حماسه‌آفرینان والفجر 8/ 9

شهید حیدری مشوق ادامه تحصیلم شد

یک روز در اردیبهشت سال 64 زمانی که بعد از عملیات والفجر 8 در پدافند بودیم، شهید حیدری من را صدا کرد و گفت: «اینجا کار خاصی نداریم. 10 روز به کنکور مانده، به تهران برو و در کنکور شرکت کن.» ماه رمضان بود که به تهران برگشتم و در کنکور شرکت کردم.
کد خبر: ۲۳۳۷۲۲
تاریخ انتشار: ۱۴ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۱:۴۴ - 03April 2017
گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: سودای اعزام به جبهه از دوران دبیرستان به سرم افتاد. سال چهارم دبیرستان بودم که برای نخستین بار دل به دریا زدم و در تعطیلات نوروزی راهی جبهه شدم. در آن اعزام کار مفیدی نتوانستم، انجام بدهم و از سوی دیگر باعث شد تا من از تحصیل باز بمانم. علی‌رغم اینکه درسم خوب بود، کنکور سال 64، در رشته مورد نظرم قبول نشدم.

متن بالا برگرفته از سخنان «سعید زاغری» از رزمندگان لشکر 10 سیدالشهدا (ع) در پی سلسله گفت‌وگوهای عملیات والفجر هشت است. در ادامه ماحصل گفت‌وگوی خبرنگار دفاع پرس با این رزمنده دوران دفاع مقدس را می‌خوانید.

اعزام به جبهه بدون گذراندن دوران آموزشی

درس خواندن برایم در اولویت بود، از این رو تصمیم گرفتم که سال بعد مجددا در کنکور شرکت کنم. دیگر دلیلی برای ماندن در تهران نمی‌دیدم. قصد اعزام داشتم؛ ولی طبق روال اعزام باید یک دوره 45 روزه تا سه ماهه را می‌گذارندم. من جزو نخستین کسانی بودم که به عضویت بسیج درآمدم. ششم آذرماه 58 در بسیج ثبت نام کرده و دوره‌های آموزشی را گذراندم. حتی مدتی را هم در مسجد محل آموزش می‌دادم. به همین دلیل علاقه‌ای به گذراندن دوره آموزشی مجدد برای اعزام به جبهه نداشتم.
 
شهید حیدری مشوق ادامه تحصیلم در جبهه شد/ روایتی از بچه پولدار جبهه و پزشک امروز
 
آن زمان جزو شورای پایگاه حمزه سیدالشهدا بودم. روزی با شهید «علی شکاری» در این خصوص صحبت می‌کردیم، که گفت: «من یک دوستی دارم که ممکن است بتواند مشکل تو را حل کند.»

آذر ماه 64 بود که علی به من پیام داد که طی روزهای آینده دوستش برای اکران فیلم «غازهای وحشی» به پایگاه حمزه سیدالشهدا (ع) می‌آید. چند روز بعد به امید اینکه دوست علی، فرمانده است و می ‌تواند مشکل من را حل کند، خودم را به مسجد رساندم. در جمع دوستان نشسته بودیم، که یک جوان 22 ساله با لباس نظامی وارد حیاط مسجد شد. از علی اسم دوستش را پرسیدم، که گفت: «داود حیدری».

علی من را به «داود حیدری» معرفی و ماجرای اعزام به جبهه را تعریف کرد. داود خطاب به من گفت: «چه مقدار تحصیلات داری؟» گفتم: «دیپلم دارم. سال بعد قصد دارم، مجدد کنکور شرکت کنم.»

داود گفت: «دو هفته دیگر، تو را با خودم به جبهه می‌برم.» با شنیدن این حرف، قند در دلم آب شد. در طی این چند روز کارهای عقب افتاده‌ام را انجام دادم.

من و داود اختلاف سنی پنج ساله داشتیم؛ اما او بزرگ تر از سنش به نظر می‌رسید. در همان نگاه اول، مهر داود حیدری به دلم نشست. تصورش را هم نمی‌کردم که این دیدار چند دقیقه‌ای به یک دوستی عمیق تبدیل شود. عمر رفاقت ما یک سال و سه ماه طول کشید؛ اما بهترین دوران زندگی‌ام را در این مدت با وی گذراندم.

شهید حیدری مشوق ادامه تحصیلم شد

داود حیدری از قدیمی‌های جنگ بود. در ابتدا به عنوان عکاس وارد جنگ شد؛ اما بعدها اسلحه به دست گرفت. فردی باهوش، نترس و مدبر بود. وی مدتی هم فرماندهی گردان علی اصغر (ع) در لشکر 10 سیدالشهدا را بر عهده داشت.

در عملیات والفجر 2 در منطقه کانی‌مانگا، با یک تیر دو زمانه استخوان پایش شکسته و خرد شد. ابتدا می‌خواستند پایش را قطع کنند؛ اما با مخالفت خودش این کار صورت نگرفت. در نهایت چند سانت پایش کوتاه شد. با همین اوضاع دوره چتربازی را سپری کرد و جزو نخستین افرادی بود که آموزش فرماندهی و چتربازی را در دوره دافوس گذراند. وی در 19 اسفند ماه 65 به شهادت رسید.
 
شهید حیدری مشوق ادامه تحصیلم در جبهه شد/ روایتی از بچه پولدار جبهه و پزشک امروز
 
با کمک داود حیدری 30 آذرماه 63 بدون گذارندن دوره آموزشی، وارد گردان پیاده زهیر و سپس راهی منطقه عملیاتی شدیم. پس از این اعزام، تا پایان جنگ تحمیلی شش مرتبه دیگر هم به جبهه اعزام شدم؛ در طول این مدت تنها حدود هشت ماه در تهران بودم.

یک روز در اردیبهشت سال 64 زمانی که بعد از عملیات والفجر 8 در پدافند بودیم، شهید حیدری من را صدا کرد و گفت: «اینجا کار خاصی نداریم. 10 روز به کنکور مانده، به تهران برو و در کنکور شرکت کن.» ماه رمضان بود که به تهران برگشتم و در کنکور شرکت کردم. مدتی بعد در رشته فیزیوتراپی قبول شدم.

در جبهه لقب «بچه‌ درس خوان» داشتم

در 30 آذرماه به اتفاق چهار تن از دوستان مسجد علی اکبر (ع) و داود حیدری با قطار راهی جنوب شدیم. از جمع شش نفره ما سه نفر شهید شدند. در دوره دانش آموزی اردوهای جهادی و درسی زیادی رفته بودم، به همین خاطر دوری از خانواده آزارم نمی‌داد؛ اما در جبهه گروه‌های سنی مختلف از قومیت‌های متفاوت با سطح سواد و آداب و رسوم مختلف حضور داشتند و ورود به این فضا برایم جالب و هیجان انگیز بود.

زمانی که وارد منطقه عملیاتی شدیم، داود حیدری من را به داخل یک چادر راهنمایی کرد و گاهی به سراغم می‌آمد. نیروها به گردان برنگشته و منطقه خلوت بود.

در نخستین اعزامم ناشی‌گری‌های زیادی داشتم، که باعث خنده دوستان می‌شد. من از مدرسه مفید که افراد با لباس اتوکشیده و مرتب در آن حضور داشتند به جبهه آمده بودم. به همین خاطر شب‌ها هنگام خواب لباس‌هایم را عوض کرده و پیژامه می‌پوشیدم. روز دوم، حیدری من را صدا کرد و گفت: «تو در چادر با لباس راحتی می‌خوابی؟» گفتم: «مگر کار بدی است؟» پاسخ داد: «این رفتار در جبهه رسم نیست. همه باید با لباس نظامی بخوابند.»

اکثر نیروهای لشکر سیدالشهدا (ع) از استان تهران اعزام می‌شدند. از آنجایی که منزل ما بالاتر از میدان آزادی بود و از طرفی دیپلم داشتم، در جبهه به من لقب «بچه درس‌خوان» و «بچه بالای شهری» داده بودند.

«آتش بازی» حین آموزش نیروها

مسئولیت گردان به فرماندهی حاج اکبر عاطفی بود که در سه گروهان به نام های شهیدان رجایی، بهشتی و باهنر تقسیم می‌شد. فرماندهی گردان بعد از شهادت «حاج اکبر عاطفی» به «داود حیدری» سپرده شد. داود حیدری در آن زمان نیروی آزاد گردان بود.

چند روز پس از استقرارمان شهید حیدری از من پرسید: «کجا دوست داری کاری کنی؟» گفتم: «هرچه شما صلاح بدانید.» وی من را به گروهان شهید رجایی به فرماندهی «محمود درودی» فرستاد. کادر این گروهان را بچه‌های مسجد علی اکبر (ع) تشکیل می‌دادند.

به جهت اینکه بی‌تجربه بودم و از سوی دیگر می‌خواستند، در چادر فرماندهی باشم، به عنوان منشی گروهان شهید رجایی منصوب شدم. مسئولیت منشی گروهان، آمارگیری روزانه نیروها در صبحگاه بود.
 
شهید حیدری مشوق ادامه تحصیلم در جبهه شد/ روایتی از بچه پولدار جبهه و پزشک امروز
 
در زمانی که منشی گروهان بودم به گونه ای رفتار نمی‌کردم که نیروها متوجه شوند که من تازه‌کار هستم. یک بار گفتند: «ارکان گروهان را بنویس.» نمی‌دانستم ارکان گروهان یعنی چی؟ در ذهن گفتم، فرمانده، پیک، مسئول دسته، نیروها و... ممکن است که به معنای ارکان گروهان باشد. شروع کردم به نوشتن و برای اینکه ضعف نشان ندهم، گفتم: «شما هم بگویید تا من تندتر بنویسم».

مقر ما اردوگاه کوثر واقع در جاده اهواز به سوسنگرد بود. یک دفترچه کوچک تهیه کردم و وقایع روزهای ورودم به جبهه را نوشتم که هنوز هم آن را دارم. چندی بعد ما را به روستایی به نام «ام نوشه» برای آموزش های آبی – خاکی بردند. به جهت آموزش‌های آبی – خاکی متوجه شدیم، که عملیات باید در آب باشد؛ اما از جزئیات عملیات بی‌خبر بودیم. پاروکشی، حمله به ساحل، حرکت در باتلاق و... را آموزش دیدیم.

اوایل بهمن ماه و هوا سرد بود. در آنجا به جهت رطوبت، سرما استخوان‌سوز است. برای گرم کردن چادرها از چراغ «والور» استفاده می‌کردیم. نفت مورد استفاده قهوه‌ای بود. بعدها فهمیدیم که گازوئیل را با نفت مخلوط می‌کردند. به همین خاطر اکثر بچه‌ها مشکلات ریوی پیدا کردند. از نظر روشنایی هم مشکلاتی وجود داشت. به همین خاطر نیروها در خارج از چادر با چوب‌های خشک نخلستان آتش روشن می‌کردند. در دفترچه خاطراتم به «آتش بازی» اشاره کردم، که همین ماجرا مد نظرم است.

بومی سازی لایف ژاکت

برای آموزش‌های آبی در «ام نوشه» یک لایف ژاکت به نیروها می‌دادند. در آن مقطع زمانی هم ایران در خرید انبوه لایف ژاکت تحریم بود. از این رو سپاه و بسیج ساخت آن را بومی سازی کردند. به جهت کمبود امکانات، از یونولیت استفاده می شد. دوخت آن‌ها ضعیف بود. زمانی که بچه ها با شتاب به آب پرتاب می‌شدند، دوخت‌ها باز شده و یونولیت‌ها تا زیر گردن می‌آمد. تجربه‌ای شد تا نیروها پیش از تمرین، لایف ژاکت‌ها را با نخ محکم می‌کنند.

یک روز تمرین گذر از رودخانه داشتیم. در قسمت کم عرض رودخانه طناب بسته بودند. پیش از اینکه نوبت به من برسد،، در ذهن خود تجسم می‌کردم که اگر یک نفر دستش از طناب رها شود، چه اتفاقی رخ می‌دهد. در همین حین چند نفر بر اثر شدت آب، دستشان از طناب رها شد. پایین رودخانه قایق گذاشته بودند تا این نیروها را از آب خارج کنند.

نوبت به من رسید. حین عبور از رودخانه دستم از طناب رها شد؛ اما شنا کردم و خودم را به طناب رساندم. رزمندگان شروع به تشویق من کردند. اعتماد به نفس برای منی که بی تجربه بودم بالا رفت. در نهایت 10 روز در ام نوشه تمرین کردیم. در این مدت دوستان خوبی در گروهان و دسته‌ها پیدا کردم.

روزی داود حیدری جزوات آموزشی مسائل علمی در خصوص جنگ و نحوه جنگ در شرایط مختلف را به من داد، تا برایش پاکنویس کنم. اینگونه می‌خواست من را آموزش دهد. پیش از آغاز عملیات والفجر 8 آن را به پایان رساندم.

علی مسئول جلوگیری از اسراف بود

یک روز شهید علی شکاری، شخصی که من را با داود حیدری آشنا کرده و خود 20 روز بعد از اعزام من وارد گردان زهیر شده بود، به چادر ما آمد. قرار بود که ناهار را پیش ما بماند. آن زمان به جهت اینکه نان‌ها تازه پخت نمی‌شد، اطراف نان خمیر بود. بچه‌ها گوشه نان را می‌بریدند و وسط آن را می‌خوردند. علی خطاب به بچه‌ها گفت: «چرا گوشه نان را می‌برید. این کار اسراف است.» یکی از رزمندگان پاسخ داد: «بچه ها علی مسئول جلوگیری از اسراف است. نان های خمیر را بدهید با ناهار میل کند.» دقایقی در سکوت گذشت تا اینکه علی گفت: «حالا من یک چیزی گفتم. شما چرا جدی گرفتید. این‌ نان‌ها قابل استفاده نیست.» گفتن همین جمله کافی بود تا تمام بچه‌ها به خنده بیافتند.

ادامه دارد...

انتهای پیام/ 131
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار