مادر شهید علیرضا ناصرترابی:

قسم خوردم که پسرم را راهی جبهه‌های نبرد کنم

مادر شهید علیرضا ناصرترابی گفت: دو ماه قبل از اعزام پسرم به جبهه وقتی بر مزار مادر مرحومم رفته بودم، بر تربت مادرم قسم خوردم که پسرم را راهی جبهه‌های نبرد کنم.
کد خبر: ۲۳۶۹۸۹
تاریخ انتشار: ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۱:۲۲ - 26April 2017
به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، خاطره فرزند شهید برای مادر، تنها یک خاطره از سالهای دور نیست بلکه رویایی شیرین است و شاید باید گفت خود زندگی است، گویی مادر در رویای روزهای رفته و گذشته که فرزندش در آن حضور داشته زندگی می کند.

شهید علیرضا ناصرترابی سال 1343 در کرج و خانواده ای متوسط دیده به جهان گشود و در زمان اوج گیری انقلاب همانند دیگر جوانان غیور این مرز و بوم در راهپیمایی‌ها و تظاهرات شرکت فعال داشت.
 
قسم خوردم که پسرم را راهی جبهه‌های نبرد کنم

او پس از پیروزی انقلاب بطور رسمی به خدمت بسیج در آمد و در این دوره خدمات شایسته ای داشت، ازجمله دستگیری منافقین کوردلی که باعث شهادت برادر شهید احمد فروغی شدند و درگیری که مجاهدین خلق در حصار کرج یا برادران حزب الله داشتند، حضور داشت.

با شروع جنگ تحمیلی او نیز همانند دیگر جوانان غیور و شیردل این مرز و بوم با دیدن آموزشهای لازم عازم جبهه های نور علیه ظلمت شد و به رزم با دشمنان خدا پرداخت و سرانجام در تاریخ هفتم مرداد 1361 در عملیات رمضان در کوشک به درجه رفیع شهادت نائل شد.
 
مادر شهید از خاطرات شهید در زمان خدمت در بسیج چنین بیان می کند:

زمانی که شهید در بسیج خدمت می کرد به دلیل مظنون شدن به یک کامیون مرغ کامیون را متوقف می کند و بعد از رفع اتهام از راننده کامیون هنگام عبور از عرض خیابان با خودرویی تصادف می کند. پس از بستری شدن در بیمارستان کسری کرج به دلیل بدحجابی پرستاران بیمارستان افتخار پرستاری از خود را نصیب مادرش کرد.

در سال 61 در حالی که 18 سال بیشتر نداشت، با میل و اشتیاق قدم در راه جبهه حق علیه باطل نهاد. دو ماه قبل از اعزام به جبهه وقتی بر مزار مادر مرحوم خود رفته بودم، بر تربت مادرم قسم خوردم که پسرم را راهی جبهه های نبرد کنم. در همان لحظه احساس کردم، کسی به من می گوید؛ مگر غیر از آن است که فرزندت به شهادت می رسد. درهمان لحظه نگاهم متوجه پرچم مزار شهیدان شد و با خود فکر کردم مگر این شهیدان کمتر از فرزند من بودند.

یک ماه بعد از رفتن علیرضا به جبهه های نبرد در حالیکه شهادت فرزندم به من الهام شده بود، روز دهم خرداد سال 61 هنگام غروب آفتاب دو نفر از برادران بسیج شهید فروغی به منزل مراجعه و بعد از تلاوت آیه انا لله و انا الیه راجعون خبر شهادت فرزندم را به من اعلام کردند. در همان لحظه یاد قسمی که بر تربت مرحوم مادرم خوردم، افتادم و در حالیکه ظاهر آرامی داشتم طوفانی در وجودم برپا شد.

فردای شهادت فرزندم، من و مرحوم پدرش را برای تحویل پیکر مطهر در ماشینی سوار کردند که رانندگی آن را خانمی از همکاران دخترم برعهده داشت. در حالیکه به سردخانه بیلقان در کرج نزدیک می شدیم؛ خانم راننده خطاب به من گفت: ای کاش قبلا آمادگی تحویل پیکر را در شما بوجود می آورند. شاید پیکر شهید دست یا سر نداشته باشد.

همان لحظه این جملات بر زبانم جاری شد که خدا را شکر که پسرم با نداشتن سر با امام حسین(ع) و دست با ابوالفضل(ع) محشور می شود.

وقتی به سردخانه بیلقان کرج رسیدیم؛ من و پدرش تقاضای دیدن پیکر فرزندم را نمودیم. ولی مسئولین درجواب ما گفتند: پیکر شهید دیدنی نیست و نمی توانید از او عکس بگیرید؛ متوجه شدم، سخنان خانم راننده واقعیت داشته و فرزندم سر و دست ندارد و در آن شرایط فقط سعادت داشتم پاهای خونین فرزندم را زیارت کنم.

دو روز بعد از برگزاری مراسم خاکسپاری دو نفر به منزل ما آمدند و اعلام کردند که علیرضا شهید نشده است. همه دوستان علیرضا با روشن نمودن چراغهای اتومبیل و بوق زدن شادی و سرور کردند. ولی لحظاتی بعد دوباره اعلام شد که شهید خود علیرضا ناصرترابی می باشد. دوباره لباسهای مشکی برتن کردیم و من در حالت بیهوشی قرار گرفته و دیگر چیزی نفهمیدم.

وقتی از طرف بنیاد شهید مبلغی پول نقد به پدر شهید پیشنهاد شد پدرش در جواب آنان گفت: اگر فرزندم را کشتند برابر وزنش از شما پول می‌گیرم ولی اگر در راه قرآن و اسلام فرزندم را از دست داده ام، وظیفه ام را انجام داده ام. اگر فرزند من و امثال فرزند من به جبهه نروند؛ چه کسی اسلام را زنده نگه می دارد.

از زمانی که به من گفته شد؛ فرزندت شهید نشده همیشه چشم انتظار آمدن فرزندم بودم و به یاد مادران اسرا و مفقودین بودم که چه لحظاتی بر آنها می گذرد؛ تا اینکه یک سال بعد پدر شهید  دکتر توزنده جانی به من گفت: صدای فرزندت را از رادیو عراق شنیده ایم. برایم حتمی شد، فرزندم زنده است و امید داشتم که روزی چهره فرزندم را ببینم.

دوسال بعد از شهادت فرزندم شبی صحنه کربلا را در خواب دیدم که اسب سواران نیزه بدست و با سرعت از مقابل من می گذشتند.

ناگهان نوری از سمتی توجه مرا جلب کرد وقتی به نور نگاه کردم چهره حضرت سیدالشهدا (ع) را در نور دیدم.

سه بار جمله السلام علیک یا اباعبدالله را گفتم؛ ولی کسی جوابم را نمی داد تا اینکه در خواب پاسداری از پشت سر به من گفت: می دانی انصار حسین و اصحاب حسین چه کسانی هستند؟ و خودش درجواب گفت: شهید تو و تمامی دیگر شهدا هستند.
 
بعد از دیدن این خواب به این باور رسیدم که فرزندم به شهادت رسیده و ان شاالله همانطور که در خواب دیدم، او نیز جزء یاران و انصار امام حسین (ع) باشد.

مراسم تشیع خاکسپاری و ختم شهید علیرضا ناصرترابی با شکوه برگزار شد و عده بسیاری از اقوام و همسایگان در مراسم شرکت کردند؛ چهل روز بعد از خاکسپاری فرزندم همسرم نیز دارفانی را وداع گفت و مرا با 8 فرزند تنها گذاشت؛ در مدت این سال ها تنها با یاد همسر و فرزندم زندگی کرده ام.

با درود فراوان به رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران خميني بت‌شكن.

شهید علیرضا ناصرترابی در نامه ای به دوستانش می نویسد: با عرض سلام به برادران عزيزم بهرام و ارسلان و احمد شعبانی. اميدوارم كه حالتان خوب باشد. اگر از حال اينجانب خواسته باشيد بحمدالله تا تاريخ پنجم مرداد 1361 خوب هستم.

بهرام جان شب عيد فطر تاريخ سی و یکم تیر 1361 يک حمله به خاک عراق داشتيم. بهرام جان نزديک به چهارصد تانک عراقی و 2100 عراقی را كشتيم. بهرام جان من امروز تاريخ پنجم مردادماه 1361 نامه می‌نويسم.

بهرام جان امشب تاريخ پنجم مردادماه 1361 يك حمله دوباره به خاك عراق داريم. بهرام جان اگر خدا خواست، برگشتيم با هم به مشهد مقدس خواهيم رفت، آماده باش. بهرام جان سلام مرا به پدرم برسان و بگو تا تاريخ پنجم مردادماه 1361 حال عليرضا خوب است. بهرام جان به محض اين كه از حمله برگشتيم، نامه می‌نويسم و يا مرخصی می‌آيم. بهرام جان به پدر خود و برادر خود خسرو و بهمن سلام مرا برسان. بهرام جان سلام مرا به علی آقا مكانيک و شاگردش ناصر برسان. بهرام جان سلام مرا به محمود آقا و بهرام رزمی برسان. اميدوارم كه صحيح و سالم از حمله برگردم و به پابوس امام رضا برویم.

راستی بهرام جان موقعی كه ما به جبهه می‌رفتيم از ما فيلمبرداری كردند، تلويزيون نشان داد يا نه، در نامه بنويس و مرتضی سلامتی كه بنا بود آن موتور 750 را بخرد موتور را خريد يا نه در نامه بنويس و به مرتضی سلامتی سلام برسان. بهرام جان از اين ناراحت نشوی كه زياد نوشتم ولی خوب چه كنم، دلم تنگ شده چه كنم.

به اميد پيروزی حق عليه باطل. تك تيرانداز و تهيه آتش آرپی‌جی 7 عليرضا ناصرترابی. والسلام

منبع: پرونده فرهنگی شهدا، اداره اسناد
نظر شما
پربیننده ها