ماجرای 17 نفری که سرود مقاومت خواندند؛

اولین‌هایی که از اصفهان به جبهه رفتند

علیرغم این که روزها مجبور بودیم در خانه بمانیم، شب‌ها برای شناسایی اطراف‌مان بیرون می‌آمدیم. عراقی‌ها روزها با آتش خمپاره و گشت و شناسایی به محل مسلط بودند.
کد خبر: ۲۴۸۲۶۵
تاریخ انتشار: ۲۶ تير ۱۳۹۶ - ۱۹:۴۸ - 17July 2017
به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، چند روزی بیشتر از دست درازی عراق به خاک ایران نگذشته بود که چند نفر از بچه‌های سپاه اصفهان مامور بررسی اوضاع خوزستان می‌شوند و با دیدن شرایط اسفناک منطقه، گزارشی مبنی بر احتمال سقوط خوزستان را مخابره می‌کنند.

آنها سریعاً خواستار اعزام نیروهای کمکی به خوزستان می‌شوند و اعلام می‌کنند اگر دیر اقدام شود، معلوم نیست چه بر سر این استان و از همه مهمتر این کشور بیاید! «خوزستان در حال سقوط است!» این خبر آنقدر فوریت داشته تا گروهی از اصفهان برای این امر انتخاب و سیدمحمد حسندخت، یوسف امیرخانی، رضا رجبی، فرهاد فیاضی، مصطفی سمیع عادل، ابراهیم علیدوستی، رضا رضاییان، اصغر صبوری، احمد غلامی، مهدی نیلفروش زاده، عباس کردآبادی، مهدی طالب علم، اصغر باقرزاده، حسن احمدی، حسن آقاعابدی، اصغر کیانی، محمدفاطمی، روح اللهی و ... به عنوان اولین گروه اعزامی به خوزستان معرفی می‌شوند.

با معرفی این افراد؛ دوره‌ ویژه آموزش‌های چریکی قبل از اعزام در منطقه‌ای اطراف اصفهان توسط عباس کردآبادی مربی تاکتیک و اسلحه آغاز می‌شود؛ دوره آموزشی که سیدمحمد حسن‌دخت یکی از اعضای این گروه اینطور برایمان روایتش می‌کند: «با اعلام نیاز به نیرو در خوزستان، هفده نفر از بچه‌های ورزیده و باتجربه و کارآزموده سپاه اصفهان انتخاب و در مرحله اول برای آموزش‌های چریکی و پارتیزنی راهی منطقه‌ای در اطراف نجف‌آباد اصفهان به نام "باغ قامیشلو شدند».

حسندخت ادامه می‌دهد: «هفتم مهر 59 وارد باغ قامیشلو شدیم. قرار بود چهار روز دوره آموزشی، بسیار فشرده و ضربتی در آنجا داشته باشیم و آموزش‌های نظامی هم توسط عباس کردآبادی؛ مربی تاکتیک به بچه‌ها داده شود. بچه‌ها طی این چهار روزی که در قامیشلو بودند، همه تلاش‌شان آماده کردن خودشان برای روزهای سخت‌تر بود. شب آخر هم که دوره به پایان رسید، قرار شد بچه‌ها بدون هیچ وسیله‌ای دسته دسته وسط بیابان رها شده و با پای پیاده خودشان را به پادگان پانزده خرداد برسانند. وعده ما برای اعزام صبح فردا، پادگان پانزده خرداد بود. گفته بودند هر کسی به قرار نرسید؛ خوزستان بی خوزستان».

چهاردهم مهرماه 59 روزی است که هفده نفر نیروی آماده، مجهز، جوان و با روحیه‌ای قوی از شهر اصفهان به لباس‌های سبز و حمایل و فانسقه و چکمه و اسلحه‌های جدیدی به نام کلاشینکف که برای اولین بار در نبردهای ایران به کار می‌رفت، مجهز شده و پای در راهی می‌گذارند که هیچ کس از فرجام آن خبردار نیست. مهمانان قامیشلو کم کم خود را برای حضور در میدان جنگی که از کم و کیف آن خبر نداشتند، آماده می‌کردند. به گفته حسندخت، این گروه اولین گروه اعزامی سپاه‌های کل کشور به جنوب بود که همگی از بچه‌های سپاه اصفهان بودند.

