بخش پایانی/ دختر مبارز کرجی در گفت‌وگو با دفاع پرس:

بهشت زیبای من همین ارتباط با شهداست

هر زمان که مشکل یا سوالی دارم می‌روم بهشت زهرا (س) و آنقدر راه می‌روم تا این که ناخودآگاه هر جا که خسته شدم می‌شینم و هر دفعه می‌بینم که آن‌جا مزار «علی زرگری» است.
کد خبر: ۲۴۳۱۹۱
تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰ - 12June 2017

«فرزانه‌سادات حسینی» دختر مبارز کرجی در قسمت سوم (پایانی) گفت‌وگوی خود با خبرنگار دفاع پرس در استان البرز اظهار داشت:

من اولین بار در سال 1365 برای عملیات «کربلای 5» به منطقه اعزام شدم. رفتیم اهواز و از آن جا رفتیم سوسنگرد.

شهر سوسنگرد کاملاً تخلیه شده بود. یادم هست قبل از رسیدن ما بیش از 40 هواپیمای جنگنده «میگ» و «میراژ» کل منطقه را بمباران و با خاک یکسان کرده بودند. هیچ موجود زنده‌ای نبود؛ همه مرده بودند. ما فضای کافی برای این که مرده‌ها را کنار هم بگذاریم، نداشتیم. اتاق‌هایی بود که پر شده بود از اجسادی که روی هم ریخته شده بودند.

بهشت زیبای من همین ارتباط با شهداست

هنگام بمباران، همه بچه‌هایشان را در بغل گرفته و مرده بودند. به همین علت بچه‌های کوچک زنده مانده بودند. در بیمارستان شهر فقط 2 یا 3 نفر از پرسنل باقی مانده بود. ما وارد فضایی شدیم که تعداد بسیار زیادی کودک از نوزاد تا 6 سال همه با هم اشک می‌ریختند و می‌گفتند «یوما» و مادرشان را صدا می‌زدند.

هنوز صدای آن همه کودک مظلوم که با گریه نام مادرهایشان را فریاد می‌زدند در گوشم است.

وقتی تیم ما به سوسنگرد رسید، هیچ امکاناتی برای رسیدگی به بچه‌ها وجود نداشت. همه مرده بودند و همه چیز از بین رفته بود. فضا خیلی سنگین بود. من همان طور که یک بچه را در آغوش داشتم، یکی دیگر روی پایم بود. دو کودک دامنم را گرفته بودند و یکی دو نفر دیگر از شانه هایم آویزان شده بودند. به یکی سرم وصل کرده بودم. به یکی شیر می دادم. واقعا نمی‌دانستم که برای این بچه‌ها چه کار می‌شود انجام داد. درخواست فوری برای انتقال بچه‌ها دادیم. 3 روز گذشت تا توانستیم بچه‌ها را به عقب منتقل کنیم. بعد از آن خودمان رفتیم اهواز.

در عملیات «کربلای 5» حدود 35 روز را در بیمارستان اهواز بودم و بعد برگشتم کرج. ولی در اسفند ماه 1366 برای پاتک کربلای 5 دوباره برگشتم اهواز. آن زمان با یک شهید 17 ساله خوزستانی به نام «علی زرگری» ارتباط ویژه‌ای پیدا کردم.

این شهید داستان عجیبی دارد که الان مجال گفتنش نیست. جنگ‌زده بود و خانواده‌اش در تهران بودند. این شهید از آن زمان تا امروز هر وقت سؤال یا مشکلی دارم به سراغم می‌آید و پاسخ مرا می‌دهد. وقتی او را به بیمارستان آوردند در حالت کمای کامل بود. 15 روز از این شهید پرستاری ویژه کردم و در تمام این مدت برایش زیارت عاشورا و دعای توسل خواندم. دائم حس می‌کردم که در کنارم نشسته است. وقتی شهید شد نمی دانستم که چه کسی است. روز آخر موقع عملیات احیا دستبند یازهرا و تسبیحش پیش من ماند و من در آن 15 روز با تسبیح خودش برایش ذکر می‌گفتم.

بعدها آن شهید طی ماجراهایی مرا به مادرش رساند و من آن امانتی‌ها را تحویل مادرش دادم. خودش مرا یک روز در بهشت زهرای تهران اتفاقی به قبرش رساند و الان هم نمی‌دانم که دقیقا مزارش کجاست. فقط هر زمان که مشکل یا سوالی دارم می‌روم بهشت زهرا (س) و آن‌قدر راه می‌روم تا این که ناخودآگاه هر جا که خسته شدم می‌نشینم و هر دفعه می‌بینم که آن جا مزار «علی زرگری» است.

من خودم در پاوه و در بمباران حلبچه شیمیایی شدم. با این که خوشبختانه به معجزه الهی باد شدیدی وزید و مواد شیمیایی خیلی به سمت شهر «نوسود» نیامد. با این حال همه ما آلوده شدیم. ضمن این که بر اثر استنشاق هوای تاول‌های بازشده‌ی مجروحان شیمیایی ما به شدت آلوده شدیم به طوری که الان دیگر ریه‌هایم تقریبا از کار افتاده است.

دکتر به من گفته شاید 5 سال دیگر بتوانم با این ریه ها نفس بکشم. اما من آن‌قدر در جنگ معجزه دیده‌ام که یقین دارم همه چیز دست خداوند است.

حالا که به عقب نگاه می‌کنم می‌فهمم که آن بهشتی که در جواب استخاره‌ی من موقع انتخاب رشته پرستاری برایم وعده دادند، همین ارتباط زیبا با شهدا بود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار