ما وضع مالی نسبتاً خوبی داشتیم، از همان کودکی دلش میخواست تولیدکننده باشد نه مصرفکننده. گاهی اوقات در باغچه منزل سبزی میکاشت و آنها را میفروخت و با پولش قلم و کاغذ تهیه میکرد. دانشآموز صرفهجویی بود، با پارچههای برزنت برای خودش کیف و برای برادرش کفش درست میکرد.
چند سال از شهادت محمد میگذشت، پدرش در حال احتضار بود.
در لحظات آخر عمر، شروع به دعا خواندن کرد و قبل از آن که آخرین نفس را بکشد،
گفت: محمد جان بیا بابا، آمدی، خوش آمدی، بیا بنشین پهلوی من و سپس دست روی صندلی
کنار خود گذاشت و به صندلی اشاره کرد و گفت خوش آمدی، دیر آمدی، بیا بنشین و
سپس مرگ به بالینش آمد.
در بخش تبلیغات سپاه کار میکرد. ولی از آن جا که در همه امور فنی دارای مهارت بود، به او لقب آچار فرانسه داده بودند. برای همین همه معتقد بودند وجود او در پشت جبهه و تبلیغات و انتشارات بسیار مهمتر است.
گاهی که به منزل میآمد از خستگی به دیوار تکیه میزد و خوابش میبرد. از او میپرسیدم کار تو چیست؟ میگقت: پاسدارم، نگهبانم، در حالی که مسئول انتشارات سپاه منطقه 6 شامل استانهای کرمان هرمزگان و سیستان و بلوچستان بود.
پیکان سپاه در اختیار او بود. ولی رعایت میکرد که از اموال بیتالمال استفاده شخصی نکند. یک روز که برای انجام کارهای سپاه بیرون میرفت از مافوقش اجازه گرفت که در مسیر توقف کند و کار شخصیاش را انجام دهد. مقید بود حتی یک ترمز اضافی به ماشین بیتالمال وارد نکند.
یک روز عکسی از خود را قاب گرفته بود و به خانه آورد و گفت: مادر ببین چه شهید قشنگی!...
سپاه با رفتن او به جبهه مخالف بود. یکبار گفته بودند از هر قسمتی یک نفر به قید قرعه برای اعزام به جیهه معرفی شود. در واحد تبلیغات قرعه به نام سعید جاهد در میآید. محمد نزد جاهد میرود و دو روز به او اصرار و التماس میکند که جای خود را به او بدهد. وقتی جاهد میپذیرد، اشک در چشمان محمد حلقه میزند.
دهم اردیبهشت سال 61 محمد به جبهه اعزام شد. در عملیات آزادسازی خرمشهر «بیتالمقدس» شرکت کرد و بر اثر موج انفجار مین دچار خفگی شد و به شهادت رسید. صورتش متورم و کبود شده بود. مادر او را از روی لباسهایش شناخت.
هفتم خرداد 61 پیکر مطهرش در کرمان تشییع و در قطعه شهدای مسجد صاحب الزمان (عج) با لباس مقدس سپاه به خاک سپرده شد.