گفت و گو با دختر شهید استاد ابراهیم(بخش اول)؛

اگر تمام دنیا را به من بدهند آن را با یک ثانیه کنار پدر بودن عوض نخواهم کرد/ بابا محمد روزی 10 بار شهید می شد

من همیشه پدرم را در زجر بیماری، زخم های عمیق و درد کشیدن دیدم. قشنگ ترین لحظه های عمرم را که می توانستم یک پدر سالم داشته باشم، نداشتم. اگر تمام دنیا را به من بدهند آن را با یک ثانیه کنار پدر بودن عوض نخواهم کرد.
کد خبر: ۲۴۴۳
تاریخ انتشار: ۰۵ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۴:۲۱ - 27August 2013

اگر تمام دنیا را به من بدهند آن را با یک ثانیه کنار پدر بودن عوض نخواهم کرد/ بابا محمد روزی 10 بار شهید می شد

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، شهید محمد حسن استاد ابراهیم در تهران سال 1323 در محله دولاب در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد؛ در سال 55 کارمند صنایع دفاع پارچین شد و در سال 62 از طرف این سازمان به صورت داوطلب به جبهه اعزام شد.

شهید محمد حسن درعملیات های کربلای 5، شلمچه، والفجر 8 و فاو شرکت کرد. ابتدا در سال 62 مجروح شد که بعد از آن مجددا در سال 66 اعزام و در عملیات فاو با اصابت خمپاره قطع نخاع شد. وی 18 سال با بیماریهای فراوانی که به جای مانده از دفاع مقدس بود در بیمارستان ساسان همزمان با اذان مغرب تن رنجورش را برای همیشه از درد و رنج دنیایی آزاد کرد و شهید شد.

"فهیمه استاد ابراهیم" دختر شهید، در خصوص مدت زندگی و مجروحیتی که پدرش داشت اظهار داشت: مادرم 28 سال بیشتر نداشت که پدرم قطع نخاع شد، او با تمام وجودش داوطلب این زندگی سخت شد؛ چرا که پدرم و اطرفیان او را آزاد گذاشتند که با اختیار خود برای ماندن و نماندن در این شرایط تصمیم بگیرد. با وجود وضعیت دشواری که پدرم داشت مادرم بدون تامل و ایثارگرانه این راه را با افتخار پذیرفت.

پدرم هیچ کاری را نمی توانست انجام دهد فقط کمی سر ودست او حرکت می کرد. مادرم بدون هیچ کم و کاستی و با میل و رغبت خدایی که داشت از ته دل از او نگهداری می کرد. وجود ما سه بچه هم برای او قوت قلبی بود که امید را به مانند چراغی که هرگز خاموش نمی شود در دل او همیشه روشن وبعدها هم شعله ورتر کرد.


بابا محمد روزی 10 بار شهید می شد


بعد از مدتی یک پای او به خاطر زخم های عفونی شدیدی که داشت قطع شد و برای قطع پای دیگرش تحمل نکرد و به کما رفت. زندگی ما در شرایط سختی می گذشت، وجود بچه های قد و نیم قد و شرایط مالی که کفاف درمان های پدرم را نمی داد. هر چند بنیاد شهید هم در حدی که توانایی داشت رسیدگی می کرد، اما کفایت نمی کرد.


چون پدرم عاشق خانه بود و فقط دوست داشت پیش مادرم و بچه ها باشد، برای همین رسیدگی زیادی می خواست. اگر هر جایی به هر دلیلی (مثلا روز جانباز) پدرم باید می رفت صرف نظر می کرد و می گفت دوست دارم کنار بچه ها و همسرم باشم.

او به طور شگفت انگیزی به مادرم عشق می ورزید، حتی اگر گاهی صدایمان کمی به روی مادرمان بالا می رفت، می گفت: تا من زنده هستم کسی حق ندارد به او از گل کمتر بگوید. راست می گفت. فداکاری های مادرم، کمتر از ایثارگری پدرم نبود.

ایثارگران عقاید خاصی دارند، کسی نمی تواند به راحتی در آنها نفوذ کرده و عقاید آنها را تغییر دهد. آنها یک بعد الهی دارند. هرکسی نمیتواند این سختی ها را تحمل کند و من نیز  به داشتن چنین پدر و مادری افتخار می کنم.
 

دردی تا آخر عمر برای نماز اول وقت


من تک دختر بودم. پدرم به من خیلی علاقه داشت و رابطه خاصی بین ما حکمفرما بود. خیلی زود ازدواج کردم، گاهی که به او سر می زدم خیلی به هوش بودم که کم و کسری نداشته باشد؛ خصوصا وقتی می خوابیدم. هیچوقت یادم نمی رود یک شب که حدودا نزدیک صبح بود انگار کسی مرا تکان داد و صدا زد. در خواب و بیداری دیدم انگار پدرم دنبال چیزی می گردد. حس کردم کسی به من گفت بلند شو. در تاریکی بلند شده و بالای سر پدرم رفتم. گفتم بابا صدای خش خش می آید داری چیکار می کنی؟ گفت هیچی بابا مهرم افتاده. هرچی خودم را می کِشم به مُهر نمیرسم. خیلی منقلب شدم. مهر را به آرامی روی پیشانی اش گذاشتم ...او به خاطر زخم بستر شدیدی که داشت نمی توانست زیاد تکان بخورد و جابه جا شود.


این کار پدرم الگویی شد که من هیچوقت نماز اول وقت را ترک نکنم. او خیلی مقید بود و تحت هیچ شرایطی نمازش را کنار نمی گذاشت. هنوز هم وقتی جانمازم را بر می دارم این خاطره برای من تداعی می شود. من هیچ وقت این را فراموش نکردم به خاطر اول وقت نماز خواندن این همه سختی می کشید. این خاطره از او برای من ماند و دردی شد تا آخرعمر من که تحت هیچ شرایطی نماز اول وقت را ترک نکنم.


وقتی پشت من راه میایی باید سرت را بالا بگیری


من از همان کوچکی دختر حساسی بودم. بابا خیلی اهل تفریح، گشت و گذار با خانواده و ... بود. وقتی با هم بیرون میرفتیم، میگفتم بابا ببین مردم چطوری به ما نگاه می کنند. می گفت اشکالی ندارد توجهی نکن تو باید وقتی پشت من راه میایی سرت را بالا بگیری. میگفتم اما بابا تو به خاطر آنها به این وضعیت افتادی ولی آنها چپ چپ به تو نگاه میکنند. میگفت: نه عزیزم اینجور نیست، خرابش نکن. تا زمانی که با او بزرگ شدیم همیشه این نکات را به من دیکته می کرد.


ما با سختی فراوانی زندگی کردیم


مادرم درباره شرایط اول زندگیش همیشه به ما می گوید: بعد از این که پدرت وارد ارتش شد خیلی تلاش کردیم خانه سازمانی به ما بدهند. بعد از اینکه با تلاش فراوان وارد خانه سازمانی شدیم و تازه احساس کردیم باید از زندگی بدون دغدغه لذت ببریم پدرت راهی جبهه شد. بعد از آن نیز هیچ گاه فرصت نشد از این رفاه نسبی که با سختی فراوان به آن رسیده بودیم لذت ببریم.


او زخم عجیبی داشت که مثل خوره به جان او افتاده بود و در نهایت نیز او را از پا انداخت. پدرم در طول این 18 سال حدود 50 بار عمل جراحی شد. هنگامی که 10 سال بعد از ازدواج باردار شده بودم به خاطر زخمهای عفونی پدرم دکتر مرا از نزدیک شدن به او منع کرده بود. خودش هم می گفت فقط تلفن بزن تا مریض نشوی. او میدانست ما سال های زیادی چشم انتظار بچه بودیم و لذا اصرار داشت من پیش او نروم.

یک روز حس کردم دیگر نمی توانم طاقت بیاورم. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. از راه محل کار به دیدن او رفتم. او نیز در حالی که به شدت با دیدن من دلتنگ شده بود، یک آن بی قرار شد و در آن لحظه شروع کرد به تکان دادن تخت. به خاطر اینکه رگ نداشت تزریق او از طریق شاه رگ انجام شده بود و به خاطر جراحی های متعدد، توانایی صحبت کردن نداشت. هیچوقت آن صحنه را از یاد نخواهم برد.


من همیشه پدرم را در زجر بیماری، زخم های عمیق و درد کشیدن دیدم. قشنگ ترین لحظه های عمرم را که می توانستم یک پدر سالم داشته باشم، نداشتم. اگر تمام دنیا را به من بدهند آن را با یک ثانیه کنار پدر بودن عوض نخواهم کرد.

 

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار