به گزارش دفاع پرس از رشت، همزمان با فرا رسیدن دهم اردیبهشت ماه آغاز مرحله اول عملیات بیتالمقدس و گرامیداشت فتح خرمشهر و پیروزی دلاورمردان غیور ایران اسلامی در فتحالفتوح سوم خرداد، نگاهی کوتاه و گذرا به خاطرات و دستنوشته شهید «دانش حجتی نخودچری» از شهدای والامقام این عملیات از استان گیلان میاندازیم، که امیدواریم مورد توجه مخاطبان خبرگزاری قرار گیرد.
شهید بزرگوار دانش حجتی نخودچری متولد سال 1341 از محله پاسکیاب رشت بوده که دیپلم اتومکانیک گرفته و یکی از اعضای فعال مساجد ،بسیج و سپاه ناحیه رشت بوده که با سن کم در بحبوبه انقلاب نقشآفرینیها نموده و با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، عاشقانه وارد مناطق عملیاتی جبهه شده و در حالی که مجرد و بیست ساله بوده در تاریخ دهم اردیبهشت ماه سال 61 در مرحله اول آزادسازی خرمشهر در منطقه طراح ردای سرخ شهادت را بر تن می کند و عاشقانه با معبود خود دیدار می کند.
نامه شهید به خانوادهاش:
مادر عزیزم؛ شما را به خدا قسم میدهم اصلا ً بابت من ناراحت نباشید. می دانم که ناراحتی دارد اما خوب مادر اگر بیشتر فکرکنید متوجه می شوید که جبهه ها پر از رزمنده می باشد و... این همه جوان داخل سنگرها می باشند مگر اینها برای پدر و مادرشان عزیز نیستند؟! مادر من ؛ می دانم که حتماً گریه می کنی اما سعی نکن که جوری و جایی باشد که دشمن را شاد کنی. سعی کن یک شیر دل واقعی باشی . مگر مادر، زینب چی بود و کی بود هر چند نمی توانید زینب باشید اما سعی کنید که زینب وار زندگی کنید تا دیگران از شما پند و سرمشق بگیرند. مادر سعی کن بیشتر به دعا و راز و نیاز با خالقت بپردازی و برای امام و رزمندگان دعا کن.
من بعد از فتح کربلا که انشاء الله نزدیک است اگر سعادت داشته و شهید شدم که هیچ و گرنه بازمیگردم تا خودم را برای جنگ با اسرائیل آماده کنم.
مادر یک مسئله را برای شما بگویم که من هر چه سعی کردم نتوانستم در لابلای صفحات کتابها، عشق به خدا و حق و حقیقت را بیابم اما اینجا یک چیز دیگری هست که من اصلاً نمیتوانم بر روی کاغذ بیاورم و بعد انشاءالله در آینده برای شما توضیح بیشتری خواهم داد.
خلاصه به هیچ وجه ناراحت نباشید اینجا هر کس سعادت داشته باشد شهید میشود. مادر از طرف من از آقاجان حلالیت بطلب و بگو که تا این مدت هر دوی شما را اذیت کردم مرا ببخشید چون باید با رضایت شما پدر و مادر عزیز من به خوشبختی نهایی برسم ... دیگر عرضی ندارم و شما را به رب العالمین می سپارم .
بخشهایی از وصیتنامه شهید:
الهی !
هموطن خوب من؛ ما در جستجوی شهر مهربانیها هستیم. در شهر مهربانیها هر چراغی که روشن می شود همه چشمها را روشن می کند هر سفرهای گشوده شود همه از آن لقمه میگیرند هر تکتهاش پناهگاه خستهدلانست هوای شهر مهربانیها شمال و جنوب نمی شناسد همه از یک رودخانه مینوشند همه از آبی یک آسمان می گیرند. همه با هم برادر و خواهرند کلید همه قلبها محبت است. دیو حسادت و خشونت را در شهر مهربانی ها راهی نیست آیا شما هم برای سفربه شهر مهربانی ها کلید محبت را در جیب دارید ؟
دوخاطره کوتاه از شهید دانش حجتی نخودچری:
1) در حال صرف ناهار بود که دو نفر از دوستانش آمدند صدایش زدند . گفتند ، در یکی از محله ها بین زن و شوهری دعوا شده ، خواستند تو بروی بین شان صلح کنی . از حرف شان خنده ام گرفت . گفتم : « دانش 17 سال بیشتر ندارد . چطور می خواهد بین یک زن و شوهر داوری کند » یکی از آنها جواب داد : « درست است که سن و سالش کم است ولی این مسائل را خوب می فهمد و از عهده اش بر می آید »
دانش هم غذایش را نیمه تمام گذاشت و رفت.
2) یکی از جوان هایی که با بچه های انقلابی محل میانه خوبی نداشت ، جلوی مسجد با یکی از بچه های پایگاه درگیر شد . همه رفتیم جلو تا به قول خودمان حسابش را کف دستش بگذاریم ؛ که ناگهان دانش از راه رسید . اجازه نداد ما برویم . خودش رفت و حدود نیم ساعت با او صحبت کرد و از او خواست که با بچه های بسیجی دوست شود . چند روز بعد آن جوان به مسجد آمد و عضو پایگاه شد و بین ما رابطه دوستی خوبی برقرار شد . سال های جنگ هم او به جبهه رفت و افتخار جانبازی دفاع مقدس را کسب کرد.
مادر بزرگوار شهید میگوید: ... در زمان انقلاب و جنگ اوضاع به این صورت نبود ، اصلا ًامنیت وجود نداشت . چون پسرم مسئول پایگاه محل ( حافظ آباد رشت ) بود اولین اسلحه را به او دادند . منافقین و ضد انقلاب ها به دنبال او می گشتند او تعدادی اسلحه به خانه آورد و به من سپرد . بچه های پایگاه هم با گفتن اسم رمز اسلحه را از من می گرفتند . حتی چندین بار مرا امتحان کردند . بعضی وقت ها هم برای صرف غذا به منزل ما می آمدند .پسرم وقتی 19 ساله بود به جبهه رفت. با وجود سن کم مانند مردی 30 ساله با درایت و با تجربه بود . در مورد حجاب خیلی تأکید داشت همیشه به خواهرش با ملایمت توصیه به رعایت این مطلب می کرد .
این مادر گرامی به فرزندشان بی نهایت علاقه و وابستگی داشت و تصور می شد اگر اتفاقی برای فرزندش بیفتد او هم از بین می رود.
این بسیجی مخلص به مادرشان گفته بود که « من در جبهه شهید میشوم» با این جمله به مادر خود که نگران ترور شدن او بود دلداری می داد. او میگفت: «من می روم اما اگر استخوانم هم آمد باید از من راضی باشی».
و می گفت مادر شما برای حضرت زهرا ( سلام الله) گوسفند قربانی می کنید پس من را هم برای او قربانی کنید .مادر شهید می گفت : اتاق او هنوز همان معنویت را دارد ، در هنگام بروز مشکلات با آمدن به این اتاق و توسل رفع حاجت می شود.
انتهای پیام/