«ن، وَ اَلْقَلَمِ وَ مٰا يَسْطُرُونَ» سوگندی است که پروردگار در کتاب الهی برای انسان یاد میکند و ارزش آن را یادآور میشود.
به تازگی ردای 9 ساله را بر تن کرده و برایش جشن تکلیف گرفتهاند، ابروان پیوند در میان خورشید چشمهایش تابلویی از زیبایی را به تصویر کشیده، هنوز مسافر دنیای کودکی است و خیلی تعبیر واژههای مختلف را نمیداند.
خود را «ستایش» معرفی میکند که با در دست گرفتن قلم، نخستین اثر هنریاش کتابی با نام «من جنگ را دوست ندارم» را خلق کرده و آن را برای تمام کودکان هم سن و سالش نوشته است.
«جنگ» واژهای که با شنیدنش ستایش نه ساله و تمام کودکان را به یاد تعابیری هم چون صدای «همهمه» و تیر و ترکش، خون، گریه و از این قبیل اوصاف میاندازد و او نویسنده کودک به نمایندگی از تمام کودکان جهان در کتابش فریاد میزند «من جنگ را دوست ندارم»
«ستایش کرمی» دانش آموز کلاس سوم ابتدایی نویسنده کودک استان مرکزی است که نخستین کتاب خود را در حوزه کودک و دفاع مقدس در 12 صفحه رنگی و به دو زبان فارسی و انگلیسی به رشته تحریر درآورده و صحبتهایش را اینگونه برایمان آغاز میکند، او میگوید: «کتاب، یکی از اعضای همیشگی خانه ما است، چرا که بابا و مامان هم علاقه زیادی به مطالعه دارند و هم اینکه بیشتر اوقات مشغول نوشتن هستند».
بابا از ادارهاش کتابهای زیادی را به خانه میآورد که من سعی میکردم آنها را بخوانم و سوالاتم را از او بپرسم.
من جنگ را دوست ندارم، چرا که آرامش را از دنیای کودکیمان جدا میکند و دیگر نمیتوانیم مثل تمام دختران مشغول «خاله بازی» باشیم، مثل امروزه کودکان سوری و یا عراقی که باید جنازه عروسکهای خود را از میان آوار ریخته شده اتاقشان جمع کنند.
کلام شیرین ستایش نه ساله و ادبیات کودکانهاش ما را توریست سرزمین کتابش کرده بود که در ادامه حرفهایش برایمان از شهدا گفت و افزود: با بابا و مامان که به بهشت زهرا میرویم بسیاری از شهدای آنجا را میشناسم و زمانی که به مزارشان میرسم همراه پدر و مادرم برایشان قرآن میخوانم.
مامان میگوید: شهدا میهمانان ویژه میهمانی خدا هستند و همیشه نظارهگر اعمال ما هستند و هر زمان که برایشان قرآن میخوانیم خوشحال میشوند.
«شهید رحیم آنجفی» یکی از شهدایی است که در گلزار شهدای اراک دفن شده و هر زمان که به اینجا میآییم بر مزار او هم قرآن میخوانم. درباره او از بابا سوال کردم که آیا او را می شناسد؟ بابا میگوید: او یکی از سرداران استان ما و یکی از باباهای شجاع بوده که در جنگ با دشمنان ما به شهادت میرسد و امروز پیکرش در اینجا آرام خوابیده است.
آنقدر شیرین برایمان قصه دلدادگیاش را نقل را میکند که گویی هنوز هم مشغول ثبت کلمات در دفترچه کوچک خودش است.
از او درباره شهدای دیگر میپرسیم، شهدایی مثل مدافعان حرم که اینگونه پاسخ میدهد: شهید «زهرهوند»، شهید «مسلمی»، شهید «بابایی»، شهید «قربانی» و چند شهید دیگر که الان در خاطرم نیست، شهدای مدافع حرم استان ما هستند.
وقتی که خبر شهادتشان را آوردند، من به همراه بابا و مامان در مراسم تشییع پیکرشان حاضر شدیم و بعد از آن هم پنجشنبههای زیادی را به دیدنشان میرویم.
چند روز پیش که به مزار شهید زهرهوند رفته بودیم، بعد از خواندن قرآن، یواشکی به او گفتم که نگران دختر کوچکش نباشد، همه باباهایی که حضور دارند پدر دختران شهدا هستند.
اگر باباهای شهید نبودند ما هم نبودیم
در میان صحبتهایش با دست موهایش را مرتب کرده و دوباره چادر را بر سرش منظم میکند.
به گونهای صحبت میکند که گویی بر روی سن در مقابل جمعیت عظیمی از فرزندان شهدا سخن میگوید و زمانی که از پدر صحبت میکند خود را به جای تمامی آن کودکان میگذارد.
صدای بریده و لرزانش واژه «پدر» را با اندکی تأخیر بیان میکند و میگوید: شما فرزندان شهدا به وجود پدر خود افتخار کنید و زمانی احساس نکنید که پشتتان خالی است چرا که بابای شهید شما، بابای یک ملت است.
حرکت چشمهای درشت و مشکی رنگش که به نمی آغشته شده تمام حس و حال ستایش را از شهدا بیان میکند و زیباترین صحنه تئاتر را در مقابل ما به نمایش میگذارد و اینجا است که کلمات فریاد عجز و ناتوانی خود را از بیان احساسات به صدا در میآورند.
در گوشه ذهنمان جملات کتاب ستایش نه ساله تداعی میشود، در همان صفحهای که به پدر اشاره میکند که میگوید: «جنگ که شروع شد پسر همسایه مادر بزرگم رفت و دیگر برنگشت و مادر بزرگم میگوید شهید شده است...
بعضی باباها برگشتند ولی دست نداشتند که بچهها را بغل بگیرند و به هوا بیندازند.
بعضیها آنقدر سرفه میکنند که نمیتوانند با بچههایشان حرف بزنند و چشمهای بعضی باباها با تیرهای دشمن کور شده و نمیتوانند نقاشیهای قشنگ بچههایشان را ببینند.
چه قدر بد... بچهها
ناراحتند...»
دوستان هم سن و سالم می پرسند چرا از جنگ نوشتی
تمام هواسش را جمع صحبتهایش کرده و آنقدر مسلط ادامه میدهد که هیچ چیز نمیواند تمرکزش را از بین ببرد. او میگوید: دوستان هم مدرسهای و هم سن و سال، از من زیاد می پرسند که چرا درباره جنگ نوشتی؟
من به آنها میگویم که ما اگر امروز میتوانیم خیلی راحت زندگی کنیم، بخاطر این است که بسیاری از بچههای هم سن ما و حتی کوچکتر از ما بابای خود را از دست دادند که ما بتوانیم در خاک خودمان به راحتی نفس بکشیم.
قول میدهم که همیشه با حجاب باشم
میگوید: از زمانی که به سن تکلیف رسیدهام چادر سرم میکنم و قول دادهام که همیشه حجابم را رعایت کنم و فراموش نکنم که تمام شهدا به خاطر حفظ حجاب و چادر از زندگی خود گذشتند.
دوست دارم این حجابی که امروز دارم را تا آخر عمر رعایت کنم و تا زمانی که شهدا کمکم کنند بتوانم برای آنها بنویسم، آخر من قول دادم که در بیست سالگی نویسنده توانمند دفاع مقدس باشم.
کاش میشد در هیچ جای دنیا جنگ نبود...
و آنوقت همه بچههای دنیا با هم دوست بودند و باباهایشان هم آنها را بغل میکردند و به هوا میانداختند و بچهها هم میخندیدند...»
گزارش از: مهری کارخانه