او حالا از روزی می‌گوید که وارد اهواز شدند؛ شهری که در همان نگاه اول داد میزد چقدر شرایطش بحرانی است. حسندخت اضافه می‌کند: «وقتی وارد اهواز شدیم، مردم درحال ترک شهر و دیار خود بودند. شهر شدیدا زیر آتش بمباران‌های هوایی و توپخانه عراق بود و از چهره‌های زنان و کودکان ترس و وحشت می‌بارید. اهواز نیمه تعطیل شده بود.» او معتقد است ما از همان لحظه ورودمان به خوزستان معنای جنگ را عمیقا درک کردیم و متوجه شدیم روزهای سختی پیش روی‌مان است.

حسندخت ادامه می‌دهد: «به محض ورود به اهواز در مدرسه‌ای به نام طالقانی مستقر شدیم تا کم کم بدانیم قرار است چه کاری انجام دهیم و برای جنگیدن با دشمن از کجا باید شروع کنیم».

او در ادامه مدرسه طالقانی را شاهد پیوند رزمندگانی می‌داند که درگیر عجیب‌ترین، وسیع‌ترین و وحشیانه‌ترین هجوم قرن بودند. می‌گوید: «مدرسه طالقانی کم کم شاهد حضور نیروهای دیگری می‌شد. محسن رضایی آمده بود و چهار دانشجو نیز به نام‌های مهدی مسجدی، منصور موحد، رضا سیچانی و سید محمد حجازی نیز به گروه هفده نفره ما اضافه شدند. البته سید محمدحجازی و مهدی مسجدی پیش از این منطقه حضور داشتند و از بچه هایی بودند که زودتر از ما برای شناسایی و بررسی اوضاع منطقه راهی منطقه شده بودند. حضور این دونفر توان گروه را بالاتر برد و سیدمحمد حجازی هم به عنوان فرمانده گروه بیست و یکنفره انتخاب شد».

چیزی نمی‌گذرد مهندس غرضی؛ استاندار وقت خوزستان و مسوول ستاد جنگ‌های نامنظم از ورود این بچه‌ها خبردار می‌شود و با توجه به اینکه مطلع شده بود عراقی‌ها در تکاپوی زدن یک پل به نام «پل مارد» بر روی کارون هستند تا بیایند آبادان را هم محاصره کنند و خوزستان را به سقوط بکشانند، دستور می‌دهد این بیست و یک‌ نفر برای شناسایی منطقه و مقابله با این کار بسیج شوند و اجازه ندهند عراقی‌ها این پل را بر روی کارون نصب کنند.

حسندخت حالا از رفتن بچه‌ها به سمت پل مارد می‌گوید؛ پلی که موقعیت آن بسیار جدی و حساس بود. «شبانه با چند ماشینی که از استانداری خوزستان گرفته بودیم به سمت مارد حرکت کردیم و پس از طی نقاط مختلف در مسیر به سه راهی دارخویین-شادگان رسیدیم. از آنجا به بعد امکان جلو رفتن نبود. مشخص بود که از لحاظ آتش‌باری و توپخانه وضعیت به صورتی است که باید با تاکتیک‌های نظامی وارد عمل شویم. موضوع را سریع به آقای غرضی اطلاع دادیم و قرار شد فعلا در روستای دارخویین مستقر شویم تا اوضاع کمی آرام‌تر شود.» آنطور که او می‌گوید کم کم دارخویین به عنوان منطقه‌ای برای استراحت بچه‌ها انتخاب و قرار می‌شود گروه تا پایان شناسایی به اهواز بازنگردد و هربار بعد از انجام کار شناسایی به دارخویین بیاید و آنجا مستقر شود.

حسندخت اضافه می‌کند: «روزهای اول در یک مرکز پیشاهنگی مستقر شدیم در حالی که امکانات غذایی و تسلیحاتی به عنوان نیروی شناسایی برای چند روز ‌همراه‌مان بود. از طرف دیگر هر روز از تلفن آنجا با استانداری تماس می‌گرفتیم و وضعیت را گزارش می‌دادیم. مدتی که گذشت پاسگاه ژاندارمری آنجا را که شدیدا زیرآتش خمپاره و توپ بود، تخلیه و از مرکز پیشاهنگی به ژاندارمری نقل مکان کردیم.» حسندخت معتقد است شکل‌گیری شهرک دارخویین یا همان اصفهان کوچک از همین نقطه یعنی پاسگاه ژاندارمری بود.

با مستقر شدن گروه در دارخویین کار شناسایی منطقه مارد آغاز می‌شود و روستاهایی مانند دارخویین، سلمانیه و محمدیه که در اطراف مارد بودند، هرکدام به تناسب زمان شاهد حضور بچه‌ها می‌شدند. حسندخت می‌گوید: «گروه به گروه‌های کوچک‌تری تقسیم شده بود که هر دفعه یک گروه مامور شناسایی منطقه می‌شد و اطلاعات به دست آمده را به مرکز ارسال می‌نمود».

باتوجه به رفت و آمدی که بچه‌ها در حین شناسایی داشته‌اند، تصمیم بر استقرار تعدادی از آنها در نقطه‌ای دیگر به نام سلیمانیه می‌شود؛ به صورتی که هر 48 ساعت، 5 تا 6 نفر از بچه‌های گروه به عنوان دیده ور نه دیده‌بان آنجا حضور داشته باشند.

حسندخت عنوان می‌کند: «با توجه به این‌که برای گشت، رفت و آمدمان زیاد شده بود، در نقطه‌ای به نام سلیمانیه مستقر شدیم که خیلی نخواهیم به عقب یعنی همان شهرک دارخویین برگردیم. هر 24 یا 48 ساعت هم نیروها با غذا و تسلیحات نظامی تعویض می‌شدند».

زمان زیادی نمی‌گذرد که سلمانیه هم به یک پایگاه ثابت تبدیل شده و همه بچه‌های گروه در خانه‌های تخلیه شده آنجا مستقر می‌شوند. حسندخت می‌گوید: «با ثابت شدن مقر سلمانیه، هر 17 نفر به جز یکی دو نفر که مسوول مخابرات و مسوول ارتباطات گروه بودند، آنجا مستقر شدند.» آنطور که حسندخت می‌گوید سلمانیه یک روستای ساحلی کنار رودخانه کارون بوده است که با شروع جنگ اهالی‌اش آنجا را تخلیه کردند؛ بدون این که وسیله‌ای را با خود برده باشند. خانه، ماشین، احشام، وسایل، امکانات موجود در منازل و ... همه مانده بودند. می‌گوید: «وقتی ما وارد سلمانیه شدیم، هیچ کسی آنجا نبود جز بچه‌های گروه ما».

نتیجه گشت و شناسایی‌ بچه‌ها به نقطه‌ای منتهی می‌شود که خبر از تکمیل پل مارد و تردد عراقی‌ها و انتقال نیرو به سمت ایران می‌دهد. حسندخت می‌گوید: «اینجا بود که به مهندس غرضی پیامی ارسال و تقاضای اعزام نیروی بیشتر به منطقه را کردیم.» او اعزام گروهی 18 نفره از توپخانه لشکر 77 خراسان را پاسخی به درخواست‌شان اعلام می‌کند.

حسندخت ادامه می‌دهد: «تقریبا از این زمان، علیرغم این که روزها مجبور بودیم در خانه بمانیم، شب‌ها برای شناسایی اطراف‌مان بیرون می‌آمدیم. عراقی‌ها روزها با آتش خمپاره و گشت و شناسایی به محل مسلط بودند. آنها حتی خبر داشتند نیروی نظامی ایرانی اینجا مستقر شده است. حتی یک شب هم درگیری کوچک نفر به نفر بین مان به وجود آمد اما بچه‌های ما با جنگ افزارهای سبک خیلی قوی از پس‌شان برآمدند».

*ماجرای سر بریدن رضا رضاییان

«وقتی متوجه شدیم عراقی‌ها سوار بر بلم‌های چوبی اهالی روستا برای گشت و شناسایی منطقه راهی می‌شوند، ما نیز تصمیم گرفتیم در مقابل آنها چنین حرکتی را انجام دهیم.» اینها را حسندخت می‌گوید و معتقد است ما از زمانی که آن اتفاق هولناک برای رضا رضاییان از بچه‌های گروه رخ داد و منجر به شهادت او و سر بریدنش شد، از این قصه و موضوع گشت و شناسایی عراقی‌ها خبردار شدیم.

او ماجرای شهادت رضا رضاییان یکی از بچه‌های گروه هفده نفره‌شان در حین یکی از ماموریت‌های شناسایی را اینطور روایت می‌کند: «رودخانه کارون پیچی داشت که مسلط بر محل حرکت آب، مزارع، زمین‌های کشاورزی و خانه‌های روستایی بود. ما با توجه به این‌که هنوز در عمق محل را شناسایی نکرده بودیم، لذا تصمیم گرفتیم گروهی را به پیچ اول رودخانه اعزام کنیم تا از آن نقطه یک ارزیابی جدیدی داشته باشند. رضا رضاییان، حسن احمدی، محسن موهبت و امیرخانی افرادی بودند که برای این کار انتخاب و با تجهیزات نظامی وارد منطقه‌ای که حدود 30 تا 40 متر آن بیشه زار بود، شدند. گروه بعد از عبور از بیشه زار، متوجه ساختمانی در آن پیچ می‌شوند لذا تصمیم می‌گیرند برای شناسایی با یک بلم چوبی به سمت آن ساختمان بروند غافل از اینکه نیروهای شناسایی عراق از داخل آن ساختمان تمام حرکت‌های آنها را زیرنظر داشته‌اند و بچه‌های ما با پای خود می‌رفتند تا در دام آنها گرفتار شوند. این قصه بی اطلاعی بچه‌ها تا آنجا ادامه پیدا می‌کند که با رگبارهای دشمن غافلگیر شده و متوجه موضوع می‌شوند بدون اینکه آمادگی دفاع داشته باشند. رضا رضاییان و محسن موهبت دو نفری هستند که در همان حین تیر می‌خورند و به خاطر اینکه نمی‌توانند از معرکه فرار کنند همان جا می‌مانند. بقیه بچه‌ها اما خودشان را به دل آب می‌زنند و فاصله 300-200 متری تا سلیمانیه را طی کرده و خبر از زخمی شدن رضا رضاییان و محسن موهبت را برایمان می‌آورند.

با شنیدن این خبر با تعدادی دیگری از بچه‌ها مجهز شده و برای شناسایی بیشتر راهی محل شدیم. البته قبل از حرکت قرار شد توپخانه ارتش چند گلوله توپ آنجا بزند تا محل برای آنها ناامن شود و برای ما امن. و خوشبختانه این اتفاق افتاد، ارتش اجرای آتش کرد که برای ما هم بد نبود.

ما دوباره یک بلم پیدا کردیم و با پوشش و استتار وارد همان محل شدیم. در ضرب اول که از همان مسیر می‌رفتیم، پیکر بدون سر رضا رضائیان را دیدیم که آنجا افتاده بود. جلوتر هم به مکینه آبی رسیدیم که مشخص بود، عراقی‌ها از آن اتاقک بچه‌ها را زیر رگبار گرفته بودند. موضوع دیگر این بود که آنها بعد از بریدن سر شهید رضائیان و درگیری‌هایی که در آن منطقه به وجود آمده بود، احساس کرده بودند که محل شان لو رفته است، لذا بدن شهید را گذاشته و سر را با آرم سپاه روی لباس کنده بود و با خودشان برده بودند».

حسندخت البته معتقد است کسانی که سر شهید رضا رضائیان را بریدند، نیروهای رسمی عراقی نبودند بلکه نیروهای عرب زبان سازمان خلق عرب بودند که با عراقی‌ها به عنوان راهنمای مناطق و مسیر مزدوری می‌کردند و با این قبیل کارها از ارتش عراق امتیازهای فراوان می‌گرفتند.

او می‌گوید: «موقع بررسی بدن شهید رضاییان متوجه شدم که پایش تیر خورده، سر را هم با کارد تیزی بریده‌ و حتی به آرم سپاه روی لباس ایشان هم رحم نکرده بودند. به هرحال ما بدن را به یک نحو خاصی کول کردیم، بدون سر آوردیم لب قایق و از آنجا به سلمانیه و بعد با آمبولانس به اهواز منتقلش کردیم.» به گفته حسندخت، شهید رضا رضائیان اولین و آخرین پاسداری بود که در جنوب سر از تنش جدا کردند. او با بیان این‌که خضوع و افتادگی و منش شهید رضائیان در بین این هفده نفر سرآمد بود، می‌گوید: شهید رضائیان سر داد تا یک سردار واقعی شناخته شود.

منبع: مشرق



نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار