خاطرات «حبیب آبادی» از اردوی شاعران به خرمشهر؛

تا شهر را آزاد نکردی به خانه برنگرد/راضی کردن راننده با خواندن شعر

شاعر انقلابی کشورمان در بیان خاطراتش به مناسبت سالروز آزاد سازی خرمشهر گفت:«پیرمرد 60 ساله که اهل یزد بود تعریف کرد، زمانی که خرمشهر به دست دشمن افتاد همسرم من را از خانه بیرون کرد و گفت تا خرمشهر را آزاد نکردی به خانه برنگرد.»
کد خبر: ۲۴۰۷۸۶
تاریخ انتشار: ۰۴ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۲:۴۶ - 25May 2017
تا شهر را آزاد نکردی به خانه برنگرد

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شاعر انقلابی کشور «پرویز بیگی حبیب آبادی» شاعر قطعه شعر «یاران چه غریبانه» به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر خاطره ای از حضور خود و چندتن از شعرای کشور را در زمان اشغال خرمشهر توسط دشمن به این شعر بیان کرد. وی گفت: من سرهنگ بازنشسته نیروی هوایی هستم و در زمان دفاع مقدس مسئولیت حفاظت از سازمان صدا و سیما و پایگاه یکم شکاری فرودگاه مهرآباد را داشتم.

وی افزود: برخی اتفاقاتی که پایگاه رخ داد به واقع امداد غیبی بود و اگر این اتفاقات نبود امروز پایگاه را نداشتیم. زمانی که به مرخصی می رفتم با هماهنگی برای شعرخوانی به مناطق عملیاتی می رفتم. یکبار به من گفتند اگر شهید شدی نمی توانیم هیچ امکاناتی برای تو قائل شویم چون تو در مرخصی هستی.

شاعر انقلابی تصریح کرد: در حوزه هنری به اتفاق تعدادی از شاعران شعرخوانی می کردیم. شعرا به شدت علاقه مند به حضور در جبهه ها بودند ولی اجازه اعزام گروهی به جبهه را نمی دادند، تا اینکه از بالاترین مقام رسمی نظامی توانستیم نامه بگیریم، من، حسام الدین سراج، کاظم چلیپا، محسن نفر، سه خانم و چند نفر دیگر بودیم که آماده رفتن شدیم.

28 آذر سال 60 از حوزه هنری با قطار به آبادان رفتیم بعد رسیدن به اهواز به لشکر 92 زرهی رفتیم. اولین صحنه ای که از جنگ دیدم کامیون ریوی ارتش بود که اجساد روی هم گذاشته شده شهدا به قدری زیاد بودند که پای برخی از آنها از کامیون بیرون زده بود و با هر بار تکان خوردن کامیون مقداری خون به روی زمین می ریخت.

وی تصریح کرد: هیچ امکاناتی برای رفتن به خرمشهر نداشتیم. به مینی بوسی که از ماموریت برگشته بود، گفتیم که اگر امکان دارد ما را تا آبادان ببرد، راننده اول قبول نکرد و بعد حاضر شد تنها چند کیلومتر ما را ببرد. من انتهای اتوبوس نشستم تا بتوانم به همه چیز تسلط داشته باشم. مینی بوس که حرکت کردم به سراج گفتم بخوان، شاید راننده تحت تاثیر قرار بگیرد، سراج هم شعر گلبرگ سرخ لاله ها، در کوچه های شهر ما بوی شهادت می دهد...» را خواند و خانم های همراه هم گریه می کردند و ماهم سراج را همراهی می کردیم و راننده هم گریه می کرد. همینطور که سراج شعر می خواند و راننده گریه می کرد کیلومتر دوازده را رد کردیم.

حبیب آبادی افزود: آتش دشمن همینطور سنگین تر می شد. ماشین نیروهای بسیجی که پشت سر ما حرکت می کرد مورد اصابت خمپاره قرار گرفت و هرکس که داخل ماشین بود به شهادت رسید. برای اینکه از تیررس دشمن خارج شویم به کناره جاده جایی که قبلا عراقی ها آنجا را گرفته بودند رفتیم. حس کردم منطقه علامت گذاری شده است. به دوستان گفتم کسی به چیزی دست نزند و توصیه کردم با فاصله از هم بایستیم که اگر حمله ای شد تلفات کمتری بدهیم. بعد از 20 دقیقه حس کردیم وضعیت کمی آرام شد. دوباره سوار مینی بوس شدیم.

وی بیان کرد: شهید موسوی و پیرمردی که حدود 60 سال سن داشت اولین کسانی بودند که با ورود به آبادان آن ها را دیدیم. پیرمرد که اهل یزد بود تعریف می کرد زمانی که خرمشهر به دست دشمن افتاد همسرم من را از خانه بیرون کرد و گفت تا خرمشهر را آزاد نکردی به خانه برنگرد. پارچه نوشته ای را دیدم که روی آن نوشته شده بود «غریبانه می جنگیم و غریبانه به شهادت می رسیم».

این شاعر انقلابی در ادامه بیان خاطره ی خود گفت: زمانی که اجازه ندادند به خرمشهر برویم خانم ها چادرهایشان را به کمر بستند و دویدند. رزمنده ها جلوی آن ها را گرفتند و گفتند اینجا تک تیرانداز هست، میرویم ولی باید با احتیاط و شیوه ای که به شما می گوییم حرکت کنید. خانه به خانه حرکت کردیم. وارد یک منزل شدیم که ساعت روی دیوار عدد پنج دقیقه به یک را نشان می داد. به یکی از آقایان گفتم به نظرت پنج دقیقه به یک ظهر یا شب بود که شهر بمباران شد؟ چشمم به دفتر مشقی خورد که روی زمین پهن بود. به ذهنم رسید که باید ظهر بوده باشد.

وی افزود: پشت خانه مغازه ای بود که روی ترازو سنگ سه کلیویی قرار داشت و انگار مغازه دار میخواست چیزی را وزن کند. به محله کوت شیخ رسیدیم. به بالای ساختمان نیمه کاره ای رفتیم که رزمنده ها در آن حضور داشتند و از آنجا دشمن را رصد می کردند. از دریچه ای که رو به شهر باز می شد شهر را نظاره کردم. در کودکی مدتی را در خرمشهر زندگی کرده بودم. برای اولین بار با بدترین صحنه عمرم مواجه شدم، شهر فروریخته بود و پرچم دشمن بالای ساختمان بانک ملی به اهتزاز درآمده بود. همه شهر را می نگریستند و می گریستند.

حبیب آبادی اضافه کرد: شهید موسوی گفت ممکن است شناسایی شویم. همان لحظه یکی از رزمنده ها فریاد زد، «زدم زدم» گویا یکی از نیروهای عراقی را نشانه گرفته بود. در راه برگشت سرباز جوانی را دیدیم که بدنش مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود خواستیم کمک کنیم که شهید موسوی اجازه نداد و گفت چند دقیقه دیگر نیروهای امداد از راه می رسند.

این شاعر انقلابی بیان کرد: برنامه ریختیم تا مدافعان خرمشهر را دور هم جمع کرده و برای آن ها شعر خوانی کنیم. 76 نفر از نیروها را که اکثرشان تیر و ترکش خورده بودند جمع شدند و ما توانستیم برای آن ها برنامه اجرا کنیم. هفته بعد متوجه شدیم همه آن 76 نفر در حمله ای به شهادت رسیدند.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار