خاطرات امیران (6)؛

مردم با شمشیر و قمه به طرف پادگان گارد می‌رفتند

مردم با شمشیر، قمه، تفنگ، یوزی، تیربار، آرپی‌جی و... سوار تریلی، وانت‌سواری و ماشین‌های دیگر شده بودند و داشتند به طرف پادگان گارد می‌رفتند تا با گاردی‌ها بجنگند. یکی، دو ساعت کنار پُل معطل شدیم تا این‌که خبر دادند پادگان گارد تصرف شد و آخرین سنگر رژیم شاه از بین رفت.
کد خبر: ۲۴۵۱۳۰
تاریخ انتشار: ۰۶ تير ۱۳۹۶ - ۱۱:۰۰ - 27June 2017

تصرف پادگان گاردبه گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «خاطرات امیران» مجموعه خاطرات جمعی از امیران ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است. خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «امیر علی‌اکبر ریزه‌وندی» از پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه می‌باشد.

... مهرماه سال 1357 بود؛ کم‌کم زمزمه‌های انقلاب رنگ و بویی تازه به خودش می‌گرفت و تظاهرات و راهپیمایی‌های مردمی هر روز پررنگ‌تر و پرشورتر از روز قبل بر پا می‌شد. در همان ایام چون نیروهای شهربانی به تنهایی نمی‌توانستند تظاهرات مردمی را کنترل کنند، برای همین از کارکنان ارتش برای انجام این مأموریت استفاده می‌شد. حتی دستور داده بودند که دانشجویان دانشکده‌ی افسری هم باید در کنترل تظاهرات مردمی شرکت کنند.

با توجه به اینکه معاون گردان ما سرگرد «کوثر» تحصیل کرده‌ و به مسائل آگاهی بیشتری داشت، همیشه به ما توصیه می‌کرد از درگیری مستقیم با مردم پرهیز کنیم. جالب اینجا بود که خشاب‌های حامل گلوله‌ی جنگی‌ را می‌گرفتند و خشاب‌های پلاستیکی به ما می‌دادند و با قاطعیت به ما می‌گفتند: «کسی حق تیراندازی ندارد؛ مگر زمانی که مردم بخواهند سلاح‌هایتان را بگیرند و خودتان را بکشند، مجازید اول تیراندازی هوایی بکنید و بعد برای نجات خودتان از کمر به پایین می‌توانید آن‌ها را هدف قرار دهید.»

مأموریت ما حفاظت از ادارات دولتی بود. امنیت اداره‌ی مخابرات تهران وظیفه‌ی گروهی از بچه‌های دانشکده‌ی افسری بود که من هم جزو آن‌ها بودم. به ما گفته بودند: «نباید اجازه بدهید که مردم به این ادارات نزدیک شوند یا آن‌ها را به آتش بکشند.» هر چند وقتی به آنجا رفتیم، تعدادی از کارکنان انقلابی مخابرات، از طبقات فوقانی ساختمان عکس شاه، میز، صندلی و... را توی خیابان می‌انداختند. البته ما هم مثل همه‌ی مردم انقلابی، فریاد اسلام‌‌خواهی امام را شنیده و به انقلاب معتقد بودیم.

اوضاع سختی بود؛ از یک طرف، صبح‌ها باید سر کلاس می‌رفتیم و از طرف دیگر شب‌ها توی خیابان کشیک می‌دادیم. بعضی اوقات از فرط خستگی سرکلاس خوابمان می‌برد؛ اساتید هم کاری به کارمان نداشتند تا این‌که چند ماهی به همین منوال گذشت و بهمن سال 1357 از راه رسید. یادم است شب 22 بهمن بود. خیلی از بچه‌هایی که بومی شهر تهران بودند، دانشکده را ترک کرده و رفته بودند، ما چون شهرستانی بودیم و جایی را نداشتیم، در دانشکده مانده بودیم و صدای گلوله و تیرهایی که از خیابان‌های مجاور دانشکده شلیک می‌شد را به خوبی می‌شنیدیم. هر چند جلوی در دانشگاه تدابیر حفاظتی اندیشده شده بود؛ اما کنترل شهر دست انقلابیون بود. همین طور که روی تخت دراز کشیده بودم و به آینده فکر می‌کردم، یک نفر آمد و گفت: «فلانی، جلوی در دانشکده ملاقاتی داری.»

تعجب کردم؛ با خودم گفتم: «من که در تهران کسی را ندارم، چه کسی به ملاقاتم آمده!»

به سرعت خودم را جلوی در دانشکده رساندم. حسن‌آقا را دیدم که با خانمش آمده بودند دنبالم. تشکر کردم و گفتم: «اینجا راحتم.»

اما آن‌ها کلی اصرار کردند که شما اینجا غریب هستید و باید به منزل ما بیایید. من هم همراهشان رفتم. وقتی به منزل‌شان رسیدیم، برادر خانم ‌حسن‌آقا که در آن زمان دانشجوی سال سوم دانشکده پلیس بود هم آنجا بود. چون از قبل او را می‌شناختم با دیدنش تعجب کردم و گفتم:« آقای رضایی، شما اینجا چکار می‌کنید؟!»

گفت:« من سه روزه که فرار کرده‌ام. اگر انقلاب پیروز نمی‌شد، حتماً تیرباران می‌شدم.»

بعد از خوردن شام، حسن‌آقا گفت: «فردا صبح زود باید بیدار شوید تا با هم برای تصرف پادگان گارد برویم.»

خانمش گفت: «این‌ها به اندازه‌ی کافی در این ماجرا سهیم بوده‌اند، دست از سرشان بردار!» اما حسن‌آقا حرف، حرف خودش بود و اصرار داشت که حتماً باید برویم.

صبح روز بعد، به همراه حسن آقا به مسجد محل‌شان رفتیم. رسید داد و اسلحه گرفت. نزدیک‌های «پل سیدخندان» در ترافیک گرفتار شدیم. آنقدر جمعیت زیاد بود که ماشین‌ها اصلاً نمی‌توانستند حرکت کنند. مردم با شمشیر، قمه، تفنگ، یوزی، تیربار، آرپی‌جی و... سوار تریلی، وانت‌سواری و ماشین‌های دیگر شده بودند و داشتند به طرف پادگان گارد می‌رفتند تا با گاردی‌ها بجنگند. یکی، دو ساعت کنار پُل معطل شدیم تا این‌که خبر دادند پادگان گارد تصرف شد و آخرین سنگر رژیم شاه از بین رفت. مردم از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختند. وقتی دیدیم ماندنمان در آنجا فایده‌ای ندارد، دوباره به خانه‌ی حسن‌آقا برگشتیم.

ارتش با انقلاب اعلام همبستگی کرد و انقلاب رسماً پیروز شد. دانشکده افسری هم به حالت تعطیل درآمده بود و مسئولین دانشکده اعلام کرده بودند: «تا اطلاع ثانوی، دانشکده تعطیل است. دانشجویان هم بروند، بعداً خبرشان می‌کنیم.» ما هم چاره‌ای جز صبر و بازگشت به شهرمان نداشتیم. تصمیم‌ گرفتیم به اتفاق آقای رضایی که اهل همدان بود به ترمینال برویم؛ اما ورودی و خروجی‌های تهران را بسته بودند و هیچ ماشینی تردد نمی‌کرد. مجبور شدیم اول به قم برویم و از آنجا به همدان. آقای رضایی در شهر همدان پیاده شد و من هم به کرمانشاه رفتم...

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها