نخستین تفحص برون مرزی از زبان راوی کتاب «لشکر خوبان»

بچه‌های لشکر عاشورا همیشه با حسرت به سمت «گوجار»، «قامیش» و «الاقلو» نگاه می‌کردند؛ زیرا پیکر همرزمان زیادی در آن‌جا مانده بودند. هر از گاهی که در تابستان علف‌های خشک منطقه آتش می‌گرفت، با خود می‌گفتیم «خدایا الان جسم شهدا در درون آن آتش‌ها می‌سوزند؟»
کد خبر: ۲۳۱۷۳۶
تاریخ انتشار: ۰۵ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۰:۱۰ - 25March 2017
ویژه عید///نخستین تفحص برون مرزی از زبان راوی کتاب «لشکر خوبان»گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: «مهدی قلی رضایی» از رزمندگان لشکر عاشورا در دوران دفاع مقدس و راوی کتاب «لشکر خوبان» در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع پرس نخستین تفحص برون مرزی شهدا را روایت کرد که در ادامه می‌خوانید:

بچه‌های لشکر عاشورا همیشه با حسرت به سمت «گوجار»، «قامیش» و «الاقلو» نگاه می‌کردند؛ زیرا پیکر همرزمان زیادی در آن‌جا مانده بودند. هر از گاهی که در تابستان علف‌های خشک منطقه آتش می‌گرفت، با خود می‌گفتیم «خدایا الان جسم شهدا در درون آن آتش‌ها می‌سوزند؟»

امکان این‌که به انجا برویم نبود تا زمانی که جنگ آمریکا و عراق آغاز شد. عراق نیروهایش را از منطقه خالی کرد. فرصتی ایجاد شده بود تا به دنبال همرزمانمان برویم؛ اما به هرفرمانده‌ای که می‌گفتیم اجازه بدهید به دنبال پیکر شهدا برویم، به جهت خطر قبول نمی‌کردند.

اولین بار «احد بهارلو» و چند تن از همرزمان لشکر صبح حرکت کردند و شب برگشتند. آن‌ها توانستند وضعیت نسبی منطقه را به دست بیاورند. مطلع شدیم که کردها تقریبا آمده‌اند و در روستاهای خود مجدداً اسکان یافتند. برای بار دوم هم رفتند و این بار هماهنگی‌ها حدود یک ماه طول کشید. در این مدت عراق از آمریکا شکست خورده بود اما صدام همچنان حضور داشت. به دلایلی منطقه کردستان عراق حالت خود مختار را داشت.

به هر حال با هزاران زحمت دستور گرفتیم که برای تفحص به خاک دشمن برویم. لشکر هم یک آمبولانس در اختیارمان قرار داد.

من به همراه «فرج قلی‌زاده»، «امیر خردمند» و «خلیل علی‌نژاد» با آمبولانس حرکت کردیم. تنها پل عبور به منطقه، پل مشهور به پل «سیدالشهدا» بود که منفجر شده بود. از این رو به روستای چومان آمدیم و به سختی با ماشین از رودخانه چومان به سمت عراق عبور کردیم و جاده‌ایی که به سمت ماووت عراق می‌رفت، پیش رفتیم. جاده بر اثر بارش‌ها شسته و خراب شده بود. به سختی خودمان را به شهر ماووت رساندیم. خلوت و بدون سکنه بود.

بعد از ظهر بود. برای ماندن اندیشه‌ایی نکرده بودیم. ماندن در آن وضعیت از نظر امنیتی مناسب نبود. به غیر از گروه‌های مختلف عراقی، دمکرات، کومله و خبات در آنجا مستقر شده بودند. از ماووت به عنوان پایگاهی برای نفوذ به ایران استفاده می‌کردند وهر آن خوف داشتیم که ما را ببینند ومشکلی پیش بیاید.

در ماووت ساختمان مدرسه‌ایی به شکل چریکی رنگ‌آمیزی شده بود که صدام در اختیار سازمان منافقین قرار داده بود. منافقین پس از رفتن ارتش عراق از منطقه آنها نیز رفته بودند. از جاده ایی که به سلیمانیه می‌رفت حرکت کردیم.

در مسیر مزرعه‌ متعلق به یک خانواده کرد عراقی را دیدیم. خانه‌ایی از پلیت و بلوک که بسیار کم دوام بود برای خود ساخته بودند. به اهالی خانه دست تکان دادیم و رد شدیم. آن‌ها هم با تعجب ما را نگاه می‌کردند و دست تکان می‌دادند.

به رودخانه «قعله چولان» نزدیک می‌شدیم که پلی آهنی روی آن نمایان شد. ناگهان در این میان ماشین خراب شد. هر چه کردیم مجددا روشن نشد البته خودمان هم زیاد به مکانیکی وارد نبودیم. خورشید کم کم غروب می‌کرد وهیچ جنبنده‌ایی از آنجا عبور نمی‌کرد.

این اولین تفحص و شروعی بود که با هزار زحمت و التماس مسولین را راضی به این کار کرده بودیم و اگر شگست می‌خورد خدا داند دیگر تا به کی باید صبر می کردیم‌. به همین جهت قصد تسلیم شدن نداشتیم. نگاهم به کوه‌های بلندی بود که ما را احاطه کرده بودند. روزگاری را تجسم می‌کردم که چه غوغایی در شب عملیات بیت المقدس دو بود و این کوه‌ها در زیر پای یاران خمینی قامت خم کرده بودند و به احترام بلندی ایمان وعظمت آن دلاور مردان خدایی بر قدمگاه‌شان بوسه می‌زدند اما حالا در حالی که تعداد زیادی از آن دلاور مردان بر دامن این کوه‌ها به آرامی آسوده اند، آنها را چون گوهری گرانبها در سینه حفظ کرده‌اند و شاید عظمت امروزشان را از بزرگواری آن امانت‌ها بدست آورده بودند. حالا که فهمیده بودند آمدیم تا امانت‌هایمان را ببریم با ما سر ناسازگاری آغاز کرده بودند. حق هم داشتند که نخواهند از آن شهدا جدا شوند، چرا که هر خاکی از اینکه مدفن تن‌های پاک هست بر خود خواهد بالید.

هوا کاملا تاریک شده بود. کم کم فکر می‌کردیم که تا فردا صبر کنیم که از آن‌سوی پل نور چراغ ماشینی دیده شد. خیلی خوشحال شدیم. یکی از دوستان با اسلحه رفت کنار جاده سنگر گرفت و ما دست تکان دادیم. ماشین سواری داغونی بود که دو نفر سوار داشت. ماشین متوقف شد. کرد عراقی بودند. یک نفرشان فارسی را خوب صحبت می‌کرد. به موتور ماشین نگاه کرد، اما نتوانست آن را تعمیر کند.

از آن‌ها تشکر کردیم و خواستیم که به راهشان ادامه دهند و معطل ما نشوند اما یک نفر از آن‌ها پیش ماند و دیگری با ماشین رفت. بعد از مدتی تراکتور آوردند و ماشین ما را تا آن مزرعه که در بین مسیر دیدیم، کشاندند. گفتند: «پیش ما بمانید تا فردا مکانیک ماشین را تعمیر کند.»

ما را به داخل خانه راهنمایی کردند. پیرزن تا شنید که ما ایرانی هستیم اشک در چشمانش حلقه زد و در این مدت هم برایمان احترام زیادی قائل شد. او از کمک ایرانیان به کردهای عراق می‌گفت. شامی در حد توان برایمان آماده کردند. غذای مختصری بود و از این رو با خجالت از ما عذرخواهی کردند. برای خوابیدن جایی را تدارک دیدند. امیر خردمند گفت: «شب باید نگهبانی بدهیم شاید از گروهک‌های منافقین باشند.» زمانی که آن دو برادر کرد متوجه شدند که ما احتیاط می‌کنیم گفتند: «باید از روی جنازه های ما بگذرند تا به شما برسند.»

با این وجود امیر گفت که در حالت خواب بیدار بمانیم و اسلحه ها را هم زیر بالشت بگذاریم که اگر مشکلی پیش آمد، سریع اقدام کنیم. هر دو ساعت شیفت نگهبانی را تغییر دهیم.

ساعت یک نیمه شب خوابیدیم. ساعت سه امیر من را بیدار کرد و گفت: «نوبت نگهبانی تو است.» من چشم باز کردم و گفتم: «چشم» و دوباره خوابیدم. دو ساعت بعد امیر صدایم کرد و گفت: «نوبت تو تمام شده آقا فرح را بیدار کن.» آقا فرح را بیدار کردم و او هم مثل من خوابید. ساعت پنج صبح امیر من را صدا زد و گفت: «به فرج بگو نوبت نگهبانی او است.»

برای قرائت نماز صبح همه بیدار شدیم. پس از خوردن صبحانه، «کاک ابوبکر» مکانیک آورد و ماشین را تعمیر کرد. به همراه کاک ابوبکر که لیسانس زبان فارسی از دانشگاه بغداد داشت به سمت الاقلو حرکت کردیم.

صبح ساعت هشت از پل «بالوسه» که بر روی رودقعله چولان زده شده بود، عبور کردیم. درست در 300 متری همان پل طنابی که شب بیت المقدس 2 گردان حبیب و سایر گردانها از آن عبور کردند. رود خیلی آرام بود با خود می‌گفتم: «خروش آن شبت ازچه بود ای رود! تو هم مامور بودی تا یاران خمینی را امتحان کنی؟ اگر یک نفر از پل به پایین می‌افتاد، چه بلایی به سرش می‌آوردی؟ اما دیدی رزمندگان چه با ایمان از تو عبور کردند؟ آن‌گونه که موسی از نیل عبور کرد.» از تنکه ما بین قامیش و دلبشک به سمت دره الاقلو و دلبشک عبور کردیم و به دامنه الاقلو رسیدیم. جاده پیچ در پیچ را بالا می‌رفتیم. کمی شسته و خراب بود. به سختی به خاکریز تنگه مابین الاقلو و گوجار همان قسمتی که خاکریز بود، رسیدیم. پیاده شدیم. در دلمان غوغایی برپا بود.

گروهان آقا فرج، در عملیات بیت المقدس 3 زیر آتش شدید دشمن قرار داشتند و از سوی دیگر پاتک عراقی‌ها در مقابلشان بود اما نیروها به سمت نیروهای بعثی می‌رفتند. در هر رفت و برگشت، تعدادی شهید و مجروح داشتیم. «حاج رضا داروییان» با بدن زخمی‌اش از کربلای پنچ چون شیر به مصاف عراقی‌ها می‌رفت و رزمندگان از وجودش روحیه می‌گرفتند. «محمد سودادگر»، «فرج قلی‌زاده»، «امیرخردمند»، «محمد نیک نفس»، «سارخانی»، «رستمی»، «غلامرضا سعیدی»، «مهدی محمدی» و اکثر رزمندگانی که در این منطقه با دشمن می‌جنگیدند، زخمی عملیات کربلای 5 بودند.

روی تک‌درختی، محل شهادت سید محسن و مجید طایفه یونسی ایستادیم. جنگ تمام شده و همه به جز شهدا، موانع و خاکریزها رفته‌اند. سیم‌خاردارها، استخوان‌های مانده در لابلای آن‌ها که دلشان در امانت کانال‌ها و خاکریز‌های و سخته با گورهایی که در دلشان به امانت مانده، هنوز همان طور دست نخورده باقی مانده بودند. سال‌ها جسم شهدا در مقابل آفتاب، برف و آتش مانده بود. بچه‌های گردان قاسم از قامیش تا گرده رش و از آنجا تا الاقلو زیر برف و گرسنه جنگیدند و مظلومانه به شهادت سریدند. شهادت کمترین مزد آن‌ها بود.

در دل «محمدرضا معیری، «حمید ریحانی» از بچه‌های اطلاعات – عملیات لشکر عاشورا، «حمید جعفری» از گردان بقیه الله، «مجید سید محسن» از گردان سیدالشهدا، «اسماعیل اروجی» از گردان امام حسین (ع) را صدا می‌زدم. در بر سینه می‌گذاشتم و بر پیکر پاره پاره و سوخته شهدا سلام کردم.

منطقه همانند پایگاه بود. از تک درختی به سمت اولین تپه به نام «نصر» حرکت کردیم. کانالی دور تا دور تپه کشیده شده بود و ادامه کانال به سوی تپه بالا می‌رفت و نیز تا تک درختی امتداد داشت. کمین‌هایی در سمت شرقی یال مشرف به دره مابین «الاقلو» و «دلبشک» با کانال هایی به پایگاه وصل می‌شدند. دور پایگاه و بیرون دو طرف کانال‌ها سیم خاردارهای حلقوی دوز بود. ما بین دو تپه فاصله حدود 200 متری میدان مین بود.

آثار درگیری‌های عملیات‌ها وانفجارهای زیاد مشهود بود. پوشش گیاهی با توجه به فصل گرما اکثراً خشک شده بودند. به بهانه‌ایی وصل بود تا این پوشش گیاهی آتش بگیرد و به تاکستان‌های انگور سیاه که همه جای منطقه بود، برسد. با توجه به اینکه سالها به آنها رسیدگی نشده بود، دسترسی به زیر درختچه‌های نامنظم و انبوه تاک سخت بود. از سوی دیگر احتمال اینکه تعداد زیادی از شهدا در داخل این انگورستان باشد، وجود دارد.

با این شرایط وارد پایگاه و داخل کانال شدیم. کنار سنگر مخروبه‌ای آثار لباس خاکی بسیجی به چشم می‌خورد. اولین شهید به استقبالمان آمده بود. زمانی که محتوای جیب شهید را تخلیه کردیم، چهره «آقا فرج» دگرگون شد و وی را شناخت. وی رزمنده معروف با ایمان گردان حبیب، شهید «سیدمحمد موسوی» بود.

پیکر «حمید جعفری» جانشین گردان بقیه الله که آرام خفته، دومین شهید تفحص شده بود. بعد از حمید دو شهید از واحد اطلاعات «حمید ریحانی» و «محمد رضا معیری» را پیدا کردیم. آن روز از اطراف تپه «نصر» شهدایی که روی زمین بودند و دیده می‌شدند، تفحص کردیم.

شهیدی از کانال کمین به پایگاه نزدیک شده و در ورودی کانال به شهادت رسیده بود؛ اما با توجه به آتش گرفتن علف‌های خشک، جسم آن شهید حتی استخوان‌هایش به جز جمجمه‌اش سوخته بود. هیچ اثری در آن جمجمه برای شناسایی نبود. شنیده بودم آن معبر، معبر گردان سیدالشهدا(ع) بود که «مهدی سالک» در آن‌ به شهادت رسیده است. «امیر خردمند» گفت که یکی از دندان‌های شهید سالک پر شده بود. بعدها در تبریز از پدر مهدی پرسیدیم شاید وی بداند که مهدی کدام دندانش را پر کرده بود که در این صورت، جمجمه متعلق به این شهید بزرگوار است.

بعد از ظهر به سمت قامیش حرکت کردیم. دو شهید نیز از آنجا یافت شد. با توجه به کمی امکانات، خراب بودن ماشین، آلوده بودن منطقه وعدم هماهنگی، از آن دو بردار کرد که خیلی زحمت کشیدند و واقعا مهمان نوازی کردند، خداحافظی کردیم البته آن‌ها ما را تا مرز همراهی کردند.

به همراه شهدا بدون تشریفاتی وارد کشورمان شدیم. فردایش در تبریز بودیم. پیکر مهدی را نیز پدر بزرگوارش شناخت. شهدا را به شهرهای خود فرستادند و تشیع آنها انجام شد و مظلومانه در آغوش وطن به آرامش رسیدند.

این اولین تفحص برون مرزی در منطقه‌ای که گروه‌های معاند و ضدانقلاب حضور داشتند، صورت گرفت.

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار