به گزارش
دفاع پرس از یزد، علی خبیری در تاریخ 1342/03/15 در روستای مجومرد (رضوانشهر) در خانوادهای متدین و تلاشگر دیده به جهان گشود. وی توسط پدر و مادر خود احکام و آداب اسلامی را فراگرفت و سپس برای تحصیل به یزد رفت و دروس ابتدایی را آغاز کرد.
وی تا کلاس پنجم درس خوانده و پس از فراغت از تحصیل به شغل آهنگری روی آورد و برای کسب معاش خود و خانواده به کار مشغول شد.
علی علاوه بر کار و تلاش، هیچگاه از فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی در محل سکونت خود دست نکشید و در طول انقلاب دست از تلاش و مبارزه برنداشت. علاوه بر جدیت در کارها، دارای اخلاق خوبی بود و در انجام موازین اسلامی سعی فراوانی میکرد.
وی پس از پیروزی انقلاب و شروع جنگ تحمیلی، بعد از طی دوره آموزش نظامی، رهسپار جبهه کردستان شد و به دفع اشرار و ضدانقلاب پرداخت و در این منطقه مجروح شد. پس از بهبودی به جبهه جنوب اعزام شد و به خیل رزمندگان دشت خونرنگ خوزستان پیوست و در مسئولیتهایی همچون آرپیچیزن، فرمانده گروهان، جانشین گردان، معاون طرح و عملیات و در نهایت فرمانده گردان فاطمه الزهرا (س) تیپ 18 الغدیر، طی عملیاتهای متعدد، حماسههای فراوانی آفرید.
وی در نهایت، پس از 47 ماه جهاد شبانهروزی و هفت بار مجروحیت، در تاریخ 1364/3/7 در خط مقدم شلمچه، هنگامی که وضو ساخته و به سوی نماز میشتافت، بر اثر اصابت ترکشهای خمپاره به تمام بدنش، به شهادت رسید.
در ادامه راه مقدسش، برادر وی عباسعلی در جبههها حضور یافت و پس از چند سال مجاهدت، در تاریخ 1367/3/4 در منطقه شلمچه به شهادت رسید.
محمدحسن مصون از همرزمان شهید از وی اینگونه یاد میکند:
علی خبیری ضمن اینکه جانشین گردان بود کار مهندسی هم میکرد. وقتی در سنگر فرماندهی بودیم علی آقا مرتب ماهی صید میکرد و میپخت و بابا غلام هم که تدارکات گردان بود میرفت و تن ماهی میآورد بخوریم.
یکی از کارهایی که آقای خبیری انجام میداد این بود که برایمان اشکنه یزدی در سنگر درست میکرد. ایشان یک دفعه من را کنار کشید گفت من تا چند روز آینده به شهادت میرسم. گفتم علی آقا خواب دیدی؟ گفت به من الهام شده و فقط من از خدا خواستم که اگر بناست شهید شوم میخواهم در خون خودم بغلتم و شهید شوم.
من با تویوتای بیسقف و سرباز به بنه رفته بودم، در حال برگشت بودم دیدم آمبولانس میآید (معمولاً آمبولانس نعشکشی که پیکر شهدا را جابجا میکرد از سنگرش بیرون نمیآمد مگر اینکه کسی شهید شده باشد). من چراغ زدم و آمبولانس ایستاد. گفتم مگر شهید داریم؟ گفت بله. گفتم کیست؟ گفت علی خبیری. به محض اینکه اسم علی خبیری را به زبان آورد، به یاد آن مطلبی افتادم که چند روز پیش گفت. گفتم چطور شد؟ گفت با لودر داشت سنگر تیپ 106 را خاکریز میزد. همینطوری که داشت کار میکرد یک گلوله دقیقاً روی لودر فرود آمد. علی آقا از روی لودر پایین آمد، چند تا غلت زد و شهید شد.
ایشان ازدواج نکرده بود و هر دفعه به یزد میآمد میگفت مادرم اصرار دارد ازدواج کنم. زمانهایی که مجروح میشد و به بیمارستان میرفت و مرخص میشد هنوز در نقاهت بود که به جبهه میآمد و چیزی که از خدا میخواست همان هم شد. خیلی از شهدا هستند که همین نحوه را خواستند و به همین نحو هم به شهادت رسیدند.
سردار شهید خبیری در بخشی از وصیتنامه خود خطاب به مسئولین مملکتی چنین مینگارد:
«شما
ای مسئولین مملکتی، شمایی که این پست و مقام را شهیدان به شما دادند،
بدانید و آگاه باشید که باید از این خون، خوب پاسداری کنید. برادرانم راه
مرا ادامه دهید و از حق دفاع کنید.»