نمی از ایثار (10)؛

زنده ماندن «علی‌شهید» بعد از 24 روز

در اثر شدت موج انفجار به زمین افتاده و بیهوش شدم. بعد از ساعت‌ها به‌هوش آمدم اما از دوستانم خبری نبود. آن‌قدر ضربه کاری بود که نمی‌دانستم کجا هستم.
کد خبر: ۲۴۸۷۵۵
تاریخ انتشار: ۳۱ تير ۱۳۹۶ - ۰۹:۴۳ - 22July 2017

علی شهید بعد از  24 روز زنده ماندبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «نمی از ایثار» مشتمل بر مجموعه خاطرات دوران دفاع مقدس رزمندگان شهرستان ابرکوه است، که به قلم «محمدرضا بابایی‌ ابرقویی» به رشته تحریر درآمده و توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان یزد منتشر شده است.

خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و زندگی‌نامه «علی پورشفیعی اسفندآبادی » معروف به «علی شهید»؛ از استان یزد است.

«علی که متولد سال 1346 هست، در سال 1365 به خدمت مقدس سربازی اعزام و پس از آموزش رزم مقدماتی در پادگان 01 تهران، به لشکر 28 سنندج معرفی می‌شود. سپس به عنوان تیرانداز ممتاز، در دسته 2 از گروهان یک گردان 130 سازماندهی و مشغول خدمت و حراست از مرز و بوم میهن اسلامی می‌شود.

گردان130 جنگیدن در مناطق مرزی به‌ویژه مناطق کوهستانی را تجربه کرده و دلاورانه در مقابل دشمن بعثی ایستاده و در حفظ کیان ایران اسلامی نقش اساسی داشته است. علی همراه این گردان، محل مأموریش ارتفاعات پر از برفِ سورکوه، سقز، بانه، سومار، مریوان و ... بوده است. فروردین 1367 در منطقه مرزی مریوان به سمت پنجوین عراق مستقر می‌شوند و در یک عملیات برون مرزی در پایگاه جنگلی عراق شرکت می‌کنند.

طی مصاحبه‌ای که با علی داشتیم، ‌گفت: شب بیست‌ویکم فروردین سال 1367جناب سروان تقوی فرمانده گردان، ما را به خط کرد و اعلام نمود: آماده باشید که امشب حمله می‌شود. تعدادی فشنگ ژ3، نارنجک و دو گلوله آر.پی.جی و یک دوربین دید در شب همراه داشتم. ساعت یک بعد از نصف شب فرمانده گردان ما را از زیر قرآن عبور داد و به‌ سمت هدف حرکت کردیم. وقتی به پایگاه جنگلی رسیدیم، آتش تهیه شروع شد.

آتش توپخانه و خمپاره‌ای دشمن نیز باریدن گرفت. آنقدر زیاد بود که تعدادی از همرزمان ما مجروح و شهید شدند. در ادامه مسیر گلوله خمپاره‌ای نزدیکم به زمین خورد، ترکش‌هایش به پیشانی و دستم اصابت کرد. در اثر شدت موج انفجار به زمین افتاده و بیهوش شدم. بعد از ساعت‌ها (عصر روز بعد) به‌هوش آمدم اما از دوستانم خبری نبود. آن‌قدر ضربه کاری بود که نمی‌دانستم کجا هستم. دنبال پناهگاهی بودم که سینۀ کوه پنجوین اتاقکی را دیدم، به سمتش رفتم. داخل اتاقک مقداری علوفۀ خشک، یک بشکۀ دویست لیتری و یک بشکۀ بیست لیتری وجود داشت.

تا مدتی شب‌ها و روزها در این مکان به‌سر بردم. قدرت تشخیص نداشتم، نمی‌دانستم برای چه اینجا هستم؟ چشمۀ آبی از کوه جاری بود و به رودخانه‌ای که آب درون آن، تقریباً نیم متر ارتفاع داشت، می‌ریخت. شب‌ها در این اتاقک می‌خوابیدم، هرگاه سردم می‌شد تمام بدن بجز سر و گردنم را زیر علف‌ها قرار می‌دادم و با چفیه‌ای که داشتم سرم را می‌پوشاندم. هرچه سردتر می‌شد علوفۀ بیشتری روی خودم می‌ریختم. صبح وقتی خورشید طلوع می‌کرد از اتاقک بیرون می‌آمدم، روی بشکه 20 لیتری می‌نشستم تا اینکه هوا گرم می‌شد و من‌ هم حال می‌آمدم، پس از آن به سمت چشمه می‌رفتم. زمانی را با خوردن آب و شستن دست و صورت می‌گذراندم. دوباره به اتاقک می‌آمدم. این سریال هر روز ادامه داشت. جالب است بدانید من به‌جز آب چشمه از هیچ چیز دیگری تغذیه نمی‌کردم. به همان آب عادت کرده بودم و غذایی هم در کار نبود. گاهی فکر می‌کردم من اینجا چه کار می‌کنم؟ برای چی تنهایی اینجا هستم؟ باز هم هرچه فکر می‌کردم فکرم به جایی نمی‌رسید.

روزی مثل بقیه روزها روی یک 20 لیتری نشسته بودم و مناظر اطراف را نگاه می‌کردم، ناگهان صدای پایی به گوشم خورد. سریع پناه گرفتم و از کنار دیوار یواشکی نگاه کردم، یک عراقی را دیدم که پشتش به سمت من بود و تقریباً 15 متری اتاقک مسیر خودش را ادامه می‌داد. وقتی از منطقه دور شد و متوجه من نشد، خیالم راحت شد. به سمت چشمه رفتم و با خوردن آب نفس راحتی کشیدم. می‌دانستم که آب برای زخم خوب نیست، به همین خاطر حواسم بود که روی زخمم آب نریزد. هنوز جای زخم روی پیشانی‌ام هست.

اوایل که به اینجا آمده بودم چند درخت میوه روی ارتفاعات روبرو دیده بودم که شکوفه داشتند. کم‌کم به این فکر افتادم به سمت آن درخت‌ها که امروز پر از برگ هست بروم و اگر میوه‌ای دارند بخورم. وقتی بلند شدم و قصد حرکت داشتم نور چشمم رفت. نشستم و کمی استراحت کردم. دوباره بلند شدم بروم که چشمم سیاهی رفت. سه بار تکرار شد. با توجه به وضع نامناسبی که داشتم کنار چشمه خوابیدم. با خودم گفتم من باید از اینجا بروم، ولی نمی‌دانستم اینجا کجاست و به کدام سمت باید حرکت کنم. اگر هم می‌ماندم از بین می‌رفتم. دیگر نای حرکت نداشتم. بدنم ضعیف شده بود. توانم از دست رفته بود. وسیله شناسایی مثل قطب‌نما هم نداشتم. کلافه شده بودم. اطرافم را کوه‌ها محاصره کرده بودند. راه بازگشت را بلد نبودم.

یک‌دفعه یادم آمد موقع آموزش سربازی مربی گفته بود از روی حرکت خورشید می‌‌توان مسیر را بررسی کرد. می‌دانستم خورشید از سمت ایران طلوع و در سمت عراق غروب می‌کند. تصمیم گرفتم فردا صبح بعد از گرم شدن، به سمت خورشید حرکت کنم. صبح با طلوع خورشید مقداری روی بشکه نشستم تا گرم شوم، پس از اینکه حالم جا آمد به سمت مشرق حرکت کردم.

همه‌اش کوه بود، هرچه تلاش کردم نتوانستم از ارتفاع بالا بروم و به مسیر ادامه دهم. نمی‌دانستم کجا می‌روم. چون توان نداشتم از ادامه مسیر منصرف شدم. در دامنۀ کوه حرکت کردم، هر پنجاه شصت متر راه که می‌رفتم چند دقیقه استراحت می‌کردم. مسیر را که ادامه می‌دادم یک‌دفعه دیدم به قبرستان شهر پنجوین عراق رسیده‌ام. آنجا فشنگ ژ3 و پوکه‌های تفنگ‌های خودمان را دیدم. آن‌موقع متوجه شدم که از پشت سر عراقی‌ها حرکت کرده و ناخودآگاه در شیار کوه به اینجا رسیده‌ام. خدا را شکر کردم که نتوانسته بودم پای آن درخت‌های میوه بروم و همچنین نتوانستم از ارتفاع بالا روم. چون در آن‌ سمت عراقی‌ها مستقر بودند و من از پشت سر عراقی‌ها به خط اولشان می‌رسیدم و اسارتم به دست آن‌ها قطعی بود.

نشستم تعدادی فشنگ جمع کردم و همین‌طور سرگرم بودم. از دور یک ماشین تویوتا دیدم که در جادة خاکی در دامنۀ کوهی در حرکت است. خوشحال شدم چون آن ماشین مثل تویوتاهای خودمان بود. با خود گفتم به سمتش می‌روم، خدا کریم است. اما آن‌قدر تند می‌رفت که من به گرد آن هم نمی‌رسیدم. بالاخره از دید من دور شد. روی تخته سنگی نشستم کمی استراحت کردم و به همان سمتی که تویوتا رفته بود به حرکت درآمدم. دیگر خورشید را فراموش کرده بودم. به جاده آسفالتی برخورد کردم که در چاله چوله‌های آن مین ضدتانک کار گذاشته بودند ولی به خاطر باران مین‌ها آشکار شده بودند. احساس تشنگی داشتم، به فکر آب بودم، کنار جاده گودالی دیدم که از آب باران پر شده بود، نشستم کمی آب خوردم و رفع تشنگی شد.

پس از خوردن آب دوباره حرکت کردم. از دور افرادی را دیدم که به صورت مشکوکی جابجا می‌شدند، مثل اینکه دنبال چیزی هستند یا خبری را ردوبدل می‌کنند. کم‌کم به آنها نزدیک می‌شدم. فکر می‌کردند من عراقی هستم. آن‌ها دو نفر بودند یکی مسلح و دیگری بی‌سیم داشت. گفتند: دست‌ها بالا و به این طرف بیا. دست‌هایم را بالا بردم و گفتم: من ایرانی هستم، نزنید. گفتند: هرکه می‌خواهی باش! دست‌ها بالا و بیا جلو. جلوتر که رفتم آن‌ها مطمئن شدند ایرانی هستم. فرد مسلح تفنگش را به بی‌سیم‌چی داد، من را پشت کرد و به سمت سنگرهای خودی حرکت کرد. گفتم: خودم می‌آیم. گفت: نه اگر دیر بجنبیم عراقی­‌ها‌ می‌زنند! سریع من را به سنگر خودشان برد. سنگر را شناختم. چون قبل از حمله در همین سنگر بارها نگهبانی داده بودم. سنگر را شناختم اما افراد را نمی‌شناختم، چون گروهان ما از اینجا رفته بود و گروهان دیگری جایش مستقر شده بود.

این افراد من را به سنگر فرمانده گروهان بردند. یک افسر از من سؤال کرد: کجا بودی؟ اینجا چکار می‌کردی؟ گفتم: نمی‌دانم! یک مدتی هست که در این منطقه هستم. همه چیز را فراموش کرده بودم. اصلاً از گروهان، فرمانده، همرزمان و حمله چیزی یادم نبود. جیب‌های من را بررسی کرد و چند کاغذ که مربوط به منطقۀ عملیاتی و برگه‌های شناسایی خودم بود را دید. متوجه شد که دروغ نمی‌گویم و فهمید از کدام گروهان هستم. بی‌سیم زد گردان آمبولانسی آمد و بنده را به مقر گردان بردند. سربازان همسنگر من بعد از عملیات به مرخصی رفته بودند و کسی آنجا نبود. من را شستشو دادند و برایم غذا آوردند. اما من دو سه قاشق غذا به دهان بردم ولی نمی‌توانستم بخورم. در این مقر که قرار گرفتم متوجه شدم امروز 24 روز از عملیات گذشته و این مدت من پشت سر عراقی‌ها در آن اتاقک بسر می‌بردم.

بعد از سه روز که اینجا بودم کم‌کم اوضاع عادی‌تر شد. یک سرباز آمد صدایم زد؛ «پورشفیعی بیا سنگر جناب سروان، با تو کار دارند». به سنگر جناب سروان رفتم، سلام کردم و نشستم. از من سؤال کرد: چیزی از گذشتۀ خودت می‌دانی یا نه؟ چیزی یادت آمد؟ گفتم نمی‌دانم. فقط یک چیزهایی از سورکوه و سقز یادم هست. از سورکوه تا شب حمله را برایم گفت، یادم آمد. حتی شب حمله تا زمانی که ترکش نخورده بودم را به یاد آوردم. هرچه یادم آمد را برای فرمانده تعریف کردم.

پس از آن جناب سروان پرسید: بچه کجا هستی؟ اهل شهری؟ اهل روستایی؟ اهل کجایی؟ محل زندگی شما کجاست؟ از اهل خانواده برادر، خواهر، پدر و مادرم سؤال کرد. جوابش دادم. متوجه شد که کمی حالم خوبتر شده است. گفت: راه را بلدی که به شهرتان بروی؟ گفتم: از مریوان به بعد را بلد هستم. بیستم ماه مبارک رمضان بود. فرمانده گفت: یک سرباز می‌فرستم تا همراهی‌ات کند. چون خبر شهادت تو به منزل رسیده و برایت مراسم گرفته‌اند، اگر مستقیم به خانه بروی ممکن است اتفاقاتی ناگوار رخ بدهد. لذا این سرباز می‌آید به ابرکوه زمینه را فراهم می‌کند و آرام‌آرام به خانواده خبر می‌دهد، بعد با هم به روستایتان می‌روید تا مشکلی پیش نیاید. از فرمانده قبول کردم. برگ مرخصی برای من و آن سرباز اصفهانی صادر شد. آن‌گاه برای آمدن به ابرکوه راه افتادیم.

از منطقۀ مرزی به شهر مریوان، سنندج، اصفهان و از آنجا با یک اتوبوس که به شیراز می‌رفت، به سمت آباده و دوراهی سورمق آمدیم. در محل دوراهی ابرکوه ـ سورمق پیاده شدیم و حدود بیست دقیقه تا نیم ساعت ایستادیم. ماشین که نبود، بالاخره یک پیکان‌بار از سمت شیراز ‌آمد و قصد داشت به ابرکوه برود. دست بالا کردیم، ایستاد و گفت: کجا می‌روید؟ گفتیم: ابرکوه. راننده قبول کرد ما را به ابرکوه بیاورد. سوار شدیم و به راه افتادیم. قیافۀ ژولیده‌ و ناجوری داشتم. خیلی لاغر اندام و بد فرم بودم. راننده به ما مشکوک شده بود، لذا از وضعیت ما پرسید، جریان را برایش تعریف کردیم. راننده مسیرش شهر یزد بود وقتی از اوضاع ما با خبر شد گفت: من شما را به روستایتان می‌برم. از او تشکر کردیم و گفتیم: راه دور است و حدود 30 کیلومتر از شهر ابرکوه فاصله دارد، وسیله پیدا می‌شود. ولی راننده قبول نکرد، چون 21 رمضان و همه‌جا تعطیل بود فرمان را به سمت روستای اسفندآباد چرخاند و تا مقصد ما را همراهی کرد.

سرباز اصفهانی به من گفت: شما در ابرکوه بمان تا من بروم برادرت را پیدا کنم و به صورت خیلی آرام خبر سلامتی را بدهم، بعد از آن به روستا بیا. ممکن است بعد از بیست روز که اعلام کرده‌اند شهید شده‌ای و مراسم هم به پایان رسیده، با دیدن تو سکته کنند و اتفاقی بیافتد. در جوابش گفتم: امروز تعطیل است و خبری نیست، همه روزه‌اند و در خانه استراحت می‌کنند، نگران نباش با هم به روستا می‌رویم. اول روستا منزل اقوام ما (دختر عمه‌ام) هست، به آنجا می‌روم و شما برو خبر بده بعد به خانه می‌آیم. حواسم نبود که منزل اقوام رفتن هم می‌تواند مشکلات خاص خودش را داشته باشد و آنها هم ممکن است شوکه بشوند! نزدیک بانک ملی فعلی (آن موقع بانک نبود) ابتدای اسفندآباد که رسیدیم، سه نفر (حسین مصطفی، احمد علمدار و شکرالله) نشسته بودند. هر سه نفر مرا می‌شناختند. من می‌خوابم کف ماشین، تا من را نبینند. به چهار راه که رسیدی، سمت راست برو و چند متری که رفتی وایسا. در همین حال از منزل دختر عمه‌ام‌ رد شده بودیم. وقتی پیاده شدم که به آنجا بروم آن سه نفر مرا دیدند و به سمتم آمدند. وقتی من را شناختند، به خانه شکرالله بردند.

دوست اصفهانی من رفت برادرم را پیدا کند. پس از چند دقیقه گفتند: بلند شوید و به خانه خودتان بروید. کم‌کم مردم با خبر شدند، جمعیت زیادی جمع شدند با همان پیکان‌بار به سر کوچه‌امان رفتیم. مردم مثل تشییع جنازه که می‌کنند، مرا سر دست گرفتند و به سمت منزل حرکت دادند. اما نگذاشتند از درب منزل وارد شوم. علت را پرسیدم، جواب دادند: هرکس خبر مرگش به منزل برسد و پس از آن سالم برگردد، نباید از درب وارد شود، بلکه باید از دیوار خانه بالا رود و از پشت بام به داخل خانه بیاید. تراکم جمعیت زیاد بود. یکی از افرادی که برای دیدن من آمده بود و به‌خاطر تراکم جمعیت نتوانسته بود به داخل منزل بیاید، پیشنهاد داد که شهید زنده را به مسجد بیاورید تا همه بتوانند دیدنی کنند. بالاخره به مسجد رفتیم. خانم‌ها قسمت بالای مسجد و آقایان هم قسمت همکف قرار داشتند. پس از دقایقی دید و بازدید جلسه تمام شد و هرکس به خانه‌اش برگشت. من هم به منزل رفتم. دوست اصفهانی من هم به اصفهان رفت. پس از سی- چهل روز مرخصی من تمام شده بود، وضع بدنی‌ام هم بهتر شده بود، به جبهه برگشتم. اکنون بیست و دو ماه خدمت کرده بودم. آن زمان مدت خدمت سربازی بیست و هشت ماه بود. پس از پایان بیست و هشت ماه خدمت، تسویه حساب کردم و کارت پایان خدمت گرفتم. جنگ هم تمام شده بود و بین ایران و عراق آتش‌بس حاکم بود. با دوستانم خداحافظی کرده و به ابرکوه آمدم».

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار