روایت زندانی سیاسی قبل انقلاب «حسن کاظمی»؛

از شکنجه‌های روحی تا ارتباط با الفبای مُرس

پس از تحمل چند روز انفرادی مرا بردند داخل اتاق شکنجه. تختی که زندانیان را روی آن می‌بستند و کابلهایی را که با آنها شکنجه می‌کردند را دیدم در حالیک ه انتظار رسیدن شکنجه‌گر را می‌کشیدم مرا مجدداً به داخل اتاق مجاور بردند...
کد خبر: ۲۳۷۸۵۸
تاریخ انتشار: ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۵:۱۵ - 03May 2017

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، جانباز گرانقدر و آزادۀ سرافراز حاج حسن کاظمی از خیل راد مردانی بود که فریاد حق طلبی اش قبل و بعد از پیروزی انقلاب، در فضای دیارمان طنین انداز بود. او در دوران ستمشاهی، 18 ماه سیاهچاله های قرون وسطایی رژیم پهلوی را تحمل کرد و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در سنگرهای فرهنگی و اجتماعی در سپاه پاسداران و آموزش و پرورش فعالیت کرد و پس از عمری تلاش و جهاد خستگی ناپذیر، در واپسین روزهای سال 1388 به لقاءالله پیوست. از این آزاده سرافراز مجموعه خاطراتی در 350 صفحه به یادگار مانده است که گزیده ای از آن را با شما مرور می‌کنیم.

دوران زندان

هنگام شروع ترم بعد به کاشان آمدم. فهمیدم تعدادی از دوستان فعال کاشانی مثل محمد شاطری، رضا بیرونی همراه با چند نفر دیگر که من آنها را نمی شناختم ولی با آنها در ارتباط بوده اند، دستگیر شده اند . گفتند برای ثبت نام من و یونس مؤمنی هم باید برویم شهربانی تعهد بدهیم و بعد از ما ثبت نام خواهد شد. رفتم به مدرسۀ عالی در بین راه، یکی از دوستان را دیدم. با هم همراه شدیم. بسیار از من و بچه هایی که فعالیت می کنند تمجید کرد و ابراز احساسات نمود؛ ولی نزدیک مدرسه که رسیدیم گفت ببخشید آقای کاظمی شما جلو بروید، من بعداً می آیم. آخر شما را تحت نظر دارند،برای اینکه من هم بی جهت دچار درد سر نشوم با هم نرویم، بهتر است. با خوشرویی پذیرفتم و رفتم ولیکن به هر صورت کمی احساس غربت نمودم.

تلفن زدم شهربانی و گفتم چه کنم؟ گفتند بیا یک فرم است پر کن و برو سر کلاس. من هم به جای شهربانی، رفتم یزد. چند روزی ماندم و دوباره به کاشان آمدم. بار دیگر به ادارۀ آگاهی تلفن کردم و گفتم کاری پیش آمده بود، رفتم یزد. حالا چه کنم. گفتند زود بلند شو بیا اینجا باز رفتم سر جاده سوار یک اتوبوس شدم و رفتم تهران. پس از چند روزی دوباره به کاشان آمدم. دیدم چاره ای نیست. ابتدا همه کتابهای را که می توانست مشکل ساز باشد، در ساکی گذاشته به هم اتاقیم، مرتضی شریعتمداری دادم. برد در فلکۀ کمال‌الملک کاشان تحویل یکی از دوستان، به نام احمد اخباری داد.

در زمان دستگیری، چند کتاب خیلی مهم مثل حکومت اسلامی امام خمینی در یزد، در تنور متروکه خانه پنهان کرده بودم که آنها را هم برادر و مادرم یافته ، درون چاه آبی انداخته بودند. به هر تقدیر، هیچگونه مدرکی از من در دست ساواک نیفتاد. پس از آنکه خیالم از کتابها راحت شد. تلفن کردم شهربانی. گفتم من سر درد داشتم، رفتم تهران. حالا چه کنم؟ سروان حبیب وند گفت: تو کم خوابی داشتی خواب از سر ما بردی. سریعاً بیا اینجا.

دیگر وقتی بیرون می‌رفتم همه جا ماشین شخصی آگاهی که سروان خرمشاهی در آن بود، مرا تعقیب می کرد. رفتم شهربانی. سروان حبیب وند با سروان خرمشاهی مرا به خانه بردند، همۀ وسایل، به خصوص کتابهایم را بازرسی کردند. چون مدرکی نیافتند مرا به شهربانی برگرداندند. بعد هم گفتند از ساواک قم خواسته اند که تو را به آنجا ببریم. چند دقیقه ای می خواهند با تو صحبت کنند. بعد بر می گردی. دو مامور مسلح با لباس شخصی مرا با اتوبوس بردند وبه ساواک قم تحویل دادند.

عصر را در ساواک قم گذراندم. بعد مرا بردند به زندان شهربانی قم تحویل دادند. در آنجا مرا نگذاشتند به بند بروم. بین دو دیوار توری که در دو طرف آنها در روزهای ملاقاتی، زندانیان و ملاقات کنندگان قرار می گرفتند و بین آنها نیز مأمورین برای کنترل گفته های آنها می ایستادند، مرا خواباندند. دو پتوی سیاه مشهور به پتوی سربازی دادند .یکی را در زیر و دیگری را در روی خود قرار دادم. اما باد و سوز سردی که از دربهای روبرو می وزید امان را از من گرفته بود. تا اینکه حدود نیمه شب، سه نفر معتاد را هم به آنجا آوردند. با زحمت خیلی زیاد در کنار هم خوابیدیم؛ چون که جا خیلی تنگ بود. کمی احساس سرما کاهش یافت. اما غافل از شکنجه و دردسر دیگری بودم که قرار بود نصیبم شود.

ساعتی بعد آنها متشنج شدند. پا و دست آنها پرشهای شدیدی می کرد و بر سر و صورت و بدن من پایین می آمد. ناچار بلند شدم و در گوشه ای قوز کرده نشستم و شب را با مرارت، صبح کردم. صبح ابتدا مرا برای انگشت نگاری و گرفتن عکس بردند. هنگامی که انگشتم را بر روی کاغذ می مالیدند، خنده ام گرفت.

مأمور شهربانی گفت تو مثل اینکه بشکه پارتی را ندیده ای که می خندی. انشاءالله می روی تهران بعد از بشکه پارتی دیگر نمی خندی. سپس مرا دوباره به ساواک بردند. در آنجا فقط یک طلبه افغانی به نام سید حسین نصر افغانی با من بود او خیلی خوش صوت و خوش نویس بود و به طور غیرقانونی در قم تحصیل می کرد.

او هر چند امام را خیلی تحسین می‌کرد ولی طرفدار و مقلد آیت‌الله خوئی بود با هم کمی بحث کردیم. مقداری هم او به طورخیلی آهسته اشعاری می‌خواند. خلاصه خوش گذشت. تا اینکه او را هم بردند و باز تنها ماندم.

فصل بي برگي زندانی بند 3
 

عصر روز دوم، چهار نفر آمدند، مرا تحویل گرفتند. عقب یک لندرور سوار کردند. دستم را با دستبند به ماشین بستند. یکی کنارم و دیگری هم در جلوی رویم نشستند. راننده خیلی تند می رفت و سبقت های وحشتناکی می گرفت. نزدیکی های تهران چشمم را هم بستند که جایی را نبینم. البته رفتارشان کاملاً عادی بود. نیم ساعتی بعد ماشین ایستاد و از صداهایی که می شنیدم، فهمیدم که چند تا از رانندگان ساواک بهم رسیده اند هر یکی می گفت من رفتم چه شهری، تا یکی یا دو نفر را بیاورم تهران.

یکی از آنها به دیگری گفت آقای رفیعا شما کجا رفته بودی؟ فهمیدم رفیعا که قبلاً در یزد، راننده ساواک بوده حالا به تهران منتقل شده است. دو پسر آقای رفیعا در یزد به دبیرستان ایرانشهر می آمدند. یکی از آنها مانکن شیک پوشی بود و با همه احتیاط هایی که می شد چند بار مورد اعتراض آقای مدقق، معاون سیکل دوم قرار گرفت. او یکسال از ما جلوتر بود اما پسر دومش سالهای پنجم و ششم ریاضی با من هم کلاسی بود . کاملاً بچه ها را در مواقع مختلف زیر نظر می گرفت.

ربع ساعتی بعد، جماعت رانندگان ساواک ، از هم خداحافظی کرده ، ماشین ما حرکت کرد. پس از رسیدن به اوین مرا به درون اتاقی بردند . و چشمم را باز کردند .بچه هایی که از زندان آزاد شده بودند به خصوص شیرزاد برایم تعریف کرده بودند که هنگام ورودشان به زندان، حاجی مدیر داخلی زندان چگونه آنها را وادار کرده که لخت مادرزاد شوند. بعد هم برای شکستنِ روحیۀ آنها گفته : خم شوید و باسن های خودتان را باز بگیرید. تا ببینم چیزی در آن پنهان نکرده باشید.

بیچاره ها هر چه فشار می آوردند. باز داد می‌کشید پدرسوخته‌های مادرسگ بازتر بگیرید. از اینرو در این لحظه خیلی نگران بودم که چه خواهد شد. اما بعدها که با محیط آشناتر شدم. فهمیدم که حاجی حالی به حالی است و از این گذشته موقعی که افراد را به طور دسته جمعی می آوردند. بیشتر مایل به نشان دادن خود می شود.

او که پیرمردی با صورتی چروکیده، سبزه متمایل به سیاه و بسیار بد دهن، فحاش و فریادکش بود. قیافه اش به تریاکی های با سابقه می ماند. یک سرباز همراه حاجی وارد شد و یک دست لباس مخصوص به من داد . حاجی هم خیلی عادی گفت پسر این را بپوش و بیرون رفتند. خدا را شکر، اینجا هم مشکلی پیش نیامد. لباس ها را سریعاً پوشیدم. چند لحظه بعد سرباز برگشت لباس های خودم را درون کیسه ای گذاشته به او دادم. دوباره چشمم را بست و مرا به سلول انفرادی برد. آنجا اتاقکی حدود 5/1 متر در 5/1 متر بود. در گوشه ای از آن یک توالت فرنگی فلزی ،یک دستشویی کوچک استیل و در بالای دستشویی هم یک هواکش کوچک نصب شده بود. یک زیرانداز برزنتی کوچک و دو پتوی سربازی هم بود. سه روز بعد مرا به بازجویی بردند. نام ظاهری بازجوی مشترک من و دوستانم، آقای حسینی بود.

بین زندانیان، مشهور بود که اوین در مقابل زندان کمیتۀ مشترک شهربانی و ساواک که الان موزه ی عبرت شده است هتل است، هم از لحاظ نظافت و امکانات و هم از نظر برخورد بازجوها و میزان شکنجه .ولی از این لحاظ، باز هم آقای حسینی کمتر از دیگران شکنجۀ جسمی می کرد و به همین دلیل، من و اکثر دوستان دستگیر شده ام، کمتر کتک خوردیم.

البته پروندۀ من و بیشتر بچه هایی که در رابطه با هم دستگیر شده بودیم خیلی واضح و روشن بود و نکته ابهامی که بخواهند از ما اعتراف بگیرند، نداشت . خیلی هم سبک بود. چون اولا حدود 9 نفر و یا حتی بیشتر هر چه کرده بودیم، را به صورت اعتراف در اختیار ساواک قرار داده بودند و مشخص بود که با گروه یا دسته ای رابطه ای نداریم ، مدرک مهمی هم از ما نداشتند.

دوستان مهمتر من هم مثل محمد شاطری، مرا یک آدم مذهبی آخوند منش ساده معرفی کرده بودند. البته حقیقتی هم بود که من زیاد آشنا با گروه های سیاسی نبودم. در نتیجه هر چه را بازجو به من نسبت می داد، می گفتم دروغ است. او هم تنها با یک غلط کردی یا فحش می گفت 9 نفر دروغ می گویند و تو تنها راست می گویی؟ می گفتم بله! و خلاصه در یک دادگاه قانون محور هم احتیاج به اعتراف من نبود. بخصوص که مارا به دادگاه های نظامی ساواک محور می فرستادند که هر چه را بازجوها می خواستند، تأیید می کردند.

دوم اینکه خود ساواک هم احساس می کرد نکتۀ تاریکی در پرونده ما نیست که بخواهند آنرا روشن کنند. البته من چند بار با سیلی و مشت و لگد از طرف نگهبان هایی که ما را با چشم بسته جابجا می کردند، نوازش شدم و آن هم بیشتر به علت نوع حرکت و کنجکاوی من در پی بردن به مکانی که در آن قرار دارشتیم بود.

در میان دوستان مرتبط با ما، فقط محمد شاطری بیشتر شکنجه شد. هم کابل خورده بود و هم ناخنهای پاهایش را کشیده بودند. چون او هم با گروههای سیاسی و حتی مجاهدین خلق در ارتباط غیرمستقیم بود و دوستان او را از کاشان که دارای پرونده های خیلی سنگین تر از ما بودند دستگیر کرده بودند و خیلی بیشتر از ما در جریان امور بود .

در بند انفرادی‌ها فکر کنم، چند ورقی روزنامه کهنه و یکی دو مجله پاره بود. که مکرر می آوردند و زندانی بیکار مجبور بود آنها را بازخوانی کند . چند روزی که می گذشت ممکن بود چند ورق تازه تر به آنها اضافه شود. نور از پنجرۀ بالای اتاقک به داخل می تابید.

نماز ظهر را با صدای اذان مرحوم صبحدل که از مسجد دانشگاه ملی (شهید بهشتی فعلی) پخش می شد می خواندم و نماز مغرب و عشا هم تقریباً معلوم بود. اما نماز صبح را چاره ای نداشتم با روشنی نسبی فضایی که از پنجره کوچک بالای سلول دیده می شد.می خواندم. هر چند روزی یک بار هم در می زدم و می خواستم که بگذارند به حمام بروم. ما را چشم بسته به حمامهای انفرادی می بردند. آنجا پس از دوش گرفتن از موقعیت استفاده می کردم و از پشت پنجره کمی هم پاره کوچکی از آسمان که پیدا بود را تماشا می کردم. گاهی هم سربازهایی که پشت بام، نگهبانی می دادند می ایستادند و مرا که با تمام وجود به تماشای آسمان مشغول بودم نظاره می کردند. ولی طولی نمی کشید که سربازها می آمدند و دوباره مرا به سلول می بردند.

در انفرادی چون تحرک نداشتم، غذا کم می گرفتم. پیرمرد ترکی که برایمان غذا می آورد می گفت: پسرجان غذا بخور که بتوانی بازجویی پس بدهی (کتک بخوری) غافل از اینکه مثل آدمهای فراموش شده بودم. هفته ای یک یا دو بار می آمدند و زیر پتوها را می گشتند که چیزی پنهان نکرده باشیم. از درون روزنامه های کهنه لغت و کلماتی را جدا می کردم و با آنها شعر سلمان سعد ساوجی را جور کرده بودم.

«ترسم آزاد نسازد ز قفس صیادم آنقدر تا که ره باغ رود از یادم

بس که ماندم به قفس رنگ گل از یادم رفت

گرچه با عشق وی از مادر گیتی زادم

آتش از آه به کاشانه صیاد زنم گر از این بند اسارت نکند آزادم»

ولی بعد ترسیدم که ببینند و مورد شکنجه قرار گیرم . آنها را درون سطل زباله انداختم.

چند روزی از زمان انفرادی گذشته بود که متوجه شدم.گاهی شخصی که در سلول مجاور من است به دیوار ضربه هایی (مورس) می زند. من هم در جواب او به دیوار می زدم؛ اما نمی دانستم که او با قاعده ی خاصی ضربه می زند و با این طریق مطالبی را به من می گوید. بعد از چند روز متوجه شدم که هواکش دو سلول به یک کانال خروجی وصل هستند با سعی فراوان دم قاشق رویی که برای غذا خوردن به من داده بودند را کمی سائیدم. بعدرفتم روی دستشویی که خیلی محکم بود، ایستادم و کم کم پیچ های هواکش را باز کردمو. سرم را نزدیک آن گرفتم و طرف مقابل را صدا زدم ولی او متوجه نمی شد. هر چند او از گروه ها بود و با کارهایی مثل مورس آشنا بود ولی فکر نمی کرد من از طریق هواکش بخواهم با او تماس بگیرم.

خلاصه چند روزی هر وقت متوجه می شدم راهرو خلوت است و احتمالاً نگهبانی در آنجا نیست، این کار را تکرار کردم، تا اینکه روز او فهمید و آمد بالا. خودش و گروهش را به من معرفی کرد اما متأسفانه هیچ از آنها را بیاد نمی آورم. بعد هم طریق مورس زدن را به من یاد داد.که هر چه می خواهی بگویی باید حرف حرف با مورس بزنی. حروف را به چهار گروه هشت تایی تقسیم می کنی. ابتدا چند ضربه تک تک می زنی. یک ضربه یعنی هشت حرف اول دو ضربه یعنی هشت حرف دوم و الی آخر و بعد از ضربات تکی. ضربات پشت سر هم می زنی. یک ضربه یعنی حرف اول از هشت حرف دو ضربه یعنی حرف دوم از هشت حرف و باز هم تا آخر.

البته این کار تمرین می خواست و تا اینکه من توانستم کمی راه بیفتم او را بردند و یکی دیگر را بجایش آوردند. این یکی از من هم کمتر توی باغ بود هر چه ضربه می زدم هیچ جوابی نمی داد. تصمیم گرفتم برق هواکش را قطع کنم تا بتوانم دستم را با قاشق بکنم داخل حفره ی آن و در حد امکان به هواکش آن سلول ضربه بزنم تا او متوجه شود. باز هم با دم قاشق پیچهای کلید هواکش را باز کردم، البته خوشبختانه هواکش در جای خودش قرار داشت.

ناگهان یک نگهبان رسیده در حالیکه من سیم های برق هواکش را قطع کرده بودم و جای کلید هم باز بود. آمد داخل و گفت: چه می کنی؟ ناگهان به ذهنم رسید که بگویم برق را بیرون آوردم که خودکشی کنم. گفت چرا؟ گفتم الان بیش از 20 روز است من در اینجا هستم هیچ کس نمی پرسد توچه می کنی و حتی بازجویی هم نمی شوم تا تکلیفم را بدانم. به ذهن آنها خطور نکرد که اگر می خواستی چنین کنی پس چرا نکردی، برق که حاضر بوده است. نگهبانان دیگر را صدا زد . بعد هم مرا بردند زیرزمین در محل بازجویی ها. چند تا از بازجوها اطرافم را گرفتند یکی از آنها کمی در جریان کار من بود. گفت پرونده ات چیزی ندارد. جای نگرانی نیست. یکی دیگر پرسید اهل کجایی؟ گفتم: یزد. گفت: یزدیها که اهل این حرفها نیستند. تو چرا به این راهها کشیده شده‌ای؟گفتم :من هم کاری نکرده ام سوءتفاهم شده است. گفتند: بازجویت آقای حسینی رفته مأموریت ، یکی دو هفته دیگر می آید.

مقداری مرا دلداری دادند که او بیاید تو را آزاد می کند. اینکارها را نکن و دوباره به سلول منتقل شدم. فردای آنروز هم از صبح زود مرا بردند داخل زیر زمین. ابتدا بردند داخل اتاق شکنجه. تختی که زندانیان را روی آن می بستند و کابلهایی را که به آنها می زدند را دیدم در حالیکه انتظار رسیدن شکنجه گر را می کشیدم مرا مجدداً به داخل اتاق مجاور بردند و تا چند ساعتی از شب گذشته در آنجا نگاه داشتند وحتی ظهر به من اجازه وضو گرفتن ندادند ، با تیمم نماز خواندم. تقریباً هم در تمام این مدت صدای شکنجه، پرس و جوی بازجوها و جیغ و داد از اتاق بازجویی به گوش می رسید.

آنقدر اعصاب خرد کن بود که آرزو می کردم زودتر نوبت من برسد و اگر کتک هم می خوردم بعد از آن به سلولم بروم و از این صداها رها شوم . ولی غافل از اینکه مرا فقط برای این به آنجا برده بودند که دیگر هوس بازجویی نکنم و چنین هم شد . تا چند روز دیگری که بازجویم آمد اعتراضی نکردم.

ولی روزهای بعد هر وقت احساس می کردم نگهبانها توجه ندارند، هواکش را برمی داشتم و در حد امکان دستم داخل جای آن می کردم و ضربه می زدم تا خلاصه او هم متوجه شد و آمد و خود را معرفی کرد که یک معلم شمالیست . اما چون می ترسید چندان نتوانستیم با هم صحبت کنیم.

چند روزی به عید نوروز مانده بود که آقای حسینی آمد . مرا برای بازجویی بردند. پایش بسته بود. بعد فهمیدم که برای دستگیری کسی رفته بوده ، دردرگیری پایش شکسته است. چند روز متوالی مرا برای بازجویی بردند . روز آخر که دیگر تعطیلات عید شروع می شد گفت هر چند بازجویی تو تمام نشده است چون سعی می کنیم عید، اکثر زندانیان را به بند عمومی بفرستیم. تو را هم می فرستم . بعد از عید، یک جلسه دیگر هم بازجویی خواهی شد .

مرا با بهروز غفوری که برای روبرو کردن با من آمده بود به طبقه پایین بند 3 فرستادند. البته بهروز همان روزها آزاد شد.

فصل بي برگي زندانی بند 3
 

آن موقع مشهور بود که زندان اوین سه بند عمومی 1 تا 3 دارد . بند 1 بیشتر مخصوص روحانیون بزرگ مثل آیت الله طالقانی، رفسنجانی و غیره بود، بند 2 هم بیشتر افراد وابسته به گروه های مسلح چپ و راست و بند 3 و به خصوص طبقه زیر، بیشتر افراد عادی تر و یا افراد گروه های کوچک نگهداری می شدند. اتاق های طبقه ای که ما در آن بودیم از 7 تا 13 شماره گذاری شده بود. البته بعداً اتاق 13 ویژه تلویزیون شد.

در داخل بند چپ و راست، کمونیست و مذهبی همه با هم زندگی می کردیم . طبق ضرورت، اغلب مشکل حادی هم به نظر نمی رسید.با ورود به عمومی، بعضی از مسائلی را که در بیرون از زندان شنیده بودم ولی زیاد از کم و کیف آنها سر در نمی آوردم، برایم روشن تر شد. برای مثال در اخبار رادیو شنیده بودم که عده ای از زندانیان اوین هنگام فرار از زندان هدف گلوله قرار گرفته و کشته شده اند.

هر چند می دانستیم دروغ است ولی دلیلی برای آن نداشتم . وقتی که دیوارهای بلندی که حیاط بند را محاصره کرده بود را دیدم و فهمیدم که بند در یک پادگان نظامی است و نگهبانی سربازان بر روی بامها را مشاهده کردم. از رفقا پرسیدم این ادعا چه بود؟ با خنده گفتند از خودشان بپرسید. و بعد از پیروزی انقلاب هم ،تهرانی بازجو و شکنجه گر مشهور ساواک در اعترافاتش در دادگاه انقلاب اسلامی توضیح داد که چگونه آنها را بر روی تپه های اطراف اوین برده و به رگبار بسته‌اند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها