پای صحبت‌های دلنشین مادر شهید «احمد شول»

نمی‌دانستم او فرمانده است

وقتی جنگ شروع شد و خواست به جبهه برود، گفت: مادر، در حق فرزند گناهکارت دعا کن. بنده‌ی مخلصی نبودم. دعا کن خدا مرا ببخشد و شهادت نصیبم کند.
کد خبر: ۲۳۶۴۰
تاریخ انتشار: ۲۵ تير ۱۳۹۳ - ۱۴:۲۳ - 16July 2014

نمی‌دانستم او فرمانده است

دفاع پرس - کرمان: احمد کلاس اول است. خوب میخواند. انگار قبلاً الفبا را میدانسته. میپرسم: آسمان را دوست داری؟ جواب میدهد. نگاهش که میکنم میبینم حواسش جای دیگر است. لابد خیال دارد بپرسد زمین چقدر است؛ اما او نگاهش به زمین نیست. به رو به رو است. میگویم حواست کجاست. سرش را بر میگرداند و مظلوم نگاهم میکند. موهایش ظرف این یک هفته حسابی چرب شده. نمیگذارد...چه کنم؟ آخرین بار که تو تشت نشست، قبل از آن که آب به سرش بریزم، از جا بلند شد و گفت: من مرد شدهام. خودم بلدم و رفت. دو ساعت بعد که برگشت، دیدم موهایش از تمیزی برق میزند. با خودم گفتم: خدایا، این روستا که حمام ندارد؛ شهر رفتن هم که کار او نیست. دوباره پرسیدم: حواست کجاست؟ با دست، دورتر را نشان داد و گفت: علی یار، میخواهم با علی یار برویم بازی کنیم.

علی یار، بچهی خواهرش است؛ نوهی خودم. انگار تواین دنیا فقط همدیگر را می شناسند. همیشه با هم هستند. حالا هم فکر می کنم می خواهند بروند یک گوشه بنشینند و به آسمان خیره بشوند؛ یا غلط نکنم، مثل همیشه می خواهند بروند با آب قنات سرد خودشان را بشویند. عیب ندارد! خدا را شکر، نازک نارنجی نیستند تا با یک سرما سینه پهلو بکنند. اگر این جوری فکر نکنم؛ چه کارکنم؟ هنوز هشت سالش تمام نشده ، می گوید: من مرد شده ام. می خواهد خودش کارهایش را انجام بدهد. فکر کنم وقتی لباس از تنش بیرون می آوردم تا صابون مالی اش کنم،خجالت می کشید. تا آن روز اگر دوام آورد، به خاطر احترام مادری ام بود. بچه عشایر است دیگر... تو خونش غیرت دارد. خدا به خیر بگذراند؛ لابدامسال که به کلاس دوم می رود، اخلاقش هم عوض می شود!

رفت. اخلاقش هم عوض شد. نه این که شلوغ کار و بی تفاوت باشد؛ نه! داشت عاشقی را یاد می گرفت.

یک روز آمد و گفت:مادر، برایم کتابی بخر تا از روی آن قرآن یاد بگیرم.

گفتم:چطوری؟

گفت:معلم مان می خواهد یاد بدهد.

برایش خریدم. خیلی زود یاد گرفت.باورمان نمی شد. علی یار هم می آمد و با هم می نشسند قرآن می خواندند. اول روخوانی کرد. بعد یک روز صدای زمزمه ای شنیدم. سرم را به شیشه گذاشتم و نگاه کردم. متوجه نشد نگاهش می کنم. آهسته در را باز کردم. دیدم دو زانو نشسته است و قرآن را با قرائت می خواند. دلم نیامد حالی را را که به دست آورده بود، به هم بزنم. انس عجیبی با قرآن گرفته بود.

حالا هر روز سئوال تازه ای می کرد. از امام حسین علیه السلام و ائمه می خواست بداند. می گفت: آنها چطور بودند؟ به جز کلمه ی خوب نمی دانستم چه جوابی بدهم. برادر بزرگترین وقتی دیدار او خیلی علاقه نشان می دهد، یک کتاب برایش خرید. شب و روز سرش تو همان کتاب ود. فکر شکم و شام و ناهار نمی کرد. موقع کتاب خواندن حتی صدای ما را نمی شنید. چند روز بعد دیم وضو گرفت و به نماز ایستاد. چقدر خوب می خواند؛ بهتر از هر کس که دیده بودم . موقع نماز به هیچ چیز توجه نمی کرد. نگاهش پایین بود و آرام می خواند . حرکت اضافی نداشت. همین طور بی حرکت می ایستاد. یعنی اگر خانه آتش می گرفت، متوجه نمی شد. الله اکبر.

کم کم متوجه شدیم وقتی قرآن یا دعا می خواند، سوز عجیبی در صدایش موج می زند. بچه و آن ناله ی سوزناک؟!

خدا می داند از شنیدن صدایش حالمان دگرگون می شد. یک روز در ماه مبارک رمضان که معمولاً یک روحانی به روستا می آمد، دیدم احمد کتاب نوحه اش را برداشت. گفتم: کجا مادر؟

کنار را نشان داد و گفت: می خواهم بروم برای آقا نوحه بخوانم.

مرد روحانی با دیدن و درخواست او که می خواهد نوحه بخواند، اول زیاد توجهی نمی کند. بعد از سخنرانی ، مرد روحانی به احمد می گوید: بیا بخون ببینم چطور می خوانی.

می خواند و اشک به چشم جمعیت می آورد. مرد روحانی ناباورانه او را در کنار خوش می نشاند و می گوید که این اولین بار است کسی را در این سن و سال دیده  که به آن خوبی بخواند.

چند وقت بعد وقتی شور و علاقه اش را دیدم ، کتاب کوچکی برایش خریدم که چهار نوحه برای حضرت امام حسین علیه السلام، علی اکبر و سکینه داشت. احمد حالا با صدای بلندتر می خواند و خودش هم گریه می کرد. خدا می داند او با آن قلب کوچکش که دریایی از معرفت بود، چه می دید.

بعد از آن ماه مبارک، در ایام سوگواری میان جمعیت می رفت و با خواندش مظلومیت ائمه و آل محمد صل الله علیه واله را نشان می داد. گاهی اوقات هم در تعزیه نقش سکینه را می گرفت. اوایل نمی دانست که مرد نباید نقش زن را بازی کند.ما هم نمی دانستیم . خودش تحقیق کرد و گفت: هر چند به حضرت سکینه علاقمندم، اما چون اسلام دستور داده که مرد نباید لباس زنانه بپوشد و نقش زن را بازی کند، دیگر این کار را نمی کنم. با این حال به نوحه خوانی ادامه داد و روز به روز پیشرفت بیشتری داشت.

من هیچ وقت او را بیکار ندیدم. از همان کودکی وقتی از مدرسه می آمد، تکالیفش را انجام می داد، سجاده اش را می انداخت،کنار آن می نشست و دعا می خواند. هیچ توقع و انتظاری هم از ما نداشت.

با چشم خودش می دید که برای مخارج زندگی از صبح تا غروب کنار دارقالی می نشینم. فرش هم که می بافتم، مال خودمان نبود تا بتوانیم با درآمدش زندگی را تامین کنیم. برای مردم کار می کردم و مزد می گرفتم. احمد همهی این ها را خوب می فهمید؛ اما چه کار می توانست بکند؟ کودکی بود که در خانواده ای دست تنگ و کم درآمد چشم باز کرده بود. می دید که نان حلال با چه زحمتی به دست می آید. خدا را شکر می کنم که همین نان قناعت و زحمت از او آدم بزرگی ساخت. با گذشت زمان متوجه شدم خجالت می کشد دستش را تو سفره دراز کند. پانزده شانزده ساله بود که برای کمک به خرج خانواده به کارگری رفت. از کار نمی ترسید. می گفت خدا خودش گفته از تو حرکت، از من برکت. تاکی می شود دست من میان این سفره دراز باشد؟ همیشه هم به ما امید می داد و می گفت: خدا بزرگ است...بالاخره دوران سختی تمام می شود. دلم به درد می آمدوقتی می دیدم او در نوجوانی مجبور است برای معاش خانواده تن به کارهای سخت بدهد. سرانجام از آنجایی که اهل اسراف و خرج زیاد نبود، مقداری پول فراهم کرد.می دانست خدمت سربازی در پیش است؛ می بایست آینده گری می کرد.همین روزها بود که با بد و خوب دنیا آشنا شد. ظالم را شناخت و دلش می خواست ریشه ی آنها کنده بشود.ما نمی دانستیم با روحانیون تبعیدی به سیرجان ارتباط دارد؛ اما آثارش را در روحیه اش می توانستیم تشخیص بدهیم. وقتی به سربازی رفت شنیدیم. اما با حرف هایی که می زند، به قول معروف،کله اش بوی قورمه سبزی می دهد. هر وقت هم به مرخصی می آمد، با چند نفر به مسجد می رفت و خبرهای تازه را میان مردم پخش می کرد. نمی خواهم بگویم احمد خبر انقلاب و حضرت امام خمینی(ره) را به روستای ما آورد؛ اما خدا بهتر می داند و مردم شاهدند که او چشم همه را به ظلمی که شاه به مردم می کرد؛ باز کرد. همه فکر می کردیم زندگی باید همین طور باشد. به ظلم خو کرده بودیم. نمی دانستیم همین بچه های پا برهنه می خواهند عدل و داد را زنده کنند.

وقتی انقلاب شد، تنها کسانی می ترسیدند که دیگر نمی توانستند ظلم کنند. خانه ی ظلم خراب شد. اعلامیه هایی که احمد از امام می آورد، کار خودش را کرد. ما فهمیدیم یکی دلش برای مردم سوخته است. فهمیدیم فقط اسلام می تواند به ما کمک کند. سرانجام روضه ها و نوحه های احمد به نتیجه رسید. امام خمینی آمد. او مثل همه از شوق اشک می ریخت هیچ وقت آن قدر او را شاد ندیده بودم. ظالم ها ناراحت بودند و می خواستند کاری بکنند تا انقلاب نتواند بال و پر بگیرد؛ اما این بچه های مومن و مخلص نگذاشتند. خونشان را دادند، اما امام و انقلاب را رها نکردند.

احمد بعد از انقلاب یک دقیقه آرام و قرار نداشت. شب و روز می دوید. می گفتم: احمد جان، مادر، تو مگر خواب و خوراک نداری؟

می خندید و می گفت: مادر جان، فعلاً وقت نشستن نیست. فکر نکنم به این زودی ها هم بتوانیم بنشینیم . امروز اگر مردم فکر کنند انقلاب کردند و دیگر همه چیز تمام شد،راه به جایی نمی برند. انقلاب تازه شروع شده. ما هم همان جوان هایی هستیم که امام در گذشته می گفت:سربازان من در گهواره هستند. امام روی نیروی جوان خیلی حساب کرده. نباید به خیال پیروزی انقلاب، راه خودمان را بگیریم و برویم. مگر نشنیدی ضد انقلاب در کردستان چه کار می کند؟

خلاصه این عشق و علاقه اش به اسلام و انقلاب باعث شد تا لباس سبز پاسداری را به تن بپوشد. خیلی به آدم های مومن احترام می گذاشت. می گفت: مادر این لباس با لباس های دیگر فرق می کند. هر کس این لباس را بپوشد،باید آماده ی شهادت شود.

من هم که مادرم، می گفتم:خدا نکند احمد جان .

دستم را می بوسید و مثل این که التماس می کند، می گفت: نگو خدا نکند! بگو ان شاالله.

شب هایی که به خانه ی ما می آمد، مثل دوران کودکی اش سجاده پهن می کرد و آرام به خواندن دعا مشغول می شد. نیمه های شب می شنیدم صدای هق هق گریه  می آید. می دانستم این احمد  است که بعد از نماز شب به سجده افتاده است و زار می زند.

وقتی جنگ شروع شد و خواست به جبهه برود، گفت: مادر، در حق فرزند گناهکارت دعا کن.

گفتم: مادر، تو چه گناهی کردی.

گفت: بنده ی مخلصی نبودم. دعا کن خدا مرا ببخشد. و شهادت نصیبم کند. من گریه کردم و او را در آغوش گرفتم. تبسمی کرد و گفت: مادر، به امانت دل نبند، اما خدا را شکر کن تا به حال امانت دار خوبی بودی. همین مقام برای مادرات کافی است تا خدا درهای بهشت را به رویت باز کند.

گفتم: اگر شهید بشوی، چه کار کنم؟

گفت: به یاد شهدای کربلای گریه کن.

بعد از آن روز، جبهه خانه ی اول او شد. همسر و فرزندانش هم دیگر عادت کرده بودند. یک ندای دورونی به ما می گفت: احمد دیگر متعلق به هیچ کس نیست الا خدا.

وقتی از مرخصی می آمد، یک کف دست خاک جبهه را هم می آورد. می خندیدم و به شوخی می گفتم: احمد، سوغاتی تو این است.

خاک را می بویید، به صورتش می مالید و می گفت: بیا بو کن مادر، ببین چه عطری دارد.

می گفتم: مادر، مگر خاک هم عطر دارد؟

چشمانش را می بست و می گفت: بله مادر، این خاک، عطر خون شهدا را دارد. بعد توضیح می داد که خون چند شهید به اسامی فلان  روی این خاک ریخته است.

این جا هم که می آمد  نمی توانست آرام بنشیند. می رفت روستاهای اطراف سخنرانی می کرد تا مردم را برای  جبهه جذب کند.می گفت: ما باید دشمن را به ذلت بکشانیم . هر نیرویی که ما به جبهه می بریم، ده برابر سربازهای عراقی ارزش دارد.

گاهی اوقات به او می گفتم: مادر، تو جبهه خیلی جلو نروی.

می خندید و می گفت: ما را که جلو نمی برند. همان عقب نگهبانی می دهیم.

خدا می داند من نمی دانستم او فرمانده است. یعنی هر وقت می پرسیدم تو جبهه چه کار می کنی،جواب می داد: برای امثال من بالاخره یک کاری پیدا می شود. فقط می دانستم او خیلی مومن است، به نماز و روزه اهمیت می دهد، اهالی دوستش دارند. همین! وقتی شهید شد، فهمیدم او چه کسی بوده. دوستانش گفتند. به حق خدا یک بار نگفت من چه کارهایی کردم. وقتی به کردستان رفت و برگشت هم هیچی نگفت! نگفت دلاوری ها کرده، چطور دشمن خوار و زبون را فراری داده اند.می گفت: کار ما آن جا بخوروبخواب است. صبح کره و عسل می خوریم وناهار و شام که تعریف ندارد...مرغی، بوقلمونی ؛ خلاصه یک چیزی می رسد. غافل از این که اگر غذایی به آنها می رسیده، به بچه های فقیر می داده اند. گرسنگی می کشیده اند. زیر رگبار گلوله های از خدا بی خبرهای ضد انقلاب لحظه ای خواب و آرامش نداشته اند. احمد با خدا معامله کرده بود. اگر به اصلش برسی، احتیاجی به تعریف از خودش نداشت. اگر هم من می پرسیدم، به خاطر مهر مادری بود. دفعه ی آخر که به مرخصی آمد، دیدم کتاب های قرآن و نهج البلاغه و مفاتیح اش را هم آورده. گفتم: مگر دیگر نمی خواهی به جبهه برگردی؟

گفت: چرا ... می خواهم برگردم؛ اما این کتاب ها را آوردم برای بچه ها به یادگار بگذارم.

اشکم در آمد. دلم شکست و گفتم: مادر، این قدرغریبانه حرف نزن.

حالش با روزهای گذشته فرق می کرد. نمی دانم لبش متبسم بود یا نه ؛ آهی کشید و به جای نامعلوم خیره شد؛ مثل روزهای کودکی اش که به آسمان خیره می شد ، عمیق! گفتم: مادر، به چه فکر می کنی؟ گفت: چقدرآسمان بزرگ است!

همیشه از بزرگی آسمان می گفت؛ اما هیچ وقت از زمین حرفی نزد.

گفتم: آسمان مال خداست. معلوم است که باید بزرگ باشد.

گفت: کاش می شد وقتی به آسمان نگاه می کنیم، بتوانیم آنهایی را که دوست داریم و دیگر بین ما نیستند، ببینیم.

راستی کاش می شد! او هم دلش می خواست دوستانش را که شهید شده بودند؛ مثل من که دوست دارم او را ببینم. با این که تا آن روز، چند بار مجروح شده بود.اما این طوری حرف نزده بود.دلم ریخت. یک روز به جبهه  رفتنش ، حمام رفت و لباس هایش را مرتب پوشید.

از زیر قرآن ردش کردم و صورتش را بوسیدم. گفت: مادر این دیدار آخر ماست... هر چی دلت می خواهد، مرا ببوس.

گفتم: نگو مادر، خدا ان شاالله شما را حفظ کند تا به اسلام خدمت کنید.

رفت. دو روز بعد خبر آوردند مجروح شده است؛ می دیدم که همه ناراحت هستند. می دانستم شهید شده است. اما نمی خواستم باور کنم که دیگر او را نمی بینم.

قبل از شهادت برای یکی از دوستانش تعریف کرده بود: دیشب خواب دیدم به حرم مطهر امام ضاعلیه السلام رفتم. خیلی ساکت بود. دیدم در ضریح باز شد.

داخل شدم و از شوق خودم را روی آرامگاه آن بزرگوار انداختم. ناگهان دیدم در ضریح بسته شد.

بعد به آن دوستش گفته بود: این آخرین دیدار ماست. من می دانم به زودی شهید می شوم.

هیچ کس نمی تواند به قلب مادر دروغ بگوید. همه می گفتند او زخمی است و در تهران بستری شده. پرسیدم:پس چرا ناراحتید.

گفتند:خسته ایم.

...صبح، قامت شب را می شکست. غروب روی شهر می ریخت!

خدایا، چرا این قدر دیر صبح شد؟!اقوام آمدند. مثل آن شب که دور از چشم مردهایشان شلیته به تن کرده بودند، نبودند! امروز سیاه به تن داشتند و صورتشان جای ناخن کشیدن بود. همه با هم اشک می ریختند. یک نفر گفت:احمد به ملکوت اعلی پیوست.

می خواستم گریه کنم؛ اما مگر اشک می تواند زخم دل را التیام دهد؟

گفتم:الان کجاست؟

گفتند: سردخانه ی سیرجان.

شب تا صبح نخوابیدم. صبح، نماز را خواندم و رفتم.آرام خوابیده بود. گفتم: احمد جان، مادر، تو سابقه نداشت این قدر دیر از خواب بلند شوی . نمازت قضا می شود. بلند شو پسرم. مگر نمی گفتی اگر آفتاب روی جوان را بگیرد، کاهل می شود؟بلند شو مادر. مگر یادت نیست وقتی می خواستم تنت را بشویم، فرار می کردی؟ می گفتی خجالت می کشم. مادر جان، بلند شو لباس تنت نیست.

گفتم و گریستم. چشمم افتاد به خال سبز هاشمی . گلوله یا ترکش، نمی دانم....درست روی خال اصابت کرده بود. گفتم:مادرجان. رفتی؟برو؛ اما تو که بی وفا نبودی. لااقل مادرت را هم صدا کن. صدایش در گوشم زنگ انداخت . انگار جوابم را می داد. می شنیدم. مادر، تو مگر نگفتی در راه امام حسین(ع) هر چه شمشیر بزنی، زده ای؟ اما بالاخره راه او بی خون و شهادت نمی شود. گفتم: درست شنیدی مادر. خداحافظ

شهید شول در سال 1337 در شهر سیرجان استان کرمان متولد شد و با علاقه و تشویق پدر و مادرش در 12 سالگی به مداحی اهل بیت روی آورد و در هر فرصتی در مساجد و حسینیه ها و تکایا به ذکر فضایل اهل بیت می پرداخت.

 با وجود فاصله 6 کیلومتری خانه شهید شول تا مدرسه، وی هر روز این راه را پیاده می رفت و بر می گشت و از شاگردان ممتاز مدرسه بود اما به دلیل فقر خانواده و برای کمک به معاش خانواده و برادران و خواهرانش ترک تحصیل کرد و در 13 سالگی هم پدر خود را از دست داد و مسئولیت خانواده را به عهده گرفت.

درنهایت در 14 تیرماه سال 65 در عملیات کربلای یک در منطقه مهران بر اثر اصابت ترکش به سینه به شهادت می رسد.

 وی در جبهه ابتدا مسئولیت را با فرماندهی گروهان شروع کرد و تا فرماندهی گردان پیشرفت و هنگام شهادت فرمانده گردان 416 لشکر 41 ثارالله بود و نوای دلنشین او و شوق و علاقه ای که به امام حسین داشت زبانزد بود.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار