را از  لابه‌لای جمعیت رد کردیم  و رساندیم  به سالن بسته های هدیه!!! 

«جنازه‌های  شهداء » را آنجا گذاشته بودند. اواخر فصل سرد زمستان بود و آن قدری هوا سرد بود که  نیازی به سرد خانه نباشد...

همین که پا گذاشتم توی سالن با صحنه‌ای مواجه شدم که تا عمر دارم هرگز  فراموش نمی‌کنم.

با گذشت بیش از سی  سال از آن اتفاق، هنوز وقتی به یاد آن روز می‌افتم مو  بر تنم  سیخ می‌شود  و از بیان آنچه که  آن  روز  دیدم  شرم دارم بیان کنم.

گروهک کومله همه این شهداء را به صورت خیلی  فجیعی به شهادت رسانده بودند. با  دیدن جنازه  شهداء  یک لحظه شوکه  شدم.

تمامی این شهداء  را مُثله  کرده بودند. باورم نمی‌شد که یک انسان بتواند این  قدر  بی‌رحم و سنگدل و وحشی باشد...

کاری کرده بودند که هیچ کدام از شهداء. قابل شناسایی نبودند ...

دست و پای شهداء را  قطع  کرده بودند و سرهاشان را ازبدن‌هایشان جدا کرده بودند، شکم چندتایی از شهدا را پاره کرده بودند و سر و دست و  پاهای شهدای دیگر  را  گذاشته  بودند  داخلش  و بعد  با سیم به صورت خیلی ناشیانه  و  وحشتناکی بخیه زده بودند .

دست  و پاها  را  عوض کرده  بودند.  به طوری که برای پیدا کردن دست  یک  شهید باید  می‌رفتیم  سراغ یک شهید دیگر....

صحنه های دلخراش دیگری هم بود که توان گفتنش هم اگر  داشتم، شرم و حیا مانع بیانش می‌شود...

حالا ما می‌بایست شکم‌ها  را باز می‌کردیم  و  سر و دستو پاها  را  بیرون  می‌آوردیم و هر  کدام را  سر جای خودش می‌گذاشتیم تا لااقل وقتی پدر  و مادر  شهداء می آیند قابل شناسایی  باشند.

با دیدن  این صحنه‌ها  روانم به هم ریخت.  سرم  گیج  رفت و افتادم  روی زمین.

دوستانم زیر بغلم را گرفتند و بردنم بیرون از سالن.

وزش باد سرد زمستان که خورد توی سر و صورتم، کمی حالم  سرجایش آمد.  رفتم و آبی  به سر و  صورتم  زدم و برگشتم به طرف سالن.

جلوی درب سالن حاج محمد حسین حاج ‌رضایی را دیدم.قبلا  توی روستایی بنام ( حاجی رضایی ) از توابع دهستان زردین  زندگی می‌کرد.

در اصل همشهری ‌مان بود ولی مدتها بود که ساکن یزد شده بود. با بستگانش  ایستاده بود آنجا. با آن حال  و احوالی  که  من داشتم ...

اصلاً  متوجه علت حضور شان نشدم.آنها‌ مرا شناخته بودند. خودش رو برایم معرفی کرد.

پرسیدم: «حاجی اینجا چی کار می‌کنی؟»

گفت:  «گفتن پسرم شهید شدن. اومدم  برای  شناسایی ‌شون!!!»

مثل این که آب یخ ریخته باشند روی  سرم، لرز افتاد توی چهار ستون بدنم. گفتم:  «حاجی جان! شما  همین  جا باش. اتفاقی افتاد خبرت می‌کنم.»

حاج  محمد‌حسین  سری تکان  داد و من هم راه  افتادم به سمت سالن. خیالم  راحت شده بود  که  یک جور دست به سرش کرده‌ام  تا بعدأ راهی برای  نشان  دادن جنازه  مثله  شده‌  فرزندش  پیدا کنم...

حالا  نگو  که پشت  سر من  راه افتاده بود توی سالن و نگهبان جلوی درب هم  به هر علت نامعلومی جلویش را نگرفته بود. توی  فکر فرزند حاجی بودم  که ناخودآگاه و بی‌اختیار مستقیم  رفتم  بالای  سر این شهید. انگار خود شهید من را کشیده بود به طرف جنازه‌اش.  سرش را بریده  بودند و گذاشته بودند توی شکمش و داخل  شکم  را هم با  کاه  پر کرده بودند. همین‌ جور  که مشغول بیرون آوردن سر از داخل شکم بودم ...

سایه سنگینی را بالای سر  خودم احساس کردم. نگاهم  که برگرداندم دیدم حاج  محمدحسین  ایستاده است پشت  سرم  و خیره  شده  به جنازه  بی سر فرزندش...

دست و پایم را گم کردم حاجی هم امان نداد  و  یک‌هو  ناله‌ و فریاد بلندی از ته دلش کشید .

که جگرمان  را سوزاند . همگی دست از کار کشیدیم  و زیر بغل حاجی را  گرفتیم.

از شدت ناراحتی از حال رفته بود...

برایش آب‌قند آوردند و به هوشش آوردند. دیگر برای هیچ وقت آن روز را فراموشم نشد. و سالهای سال کابوس زندگیم بود. هر وقت که به یاد می آورم  آن روز ، در  برابر این  شهیدان و پدران و مادران آنها احساس شرمندگی می‌کنم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها